سال هفتم، شماره سوم، بهار 1389، 105ـ132
اميرحسين بانكىپور فرد1
چكيده
مقاله حاضر با پرداختن به مراحل شكلگيرى افكار لايبنيتس در مورد امتداد و مكان، و ارتباط آندو با هم، نشان مىدهد كه لايبنيتس چگونه با نفى جوهريت امتداد، نيرو را اصل اشيا و امتداد مىداند. ضمن آنكه بر اين اساس، او از ثنويت دكارتى و كانتى خارج مىشود و اصل اشيا را روحانى مىداند. لايبنيتس امتداد، مادّه، و مكان را سطح پديدارى، و واقعيتى اشتقاقى مىانگارد؛ در نتيجه، از اينكه جهان را از هر دو سو ـ درون و برون ـ نامتناهى بداند ابايى ندارد، بنابراين اتّم و خلأ را منكر مىشود و اصل اشيا را نقاطى متافيزيكى مىشمارد كه «مناد» نام دارند، داراى حيات و ادراكاند، و به اطرافْ احاطه برونى دارند. وى بدين ترتيب، اتّصال را توضيح مىدهد.
كليدواژهها: امتداد، اتّصال، مكان، نيرو، نامتناهى، لايبنيتس، مناد، اتم، خلأ، مادّه.
مقدّمه
لايبنيتس توجه ويژهاى به گذشته دارد. از نظر او، «حال سرشار از گذشته و لبريز از آينده است.»1 وى برخلاف دكارت، با تحقير تاريخ مقابله مىكرد و افراطهايى را كه فلسفه جديد در مخالفت با اهل مدرسه به كار مىگرفت، نمىپسنديد.
به زعم لايبنيتس، اهل مدرسه ممكن است خطا كرده باشند؛ امّا، به تمامى، در اشتباه نبودهاند. مدرنها هم ممكن است برحق باشند، امّا يكسره برحق نيستند. هيچ چيزِ گذشته را نبايد كاملاً به هيچ گرفت؛ چراكه حال، از دل گذشته بيرون آمده است. اين دو را بدون يكديگر نمىتوان فهميد.2
بنابراين، او از فيلسوفانى است كه تأثير بسيارى از ديگران پذيرفته است. «به ادّعاى خود [وى]، افلاطون را با ذيمقراطيس، ارسطو را با دكارت، مَدرسيون را با فلاسفه متأخّرين، و لاهوت و اخلاق را با عقل آشتى مىدهد.»3 وى فيلسوف التقاطى است؛ با اين حال، او تقليد خام نمىكرد و آنچه را اقتباس مىنمود به صورت مجموعهاى بسامان و هماهنگ درمىآورد. به هر روى، «نظم و انتظامى كاملاً منسجم در سرتاسر فلسفه او به چشم مىخورد. البته از فيلسوفى كه وجود را به "نظم" تعريف مىكند، همين انتظار مىرفت.»4 لايبنيتس جهان را پويا مىديد. او كه با روش عقلگرايى به دنبال بنيانى متافيزيكى براى تحقيقات تجربى بود، داراى يكپارچگى معرفت و جامعيت فكرى بود و ذهنى وحدتبخش داشت.
اين نوشتار با مرورى بر سير تطوّر مفهوم «امتداد» از ديدگاه لايبنيتس و دلايل گذر از آن به نيرو (به عنوان اصل اشيا در قالب مناد)، به ارائه ديدگاههاى اين فيلسوف در مورد بىنهايتها، خلأ، و جزء و كل مىپردازد و نشان مىدهد كه نگاه او به ابعاد جهان چگونه بوده است و اين نگاه چقدر به يافتههاى علمى جديد نزديك، و در عين حال، ابداعى و ابتكارى است.
تطوّر بحث «امتداد و مكان» در ديدگاه لايبنيتس
لايبنيتس، به تصريح خود وى، ابتدا ارسطويى بود؛ امّا بعد، با قبول آراى دكارت، به فلسفه اتميان گرايش يافت. او در اين دوره به مكان مطلق اعتقاد پيدا كرد، ولى به تدريج به استقلال رأى رسيد. لايبنيتس همراه با تطوّرى كه در نظرياتش در مورد مكان و زمان حاصل شد، درباره امتداد نيز نظرش متحوّل گشت. با مرورى بر سير نظريات او، معلوم مىشود كه از نظر وى، امتداد و مكان در هم تنيده شدهاند؛ به گونهاى كه حتى گاهى به جاى هم استفاده مىشوند و گاهى نيز از هم فاصله مىگيرند. از اينرو، لازم است كه در سير تطوّر، هردو مدّنظر قرار گيرند. اگر به اين سير تطوّرى توجه نشود، ممكن است بعضى با استناد به ديدگاههاى پيشين لايبنيتس احساس تناقض كنند يا به فهم غلطى از نظر نهايى لايبنيتس نائل آيند. در اين بخش، نظريات او در اين زمينه به ترتيب تاريخى بيان مىشود:
1) دوره مقدّماتى: لايبنيتس در سال 1669م، در نامهاى به توماسيوس،5 مكان را اينگونهتعريف مىكند: «مكان عبارت است از: موجود ممتدّ اوليه يا جسم رياضى كه هيچچيزى جز ابعاد سهگانه ندارد.»6 در واقع، مكان همان جسم تعليمىِ فلاسفه مشّاست كه هويّت آن، تنهاامتدادْ آنهم در ابعاد سهگانه است. او در همان نامه، مكان را واقعيتى مطلق در حدّ واقعيت نفس ـ كه بعدها آن را مناد حاكم معرفى كرد ـ مىداند: «بايد اثبات شود كه در عالم هيچ موجودى جز نفس، مكان، مادّه، و حركت وجود ندارد.»7 در اين دوره، لايبنيتس متأثر از دكارت است؛ ولىدر دورههاى بعد، كمكم، از او فاصله مىگيرد.
راسل از قول لايبنيتس مىنويسد: «در گذشته، به مكان به عنوان مكان واقعى بىحركت ـ كه صرفا داراى امتداد است ـ مىانديشيدم...؛ امّا، اندك اندك، اين ترديد در من حاصل شد كه: آيا اصلاً چيزى به نام مكان وجود دارد؟»8 با اينهمه، خود راسل معتقد است: «اين حقيقت كه ذات مادّه بُعد نيست، همواره محلّ توجه لايبنيتس بوده است...؛ [او] در نامه به آنتوان آرنو، كه احتمالاً در اواخر سال 1671 يا آغاز سال 1672 نگاشته است، جزء حقايقى كه به آنها دست يافته است به اين مطلب اشاره مىكند: ماهيت جسم، بُعد نيست.»9 ناگفته نماند كه سه دوره بعدى بر اساس تتبّع دقيق هارتز10 و كاور11 نامگذارى شدهاند.12
2) دوره اوّليه: لايبنيتس در بين سالهاى 1676ـ1688م، امتداد را به همراه زمان و مكان «پديدارهاى خوشبنياد» مىداند: «زمان، مكان، امتداد و حركت، نه اشيا، بلكه حالات خوشبنياد ملاحظه ما هستند. امتداد، حركت و خود اجسام، تا آنجا كه عبارتاند از: صرف حركت و امتداد، نه جوهر، بلكه نظير رنگينكمانْ پديدارهاى حقيقىاند.»13 لايبنيتس گاهىنيز آنها را پديدارهاى بااساس مىنامد، در مقابلِ رؤياها و خيالات كه پديدارهاى صرفاند و پيوستگى و اتّصال درستى ندارند.
در اين دوره، امتداد واقعيت مطلق و جوهريت خويش را براى لايبنيتس از دست مىدهد و ديگر امتداد از سنخ حالت است؛ اجسام و مادّه نيز چنيناند. از نظر او، امتداد و نيز اجسام و مادّه همه پديدار حقيقى شمرده مىشوند.
به اين ترتيب، كيفيات مادّه ـ چه ثانوى مثل رنگ و بو، و چه اوّلى مثل امتداد و شكل و حركت ـ پديدارهاى بااساس هستند. وقتى آنها را به خودى خود و فىنفسه در نظر بگيريم، از آن جهت كه كيفيات مادّهاى هستند كه نفس ندارند، ذهنىاند و واقعيت ندارند؛ امّا اگر آنها را از لحاظ نظم يا پيوستگىشان در نظر بگيريم، مستلزم مبدأ نظم يعنى نفس مىباشند و از اين جهت، پديدار بااساس هستند.14
3) دوره انتقال و گذر: در بين سالهاى 1696ـ1709م، لايبنيتس حوزهاى را مطرح مىكند كه موطن ذوات رياضى است (حوزه M«معنايى15» يا «ذهنى16» يا «خيالى17»). گفتنىاست، امتداد و زمان اشيا مفاهيمى در اين حوزه هستند. براى نمونه، او در سال 1702م در پاسخ به مقاله بايل چنين مىنويسد:
من قبول دارم كه زمان، امتداد، حركت، و اتّصال به طور كلّى، آنگونه كه ما آنها را در رياضيات تصوّر مىكنيم، صرفا اشيايى مفهومىاند (يعنى، آنها امكانات را بيان مىكنند، درست نظير اعداد...)؛ امّا اگر بخواهيم دقيقتر سخن بگوييم، امتداد عبارت است از: نظم هموجودهاى ممكن، درست همانطور كه زمان عبارت است از: نظم ممكنات ناپايدارى كه با وجود اين، با يكديگر مرتبطاند.18
«اينجا، لايبنيتس "امتداد" را به جاى "مكان" استفاده كرده است، چنانكه در مكاتبات خود با ديولدر نيز اين كار را كرده است؛ ولى بعدها اين كاربرد را رها كرد.»19 در همين دوره، در سال1704م، او همين تعريف را براى مكان ارائه مىكند: «مكان چيزى جز نظم وجود اشياى ممكن همزمان نيست.»20 بنابراين، درهم تنيدگى مفهوم «مكان» و «امتداد» در ذهن لايبنيتس موجبشد كه او از اين واژهها به جاى يكديگر استفاده كند. در اين دوره، امتداد واقعيتى در سطح موضوعات رياضى مثل اعداد و كمّيات پيدا مىكند.
4) دوره كمال: اين دوره (1711ـ1716م) مربوط به نظريه نهايى لايبنيتس است؛ نظريهاى كه در آن، مكان و زمان حتى به اندازه كمّيات اشياى محسوس نيز واقعيت ندارند، بلكه صرفا اضافه بين اشياى محسوساند. در اين دوره است كه او به نقد نظر دكارت در مورد امتداد، و نيز نقد نظر نيوتن در مورد مطلق بودن مكان و زمان پرداخته است. لايبنيتس در مكاتبات خويش با كلارك چنين مىنويسد: «مكان امرى صرفا اضافى است، همانطور كه زمان چنين است؛ مكان نظم اشياى همبود است، همانطور كه زمان نظم توالىهاست.»21 طبق نظر او، مكان مفهومى است كه انسان آن را در خيال خود مىسازد؛ اين مفهوم صرفا عبارت از نسبتهاست. «در اين تبيين، مكان و زمان دو مرحله از واقعيت (به عبارتى جواهر بسيط) دورند؛ زيرا چيزهايى كه در مكان و زمان قرار مىگيرند، مناد نيستند، بلكه پديدارهايى هستند كه صرفا نمودى از منادها هستند.»22 بنابراين، مكان و زمان داراى واقعيت نسبى هستند؛ و نخستين انديشه نسبيت فضا از سوى لايبنيتس مطرح شده كه بديهى است، در اين صورت، امتداد نيز موقعيتش ضعيف مىگشت. البته، همانگونه كه پيشتر گفته شد، بحث عدم جوهريت امتداد از دورههاى قبل مدّنظر لايبنيتس بوده است.
در اين سير تطوّرى، بخشى از نظريات پيشين لايبنيتس در تكوين نظريه نهايى او مؤثر بوده است و حتى بعضى از جنبههاى آن قابل جمع مىباشند؛ ولى نظريه صحيح هر دانشمندى را بايد رأى نهايى او دانست و نظريات پيشين، تا حدّى كه با رأى نهايى در تضاد نباشند، قابل استنادند. از آنجا كه تلقّى نهايى لايبنيتس درباره مكان و زمان در نگاه او به امتداد تأثير بسزايى دارد، لازم است كه در اين بخش، به طور مختصر، به نقد و ارزيابى زمان و مكان پرداخته شود:
به طور كلّى، بايد گفت: استدلال لايبنيتس در مورد نسبى بودن مكان و زمان، تمام نيست؛ زيرا اوّلاً او به جاى اثبات اين مطالب، به دنبال ردّ نظريه نيوتن مبنى بر مطلق بودن زمان و مكان است تا با ردّ آن، نظر خود را ثابت كند (اين در حالى است كه ممكن است هر دو نظر غلط باشند و فرض سوم جارى باشد، نه آن دو نظر نقيضِ هماند و نه نظريه ديگرى غيرقابل طرح است ـ مثل نظريه عرضِ تحليلى بودن زمان و مكان كه توسط فيلسوفان مشّايى ارائه شد كه نظر ديگرى محسوب مىشود؛) ثانيا مواردى نيز كه لايبنيتس براى ردّ نظريه نيوتن طرح كرده است، تمام نيستند (چراكه دليل اوّل او مبتنى بر اصل جهت كافى است). «اگر مكان موجودى مطلق باشد، امرى واقع خواهد شد كه محال است براى آن جهت كافى وجود داشته باشد؛ زيرا مكان چيزى است مطلقا يكنواخت و بدون اشيايى كه در آن قرار مىگيرند، يك نقطه از مكان مطلقا از هيچ جهت تفاوتى با نقطه ديگر ندارد.»23 پس، براى قرار گرفتن شىء در مكان، هيچ مكانى بر مكان ديگر ترجيح ندارد؛ به طور كلّى، مشرق و مغرب عالم مىتوانند جابهجا شوند و هيچيك از دو حالت بر ديگرى برترى ندارد. كلارك در پاسخ به لايبنيتس «اراده خداوند را مستغنى از جهت كافى ديگر مىداند»24 و در صورت عدم قبول نيز اشكال را متوجه خود وى مىكند: «حتى اگر مكان شىء عينى نباشد و صرفا نظم محض باشد، در مورد ترتيبى كه a,b,cكنار هم قرار داده شدهاند (نه جور ديگر)، باز ترجيحى در كار نيست»؛25 يعنى به هر روى، اصل جهت كافى نسبت به مطلق و نسبى بودن مكان يك جايگاه دارد.
دليل ديگر لايبنيتس مبتنى بر اين است كه: «اگر مكان واقعيتى مطلق باشد، بزرگتر از خود جواهر خواهد بود و خداوند نمىتواند آن را نابود كند و تعداد بىنهايت اشياى سرمدى وجود خواهد داشت.»26 البته، كلارك در جواب مىنويسد: «مكانْ موجودى [مستقل]، سرمدى، و نامتناهى نيست؛ بلكه صفت يا لازمه وجود موجودى نامتناهى و سرمدى است. مكان نامتناهى وسعت27 است؛ امّا وسعت، خدا نيست. از اينرو، مكان نامتناهى خدا نيست.»28 سرمديتمكان به معناى استقلال وجود آن از خداوند نيست؛ چراكه بنابر آنچه در حكمت متعاليه ثابت شده، ملاك نياز معلول به علّت امكان و فقر وجودى آن است نه حدوث. از اينرو، اگر معلول
سرمدى هم باشد، باز معلول است و به علّت نياز دارد. بنابراين، دليل اخير لايبنيتس نيز تمام نمىباشد.
با اينهمه، نظر وى به خودى خود قابل اعتناست و بايد استدلالهاى ديگرى براى آن يافت. نگارندگان اين نوشتار معتقدند: همانطور كه سطح حقيقتى مطلق نيست و از برش جسم انتزاع مىشود، مكان نيز از برش سهبعدى انتزاع مىگردد. بنابراين، هرچه در مورد سطح برداشت شود، در مورد مكان سهبعدى نيز قابل برداشت است و لذا آن هم حقيقتى مطلق نيست.
رابطه مكان و امتداد
برخلاف دوره انتقال كه امتداد و مكان يكى مىشوند، در نظريه نهايى لايبنيتس، جايى براى ارتباط مكان و امتداد باقى نمىماند؛ چراكه امتداد جزء كمّيات است، ولى وضع و نظم ـ كه ماهيت مكان مىباشند ـ از امور كمّى نيستند. كلارك در زمان لايبنيتس متوجه اين امر شد و گفت: «نظم و وضع كمّيت نيستند.»29
راسل اين مطلب را به شكل ديگرى بيان مىكند:
در اصل، بايد بين كمّيات اشتدادى و كمّيات ممتد فرق نهاد: كمّيات ممتد مستلزم اين هستند كه همه اجزاى سازندهشان با هم جمع آيند تا آنها را به وجود آورند؛ به خلاف آن، كمّيات اشتدادى است كه به هيچ وجه لازم نيست كمّيات كوچكترى از همان نوع با هم گرد آيند تا آنها را به وجود آورند. موضع لايبنيتس چنين است كه كمّيات زمانى و مكانى عبارت از نسبت هستند و لذا اشتدادىاند؛ حال آنكه امتداد كمّيتى ممتد و منبسط است و لازمهاش داشتن اجزاى واقعى امتداد مادّه است. تمايز بين تركيب هر آنچه واقعى است و تحليل هر آنچه مثالى است، شايان اهميت است.30
از نظر لايبنيتس، فضا صرفا نوعى نظام است كه از روابط ميان چيزهاى بدون حجم و ذهن تشكيل مىشود. او فضا را نظام اشياى همزيست يا نظام وجود براى تمام اشيايى قلمداد مىكند كه همزمان هستند. به اعتقاد وى، مكان مجموعه محلهاست و محل تنها وضع و اضافهاى است كه شىء نسبت به اشياى ثابت دارد؛ و در وضع و اضافه، كشش و بُعد مطرح نيست. بنابراين، مكان مجموعه امور بىبعد خواهد بود.
لايبنيتس نظر كلارك را نمىپذيرد و در جواب او مىگويد: «... نظم نيز كمّيت خود را دارد؛ در آن متقدّم و متأخّر وجود دارد، مسافت يا فاصله وجود دارد.»31 البته، پاسخ لايبنيتس را مىتوان اينگونه بيان داشت: در مكان، مسافت يا فاصله وجود دارد؛ ولى مكان خود مسافت يا فاصله نيست. محلّ شىء نقطه يا نقاطى است كه فاصله يا مسافت خاصّى با اشياى ثابت دارد و نقطه كمّيت متّصل نيست. بين مسافت يا فاصله و مسافت داشتن، تفاوت هست: مسافت يا فاصله كمّيت متّصل است؛ امّا مسافت داشتن، صفت نقطه شمرده مىشود. لايبنيتس با استناد به بحث «وسعت» از خود كلارك («وسعت، مكان نامتناهى است»)، دليل ديگرى مىآورد: «مكان نامتناهى واحد است و مطلقا و ذاتا غيرقابل قسمت».32 لايبنيتس در چهارمين نامه مىنويسد: «اگر مكان نامتناهى وسعت باشد، مكان متناهى نقيض آن يعنى بُعدپذير و يا امتداد محدود خواهد بود. امّا امتداد بايد حالت شىء ممتد باشد. اگر آن مكان نمىباشد، صفتى بدون موضوع و امتدادى بدون ممتد خواهد بود كه به موجب آن، نويسنده ـ با خاصّه دانستن آن ـ با اين نظر من كه آن نظم اشياست نه هيچ شىء مطلق، موافق مىشد.»33
به نظر مىرسد كه در اينجا، باز لايبنيتس امتداد را جزء لاينفكّ مكان دانسته است؛ امّا در اين نامه، لايبنيتس به صورت جدلى با فرض خود كلارك حرف وى را مخدوش مىكند. او در نامه پنجم، نظر نهايى خويش را مطرح مىسازد: «مكان نامتناهى وسعت خداوند نيست؛ مكان متناهى هم امتداد اجسام نيست، همانطور كه زمان استمرار آنها نيست. اشيا امتداد خود را حفظ مىكنند، امّا مكان خود را هميشه حفظ نمىكنند. هرچيزى امتداد و استمرار خاصّ خود را دارد، امّا زمان خود را ندارد و مكان خود را حفظ نمىكند.»34 البته امتداد را بايد به دقت از مكان تميز داد؛ امتداد مانند استمرار زمانى خاصيت شىء ممتد است كه در جابهجايى مكانى نيز ثابت مىماند: «يك جسم مىتواند مكان خويش را تغيير دهد، بىآنكه بتواند امتداد خويش را وانهد؛ هر شىء امتداد و استمرار زمانىاش از آن خودش است، امّا مكان و زمانش خير».35 به اعتقاد راسل، خطاى بزرگ لايبنيتس اين بود كه گمان مىكرد امتداد و استمرار زمانى مقدّم بر مكان و زماناند. نظم منطقى مقولات از نظر او، و برخلاف آن ترتيبى كه دريافته مىشود، همين است: اوّل، مفهوم جوهر لازم مىآيد؛ دوم، وجود كثيرى از جوهرها؛ سوم، امتداد كه نتيجه تكرار آنهاست؛ چهارم، مكان كه مفهوم نظم و ترتيب بيشترى را القا مىكند و خود وابسته به امتداد است (بدون اينكه قائم به جوهرهاى بالفعل باشد). امّا به هر حال، ترتيب استدلال يا كشف و دريافت آن غير از اين است؛ با توجه به اينكه امتداد يعنى تكرار، وجود جوهرهاى كثير از واقعيت امتداد استنتاج مىشود، آشكار است كه امتداد به طور منطقى مستلزم مكان، و در واقع خاصيت اشتغال چنين مكانى است (همان مسئلهاى كه كانت رعايت نمود؛ يعنى با مكان و زمان شروع كرد و بعد، با ورود به مقولات، به جوهر و صفت پرداخت).
دلايل لايبنيتس بر نفى جوهريت بُعد
براى روشن شدن دلايل لايبنيتس، ابتدا بايد تعاريف، ديدگاه، و روش او را معلوم ساخت؛ تعاريف او عبارتاند از:
ـ جوهر: لايبنيتس ـ به سبك دكارت ـ جوهر را وجودى مىداند كه قابليت عمل كردن دارد.
ـ جوهر بسيط: جوهرى است كه هيچ جزئى نداشته باشد.
ـ بُعد: از نظر او، يك مادّه اوّليه وجود دارد كه لازمه «بُعد» است؛ بُعد چيزى جز تكرار محض نيست. آنچه تكرار مىپذيرد، فىنفسه همان مادّه اوّليه است كه قابليت محض مىباشد. او تأكيد دارد كه: «امتداد يا مادّه اوّليه چيزى جز نوعى تكرار اشيا، تا آنجا كه مشابه يا تمايزناپذير باشند، نيست».36 او بُعد را متعلّق به نظام پديدارى مىداند و مىگويد: «بُعد، فىالحقيقة، چيزى جز يك نمايش از وجدان ما نمىباشد».37 البته، بُعد پديدارى خوشبنياد و نه امر ذهنى است.
ديدگاه لايبنيتس اين است كه جسم و بُعد لازم و ملزوم يكديگرند: جسم ذىبُعد است و بُعد نيز بدون جسم تحقّق نمىيابد؛ ولى بُعد صفت اوّلى جسم نيست، بلكه جزء صفات ثانويه آن است. او خطاب به مالبرانش مىگويد: «امتداد امر انضمامى نيست، بلكه صرفا تجريد شىء ممتد است».38
روش لايبنيتس و همه افكار او از اين امر نشئت مىگيرد كه او تعقّل را تنها قوّه شناسايى مىداند و ارزشى براى احساس قائل نمىشود. لايبنيتس معتقد است: «مكانى كه به صورت امر ممتد فهميده مىشود واقعى نيست؛ همچنين، آنچه از طريق ادراك حسّى عايد شود، چيزى جز تصوير مبهم و غيرقابل اعتماد از آنچه تحوّل آن را به وضوح و درستى نشان مىدهد نيست و هركس كه خواهان كسب معرفت در باب ماهيت حقيقى واقعيت باشد، بايد كه امتداد و احساس را ناديده بگيرد.»39
دلايل مختلف لايبنيتس و شارحان او در مورد نفى جوهريت بُعد نيز عبارتاند از:
ـ عرض ملازم: ادراك جسم متضمّن امتداد و حركت است و جوهر و عرض به نحو يكسان متضمّن و مستلزم يكديگرند. امتداد عرض است و شىء ممتد يا مادّه جوهر واحد نيست، بلكه مجموعهاى از جوهرهاست. از اين مطلب كه ادراك جسم متضمّن امتداد و حركت است، نمىتوان نتيجه گرفت كه: جوهر جسم، امتداد است.40
ـ جسم واحد جزء جسم واحد: جسم جوهر است، ولى جوهريت آن به امتداد نيست؛ زيرا اگر امتداد جوهر باشد، دو جزء از يك جسم، مثلاً در مثلث كه در صورت اتّصال به هم تشكيل مربّع مىدهند، نمىتوانند يك جسم واحد را به وجود آورند، چون اساس وحدتشان اتّصال است و اتّصال هم كه لازمه وحدت جوهر جسمانى شمرده مىشود از امتداد تشكيل نشده است. ضمن آنكه خود امتداد نتيجه تماس اجزاست؛ بنابراين، ممكن نيست كه موجب اتّصال در اجزا باشد.41
ـ عدم توجيه خواصّ مكانيكى: تنها خواصّ هندسى جسم با امتداد و بُعد تبيينپذير است؛ پس خواصّ مكانيكى جسم اينگونه نيست. براى نمونه، در جسم، چيزهايى مانند حركت، اتّصال، و صلبيت را سراغ داريم كه مفهوم امتداد آنها را دربر ندارد. اگر در عالم خارج چيزى غير از بُعد موجود نبود، علم مكانيك و فيزيك موضوعيتى نداشت و فقط علم هندسه به وجود مىآمد.
ـ مخالفت با اصل تمايز: اگر ذات جسم امتداد باشد، دو جوهر كاملاً يكسان وجود خواهد داشت كه با اصل تمايز نمىسازد.
ـ امر محسوس: امتداد امر محسوس و جوهر امر نامحسوس است؛ پس امتداد جوهر نيست (البته نامحسوس بودن جوهر يك امر بديهى نيست.)
ـ عدم اثبات: دكارت هيچگاه اثبات نكرده است كه امتداد و جسم يكى هستند.
ـ عدم واقعيت اجزا: اگر طبيعت و هستى واقعى مجموعهاى از نيروها و توانها باشد، پس اجزاى تشكيلدهنده آن بايد از واقعيت برخوردار باشد...؛ امّا اگر جهان را به امتداد بشناسيم، چون تا بىنهايت قابل تقسيم است، هرگز به واپسين جزء نمىرسيم؛42 چراكه «هيچ ممتدى نيست كه بتواند جزء حقيقى مجموعه جوهرهاى بالفعل باشد».43
ـ مفهوم مشتق نه بنيادى: امتداد مفهوم بسيط واحد نيست و قابل تحليل به سه مفهوم كثرت، اتّصال، و معيت است. امتداد عبارت از معيت، كثرت، و اتّصال است. دو مفهوم كثرت و معيت اجمالاً روشن است، امّا در مورد مفهوم اتّصال بايد بگوييم كه اتّصال مترادف امتداد نيست؛ زيرا اتّصال به معناى پيوستگى اعضا، و امتداد به معناى گستردگى است.44 به عبارت ديگر، «اين مفهوم قابل تحوّل به كثرت و يا قابل تحوّل به تداوم و همزيستى مسالمتآميز و يا وجود يافتن اجزا در يكجا و در يك زمان است. با وجود اين، همه اين مفاهيم از لحاظ صورت با هم فرق دارند. وجود و تداوم با هم متفاوتاند؛ بنابراين بُعد مشتق است نه اولى».45
ـ صفت جسم: امتداد صفت جسم است و رابطهاش با جسم مثل رابطه عدد است با معدود. آيا مىتوان گفت: عدد براى تقوّم معدود كافى است؟
ـ بُعد لازمه صورت است نه مادّه: قالب مثالى، صورت بدون مادّه است. قالب مثالى، داراى بُعد است. پس، صورت ـ بدون مادّه ـ داراى بُعد است. بنابراين، داراى بُعد بودن، ذاتى مادّه داشتن نيست و هرچه بُعددار باشد، حتما داراى مادّه نيست.46
ـ ردّ فيزيكى: لايبنيتس به نقل از گفتار دكارت مىنويسد: «اگر اجسام فقط پديدههاى ممتد بودند و حركت فقط سير مكان بود و اگر ممكن بود كه تمام امور طبيعى را از اين دو (امتداد و حركت) استنتاج كرد، مىتوانستيم چنين نتيجه بگيريم كه كوچكترين جسم متحرّك وقتى به جسم بسيار بزرگ ساكن برخورد مىكند، بايد سرعت خود را بدان منتقل سازد؛ يعنى آن را به حركت درآورد، بدون اينكه از سرعتش كاسته شود.»47
ـ تجزيهپذير: امتداد مادام كه تحقّق دارد، تجزيهپذير است؛ پس بايد خود مركّب از چيزى باشد كه بسيط است (يعنى غيرممتد است).
ـ امتداد بيانگر تكرار است نه جوهر تكرّريافته: «امتداد تنها حاكى از نحوى تكرار يا افزايش مداوم آنچه امتداد مىيابد، است. همچنين عبارت از نوعى تكثّر، پيوستگى، و همبودى اجزاست؛ از اينرو، امتداد از عهده تبيين طبيعت امتداديافته يا جوهر فرد تكرّريافته، يعنى مفهوم آنچه كه مقدّم بر تكرارش است، برنمىآيد.»48
ـ فيضان جوهر پايدار: «امتداد جز به معناى استمرار يا فيضان همان جوهر پايدار... كه مفروض قبلى ماست نمىباشد، پس امتداد حاوى چنان معنايى نيست كه قادر باشد ذات واقعى مادّه را تشكيل دهد.»49
ـ عدم تبيين مقاومت جسم: هيچيك از خواصّ مادّه اوّليه، چه مقاومت و چه اينرسى، از امتداد قابل استنتاج نيست. اين امر در مورد تداخلناپذيرى يا مقاومت صادق است؛ زيرا مكان با وجود ممتد بودن، تداخلپذير است.50
ـ شرح استدلال لايبنيتس: مادّه فىنفسه ممتد است، ممتد فىنفسه متكثّر است؛ پس مادّه ذاتا متكثّر است. آنچه ممتد است ذاتا متكثّر است، پس آنچه ممتد نيست ذاتا متكثّر نيست. جوهر حقيقى متكثّر نيست؛ جوهر حقيقى ممتد نيست.51
نامتناهى از دو سو
لايبنيتس جهان را هم از درون و هم از برون بىنهايت مىداند؛ بنابراين، نه قائل به اتم است (تا از درون تقسيمات به جايى منتهى شود)، و نه قائل به خلأ است (تا از بيرون به جايى برسد كه ديگر مادّهاى نباشد و خلأ باشد.) «هر تكّهاى از مادّه نه تنها چنانكه قدما شناخته بودند، بىنهايت قسمتپذير است؛ بلكه هر جزئى بالفعل ـ باز ـ بىنهايت به اجزا تقسيم شده است، هر جزء به اجزايى كه هريك حركت خاصّى دارد.»52 براى اثبات اين مطلب، لايبنيتس دلايل گوناگونى ذكر مىكند؛ از جمله:
اصل كمال
او مىگويد:
من اين را به صورت يك اصل طرح مىكنم كه در آن هر كمالى كه خداوند بتواند بدون كاستن از ديگر كمالات اشيا به آنها عطا كند، بالفعل اعطا شده است. اكنون بياييم مكانى كاملاً خالى را فرض كنيم؛ خداوند مىتوانست بدون اينكه به هيچ وجه از شىء ديگرى بكاهد، در آن [مكان]، مادّهاى قرار دهد؛ از اينرو، بالفعل، مادّهاى را در آن مكان قرار داده است. بنابراين، هيچ مكان كاملاً تهى وجود ندارد و همه سراسر ملأ است. همين برهان ثابت مىكند كه هيچ ذرّهاى وجود ندارد، مگر آنچه تقسيم فرعى مىشود.53
اصل جهت كافى
از نظر وى، محال است اصلى وجود داشته باشد كه معيّن كند، از ميان تمام اندازههاى محتمل (از ملأ به خلأ يا از خلأ به ملأ)، چه نسبتى از مادّه بايد وجود داشته باشد. همانطور كه مادّه سزاوار است بر خلأ ترجيح داشته باشد، مادّه بيشترى نيز بايد نسبت به خلأ وجود داشته باشد؛ امّا در آن صورت، نبايد خلأيى وجود داشته باشد؛ زيرا كمال مادّه نسبت به كمال خلأ نظير شىء به لاشىء است. درباره اتمها نيز موضوع از همين قرار است. چه دليلى مىتوان براى محدود كردن طبيعت در سير تقسيم فرعى تعيين كرد؟ اينها توهّماتى صرفا گزاف و غيرلايق به فلسفه حقيقىاند.54
قدرت و حكمت خداوند
خداوند مىتواند عالم مادّى را از نظر امتداد متناهى گرداند، امّا عكس آن با حكمت او سازگارتر به نظر مىرسد. لايبنيتس در سال 1716م، در نامه محرمانه خويش به كارولين، چنين مىنويسد:
مردم، فراتر از آن دو شىء [= اتم و خلأ]، به تحقيقات خود ادامه نمىدهند. آنها گويى افكار خود را به آن دو منحصر كرده و گمان مىكنند عناصر اوّليه اشيا را كه فراتر از آنها چيزى نيست، يافتهاند. ما طبيعتى خواهيم داشت كه (اقتضا مىكند) فراتر نرود و متناهى باشد، همانطور كه اذهان ما متناهى است؛ امّا اينْ جهل به علّت، و جلال صانع اشياست. در واقع، كوچكترين ذرّه تا بىنهايت قابل تقسيم بوده و شامل جهانى از ساير مخلوقات است كه اگر آن ذرّه اتم يعنى جسمى متشكّل از يك قطعه يك پارچه غيرقابل تقسيم باشد، آنها در عالمْ وجود نخواهند داشت. به همين ترتيب، قبول خلأ در طبيعت [به معناى] نسبت دادن فعل بسيار ناقص به خداوند است.55
هرچه مادّه بيشترى وجود داشته باشد، خداوند موقعيت بيشترى براى اعمال حكمت و قدرت خويش دارد.
دليل فيزيكى
نظر لايبنيتس در مورد خلئى كه با تخليه هوا از يك ظرف به وسيله تلمبه درست مىشود، چنين است: «در ظرف، هيچ خلئى وجود ندارد؛ زيرا شيشه منافذى دارد كه اشعه نور و جريانات ذرّات مغناطيس آهنربا از ميان آنها عبور مىكند... . آن ظرف را بايد بتوان با جعبهاى پر از سوراخ مقايسه كرد كه در آب است و داراى ماهى يا ديگر اجسام بزرگى است كه در آن محبوساند و آنها را بيرون آوردهايم.»56
مشابه مكان فوق دنيوى
همان دليلى كه نشان مىدهد مكان فوق دنيوى خيالى است، ثابت مىكند كه مكان تهى (خلأ) نيز امرى خيالى است؛ زيرا آنها فقط در بزرگى و كوچكى تفاوت دارند.57 بنابر دلايل فوق، خلأ و اتمها رد مىشوند؛ در نتيجه اجسام بسيط و حتى اجسام كاملاً مشابه نيز رد مىشوند. «اجسام بسيط و حتى اجسام كاملاً مشابه، نتيجه فرضيه كاذب خلأ و اتمها يا فلسفه كاملى هستند كه به اندازه كافى تحليل اشيا را ادامه نمىدهد و گمان مىكند مىتواند به نخستين عناصر مادّى طبيعت نائل شود، زيرا تخيّل ما به اين قانع است.»58
بر اساس اين نگاه لايبنيتس، عالم از هر دو طرف ـ درون و برون ـ از اشيا سرشار است و حدّ يقفى براى آن تصوّر نمىشود. گستره عالم در مقاطع بسيار كوچك و بسيار بزرگ هيچگونه تناقضى را به بار نمىآورد. از نظر شيوه علمى عددنويسى، مقاطع كوچك از .10 تا -10 و مقاطع بزرگ از .10 تا +10 اندازهگيرى مىشود و هر اندازه كوچكى را كه در نظر بگيريد، مقاطع كوچكترى نيز قابل تصوّر است. در اين شيوه، گستردگى از درون به خوبى گستردگى از برون قابل تصوّر است.
وجود بىنهايت كوچك
لايبنيتس با بهكارگيرى مفهوم «بىنهايت» انقلابى را در علم هندسه، و به طور كلّى در رياضيات به وجود آورد؛ او: الف) روش تحليلى را در مقابل روش تأليفى يونانيان قرار داد. ب) براى حلّ مسائل هندسى، به جاى ترسيم اشكال، از ارقام جبرى و سلسله اعداد تا بىنهايت استفاده نمود (پيوستگى هندسه و جبر).59
از كنار هم قرار گرفتن نقاط بىبُعد، هيچ بُعدى تشكيل نمىشود؛ همانطور كه از جمع بىنهايت عدد صفر، هيچ عددى هرچند كوچكْ حاصل نمىآيد. بنابراين، ضرورى است كه نقاط جسمانى داراى بُعد باشند. «نقاط جسمانى، بُعد بىنهايت كوچكى محسوب مىشوند كه در حساب بىنهايت خُردْ معمول است. اينها در واقع، قابل انقساماند؛ زيرا نهايتا امتداد كوچكى به شمار مىآيند و امتداد هم ذاتا جز تكرار [اجزا] نيست.»60 از نظر راسل، رياضيات ـ به ويژه حساب بىنهايت خُرد ـ تأثير شگرفى بر فلسفه لايبنيتس داشته است. او راه را براى نفوذ به درون ذرّات جهان بازگذاشت و لذا متوجه حقايق پنهان از نگاه ديگران شد: «در هر جزئى از جهان، عالمى از مخلوقات نامتناهى موجود است.»61 همانطور كه زمين به عنوان جزء ناچيزى از كهكشان راه شيرى حاوى انواع مختلفى از موجودات، و انسان به عنوان جزء ناچيزى از زمين حاوى سلّولها و بخشهاى بسيار متنوّعى است، هركدام از اجزاى كوچك نيز به نسبت خود حاوى مخلوقاتى بسيار كوچكتر مىباشند. در تحليل مسائل از نظر منطقى هم مىتوان از بىنهايت كوچكى استفاده كرد: «به قول لايبنيتس، از نظر منطقى، هر تعداد از مشاهدات متناهى را در داخل تعداد نامتناهىاى از تبيّنات مىتوان جاى داد.»62
حال، اين سؤال پيش مىآيد: آيا بىنهايت كوچك وجود دارد؟ در جواب اين سؤال، شارحان دچار اختلاف شدهاند. فليكس كلاين، آبراهام رابينسون، و راسل معتقدند كه لايبنيتس براى بىنهايت كوچك، وجود واقعى در نظر مىگيرد؛ بدين معنا كه از نگاه او، بىنهايت كوچك عبارت است از: آخرين جزء در جريانى تحليلى كه مقدار آن از هر كمّيت مفروضى كوچكتر، و از صفر بزرگتر است. براى نمونه، لايبنيتس مىگويد:
من چنان به بىنهايت بالفعل علاقهمندم كه به جاى اينكه بگويم: طبيعت از آن پرهيز مىكند (اشاره به ارسطو)، معتقدم كه: طبيعت همهجا آن را به كار برده است تا كمال خالق خود را بهتر نشان دهد. به اين ترتيب، من معتقدم: هيچ جزئى از مادّه وجود ندارد كه نتوانيم در مورد آن بگوييم تقسيمپذير نيست، و خلاصه آخرين جزء مادّه بايد به عنوان جهانى پُر از بىنهايت مخلوقات مختلف باشد.»63
امّا در مقابل، مىتوان به جملاتى از لايبنيتس اشاره كرد كه او آشكارا منكر وجود واقعى «بىنهايت كوچك» شده است:
الف) در مورد حدود بىنهايت كوچك، به نظر مىرسد كه چنين حدودى دستيافتنى نيست، بلكه در طبيعت وجود ندارد؛
ب) بىنهايت كوچكها موجودات خيالى ذهن هستند كه فقط به كار محاسبه مىآيند.
او در جاى ديگر، به رغم حساب بىنهايت خويش، به هيچ عدد بىنهايت حقيقى معتقد نيست؛ گرچه معترفاست كه مقداراشيافراترازهرعددمحدودى يا حتى فراتر از هر عددى است.64
جمع اين نظريات چنين خواهد شد كه لايبنيتس منكر عدد نامتناهى است و آخرين جزء بىنهايت را دستنيافتنى مىداند، ولى تمام اجزا را موجود و بالفعل محسوب مىكند كه هركدام در محدوده خويش جهانى را تشكيل دادهاند. كما آنكه در همين محدوده درك بشر، اين حالت ديده مىشود كه اجزاى جهان در حالى كه نسبت به يك كل بزرگتر جزء محسوب مىشوند، خود كل اجزاى ديگرى هستند كه همگى بالفعل موجودند؛ مثلاً انسان براى زمين ذرّه و جزئى است مانند ذرّات ديگر زمين، و زمين براى كهكشان جزئى است مانند سيّارات و ستارگان ديگر كهكشان (ولى هركدام همزمان كلّى هستند نسبت به اجزايى كه آنها نيز بالفعل موجود هستند). جهانهاى بسيار ريزتر نسبت به ابعاد كنونى ما بىنهايت كوچك محسوب مىشوند كه طبق نظر لايبنيتس الآن موجودند، ولى اين به معناى اين نيست كه آخرين جزء هم معيّن باشد. پس، بىنهايت كوچك به معناى آخرين جزء موضوعيت ندارد كه بخواهد موجوديت داشته باشد.
دلايل تقدّم نيرو
لايبنيتس با موهوم دانستن بُعد و امتداد، براى نخستين بار، مفهوم «نيرو»65 را به عنوان اصلاشيا مطرح كرد. «او اين مفهوم را هم در تبيين قوانين طبيعت، كه با تجربه سروكار دارد، و هم در قلمرو متافيزيك استفاده نمود.»66 لايبنيتس براى اثبات «نيرو» از راه قوانين طبيعت، از دو اصل «حركت» و «مقاومت» بهرهمند شد كه به شرح ذيل مىباشند:
الف) حركت: تمام افعال جسمانى، برآمده از حركت مىباشند؛ يعنى اگر حركت در جسم وجود نداشت، هيچ فعلى انجام نمىشد. «حركت را بايد به امر واقعى ديگرى تأويل كرد كه آن، همان، نيروى محرّك است.»67 پس، حركت را بايد نسبت به نيرو سنجيد. لايبنيتس براى تبيين اين مطلب، نمونهاى فيزيكى را مثال مىزند: «در حركت مستقيم يكنواخت، جسم متحرّكْ سلسلهاى از تغييرات را مىپذيرد؛ بدون اينكه سرعت آن تغيير كند. پس، هر جسمى بايد از درون خود داراى منشأ حركت يعنى نيرو يا فعاليت ذاتى باشد و همين نيرو يا فعاليت است كه به حالت حركت، معنا مىدهد.»68 از اينرو، آنچه در حركت مىتواند واقعى و مطلق باشد همان نيروى محرّك است.
بر اساس علم ديناميك جديد، امتداد چيزى جز نيروى متراكم نيست. البته، اين نيرو ـ برخلاف قوّه ارسطويى ـ امر بالفعلى است كه در صورت پيشرو نداشتن مانع، ذاتا به عمل منتهى مىشود؛ ضمن آنكه در همه اجسام به شكل پتانسيل نهفته است و محسوس نيست. «از نظر لايبنيتس، مفهوم نيرو همان تحرّكى است كه ذاتى جوهر است؛ به عنوان مفهوم اصلى، لازم ديناميك است... . او نيرو را هست غايى دانسته و با تلقّى آن به عنوان اصل متعارفهاى با مقدار ثابت، ملاك اندازهگيرى متفاوتى را براى آن پيشنهاد نمود كه بدان وسيله، نيرو مشابه همان انرژى امروزى شد.»69
ب) مقاومت: لايبنيتس مادّه اوّليه مطروحه در ديناميك را به وسيله مقاومت تعريف مىكند و آن را اصل و مبناى «بعد» مىشناسد. «مقاومت» كيفيتى است كه به سبب آن، اجسام متمّكن در مكان مىشوند و از دو خاصيت تداخلناپذيرى و مقاومت در برابر فشارهاى خارجى بهرهمند مىگردند. اين دو مقاومت متناسب با بُعد هستند. در واقع، توان جسمانى يا قوّه دو جنبه دارد: الف) نيروى منفعله كه موجد مادّه يا جرم است و در برابر تداخل و حركت مقاومت مىكند؛ ب) نيروى فاعله كه موجد صورت است.70 به عبارت ديگر، مقاومت هر جسم در برابر حركت، بنابر كوچكى و بزرگى جرم آن جسم (به گونهاى كه جرم كوچك جرم بزرگ را حركت نمىدهد)، نشان مىدهد كه غير از بُعد، حقيقت ديگرى موجود است كه «قوّه» نام دارد و بايد آن را جوهر اشيا شمرد. در واقع، «ماند طبيعى اجسام برحسب جرم آنها در مقابل حركت، با ابعاد قابل تبيين نيست.»71 بنابراين، امتداد حاصل تجمّع نقاط نيست؛ بلكه نتيجه كوشش و مقاومت جسم است. با افزايش منادها، جرم بيشتر مىشود (نه امتداد). امتداد از جسم ممتد انتزاع مىشود و چيزى جز تكرار بىپايان اشيا نيست. به عبارت ديگر، امتداد مقدار اشيايى است كه داراى طبيعت واحد هستند و با نظم خاصّى، با هم وجود دارند؛ پس، امتدادْ مفهومى نسبى شمرده مىشود، يعنى هميشه امتداد شىء ممتد است. آنچه امتداد مكانى به آن تعلّق مىگيرد، عبارت است از: جسم طبيعى كه ذات آن، چيزى جز كوشش و عمل نيست.72
علاوه بر ادلّه فيزيكى لايبنيتس (حركت و مقاومت)، مىتوان از فيزيك جديد نيز استفاده كرد: بيشتر فيزيكدانان كوانتومى بر عدم قطعيت تأكيد، و اعتقاد دارند كه به طور خاص در تابع موج كوانتومى، ذرّه كوانتومى در آنِ واحد ممكن است در مكانهاى متعدّد قرار بگيرد. حال اگر ذات مادّه امتداد باشد، اين امر شدنى نيست؛ ولى اگر به تعبير لايبنيتس نيرو و كوشش باشد، در اين صورت ديگر مقيّد به مكان خاصّى نيست و مىتواند در آن واحد در بيش از يك مكان قرار داشته باشد. پس، نظريات جديد كوانتومى سخن لايبنيتس را تأييد مىكنند.
نتايج فلسفى عبور از امتداد به نيرو
در فلسفه ارسطو، مادّه و صورت توأما تشكيل جوهر واحد را مىدهند؛ در حالى كه در فلسفه دكارت، اين جوهر واحد به دو جوهر نفس و بدن يا جسم و روح ـ كه نظريه افلاطون است ـ تقسيم مىگردد. «از آنجا كه لايبنيتس درپى احياى تفكر ارسطويى است، يكى از نتايج نظريه منادشناسىِ وى اين بود كه تمايز دكارتى نفس و بدن از ميان برداشته شد. بر اين اساس، جوهر نفسانى بدون بدن، و بدن بدون نفس منتفى است.»73 در جسم نيز قوّه صفت اوّلى، و حقيقت و جوهر آن است؛ همين اوّليت قوّه حقيقت اشيا را روحانى ساخته است. اصل قوّه اصلى مادّى نيست؛ زيرا قوّه هيچيك از ويژگىهاى بُعد را ندارد: بسيط و مجرّد است، ابتدا و انتها ندارد، قديم و جاودانه است، و هيچگونه تغييرى در آن راه ندارد.
عنصر اصلى تمام اجسام مادّى، يعنى قوّه، از آنچه باعث تعيّن مادّه باشد مبرّاست. درك مفهوم قوّه ممكن است، ولى قوّه نمىتواند موضوع هيچ تصوّرى باشد. بنابراين، عنصر نهايى اجسامْ اجزاى لايتجزّاى غيرمادّى و ماوراءالطبيعى مىباشد. همه صفاتى را كه اجسام محسوس در نظر ما مجسّم و آشكار مىسازند، بدون استثنا، بايد آثار ساده منسوب به خود بشماريم. جسم به خودى خود، و فىحدّ ذاته، نه ملون است و نه سنگين، و نه صلب است و نه صيقلى؛ حتى ذوبعد نيز نمىباشد. بُعد ـ در حقيقت ـ نمايشى از وجدان ماست؛ تنها وجودى كه حقيقى است و عقل ما بر وجود آن حكم مىنمايد، همان اصل غيرمادّىِ قوّه است.74 ضمن اينكه منادشناسى صورتهاى بىشمارى را كه مشخصه عمده فلسفه مشّاء بودهاند، با نيرو و معناى تازه، به فلسفه بازمىگرداند.75 در واقع، نيرو مبناى اصلى استنتاج كثرت جواهر مىشود.76
مناد و بُعد
واژه «مناد» از كلمه يونانى «مناس»77 گرفته شده كه به معناى وحدت و واحد است. منظورلايبنيتس از اين واژه آن است كه جوهر و حقيقت اشيا، از واحدهاى قوّه تشكيل مىشود كه كاملاً غيرمادّىاند. آنها جوهرهاى بسيطاند، يعنى جزئى ندارند؛ چراكه تقسيمپذيرى با وحدت و جوهر منافات دارد. بنابراين، منادها اجزاى لايتجزّاى واقعى طبيعت، و عنصر اصلى اشيا محسوب مىگردند كه در مركّبات حلول مىكنند و به لحاظ تعداد بىشمارند. از نظر لايبنيتس، بين منادها، قرب و بُعد مطلق (فضايى) وجود ندارد؛ منادها حتى نقطهاى هم نيستند، زيرا غيرپديدارىاند.
لايبنيتس در تمام آثار خود، بر موضوع نفوذ وجدان و ادراك منادها تأكيد مىكند. او مناد را صاحب حيات و نوعى از ادراك تصوّر مىكند و عمل مناد را همان ادراك آن مىداند: مناد، در حقيقت، به منزله روحى است حالّ در اجسام كه فعاليت، تفكر، و ساير امور مربوط به هر موجود از آن منشعب مىشود. لايبنيتس حتى مناد را نمونهاى از عالم كبير مىداند. او از منادها به مثابه اتمهاى حقيقى طبيعت ياد مىكند. البته از نظر او، برخلاف اتميسم يونان باستان، منادها خصلت قابلبسط بودن78 را در خود ندارند؛ نقاط هندسى هم نيستند، بلكه نقاط متافيزيكىهستند (بدون امتداد، شكل، و اندازه). خلاصه استدلال لايبنيتس براى وجود مناد، به شرح ذيل مىباشد:
مادّه فىنفسه ممتد است. امتداد بالذّاته عبارت از كثرت است؛ پس، ديگر، خود عناصر اجزاى ممتد نمىتواند ممتد باشد. يك جوهر بسيط نمىتواند امتداد يابد؛ زيرا خود امتداد مركّب است. اتمهاى مادّه غيرمعقولاند؛ زيرا بايد تقسيمناپذير باشند و حال آنكه ذاتا تقسيمپذيرند، و اگر بايد هرآنچه مادّى است امتداد داشته باشد، پس اجزاى مقوّم مادّه مادّى نخواهند بود. امّا اين اجزاى سازنده نمىتوانند نقاط رياضى باشند؛ چه كه اينها انتزاع محض هستند (نه موجود واقعى)، و لذا از تركيبشان بُعد حاصل نمىشود. پس اجزاى مقوّم مادّه ناممتد و غير از نقاط رياضى است. اينها بايد جوهرهاى متحرّكى باشند كه نظر به اصل اينهمانى تمايزناپذيرها، حقيقت و باطنشان غير از هم است. آنها مماثل نفساند و ماهيتشان نيروست و چون ذهنها بسيط مىباشند.79
منادها از نظر بيشتر مفسّران عناصر ذهنى، و از نظر برخى عناصر مادّىاند. اين مسئله به علّت چارچوب محدود فلسفه تجربى بين ماترياليسم و ايدهآليسم است. منادهاى لايبنيتس، بيشتر، به فلسفههاى شرق شباهت دارد؛ مكتب وحدت وجودىِ شرق ـ با روحانى ديدن همهچيز ـ تفاوت ميان جاندار و بىجان را از بين مىبرد (و در نتيجه، همه طبيعت سرشار از حيات مىشود). خصلت بيولوژيكى منادها باعث مىشود كه خواصّ اساسى آنها ادراك، تمايل، و حركت باشند؛ نيز روابطشان بر اساس علّت فاعلى نيست. منادها پنجره ندارند؛ آنها از طريق علّت غايى مرتبط مىشوند.
منادهاى فعّال و مدرك يا جواهر فرد در لايه بنيادى، واقعيتى غيراشتقاقى و كامل هستند. روى آنها و در سطح پديدارى تمام آنچه در درك مشترك مىيابيم، مثل مادّه، زمان، مكان و امتداد قرار دارند كه آنها داراى واقعيتى اشتقاقىاند؛ يعنى به نحوى از منادها ناشى و مشتق مىشوند و صرفا نمودهايى از منادها مىباشند و از واقعيت نسبى برخوردارند. بنابراين، لايبنيتس واقعيات را داراى دو قلمرو مىداند:
1. قلمرو منادها كه عالم حقيقى است و موضوع مطالعات فلسفى را تشكيل مىدهد.
2. قلمرو اشياى تجربه روزانه كه عالم پديدار و موضوع علوم را عموما، و موضوع فيزيك را خصوصا تشكيل مىدهد.80
اجزاى صغار مادّى كه حواسّ ما اجزاى مشكله جسم تصوّرشان مىكند، حقيقى نيستند و تنها عوارضى ساده و بىاساس مىباشند؛ نيز اجسام و اشيا تصوّر شمرده مىشوند و تنها نمايشهاى سادهاى از مناد هستند كه خود از بُعد و جسميت بىبهره است. مادّه را نمىتوان صاحب هيچگونه حقيقتى دانست؛ چه اگر مادّه را كه قسمتپذير است لانهايه تقسيم كنيم و به كوچكترين جزء آن ـ كه با ميكروسكوپ قابل رؤيت است ـ برسيم، باز مىبينيم كه تقسيم مادّه در اين حد هم متوقّف نمىشود، و آخر كار به هيچ جزئى نمىرسيم كه بگوييم: اين جزء، حقيقى است. پس، هيچ حقيقتى در مادّه ذىبُعد وجود ندارد و اجسامْ امورى ظاهرى و بىاساساند.
مسئله اتّصال
مسئله پيشآمده در فلسفه لايبنيتس اين است كه: مفهوم شىء متّصل چگونه از عناصر منفصل و تقسيمناپذير (جواهر فرد) شكل مىگيرد؟ بين جوهر جسمانى (به عنوان امر متّصل) و جواهر فرد (به عنوان عناصر منفصل)، توافق هست و سازگارى آنها از فهم عميقتر جوهر، و نسبت كل و جزء درك مىشود:
جوهر: «جوهر بايد به نحوى تعريف شود كه داراى دو صفت واقعيت و تجربهناپذير باشد. نقطه رياضى واقعيت ندارد. واحد طبيعى حداقل امتداد تجربهپذير است.»81 لايبنيتس جوهر را واقعيتى ذاتا كيفى مىداند. بنابراين، مادّه و مكان جوهر نيستند؛ بلكه اجسام فقط پديدههايى منظماند و مكان نظام معيت آنهاست.
كلّ و جزء: نسبت كل و اجزا را بايد به صورت اشتدادى تصوّر كرد، نه امتدادى. و در اين صورت، جوهر بسيط هيچ جزئى، يعنى هيچ ويژگى كمّى، ندارد. با اينحال، آن داراى كثرتى در وحدت است. در نظر لايبنيتس، «كل درون جزء است».82 در عرفان اسلامى نيز اين موضوع مطرح است؛ به طور نمونه، امام خمينى قدسسره در كتاب مصباحالهدايه بحثى در مورد انواع احاطه دارد كه در اينجا قابل استفاده است:
الامر فى الكرات الالهية و الروحانية على عكس الكرات الحسّيه، فانّ الكرات الحسّيه قد احاط محيطها على مركزها و فى الكرات الالهية و الروحانية احاط مركزها على محيطها؛ بل المحيط فيها عين المركز باعتبار... لاتتوهمن ان الاحاطة فى تلك الكرات كالاحاطة فى الكرات الحسيه من كون بعضها فى جوف بعض و تماس سطوح بعضها بسطوح بعض.83
از نظر لايبنيتس، يك كلّ حقيقى مقتضى يك امر واحد حقيقى است؛ يعنى آن واحدى است كه ذاتا با كل پيوسته است و آن را باز مىنماياند، نه آنكه نسبتى صرفا عرضى يا نامعيّن با كل داشته باشد. از اينرو، كل شامل اجزا نيست. «در فلسفهاى كه اصل تناقض اصل اساسى است، نمىتوان گفت الف ب است؛ پس «كل شامل اجزا» متناقض است. اگر كل حقيقى است، بايد اجزا توهّمى باشد يا برعكس.»84 لايبنيتس قائل به حقيقت وحدتى است كه به صورت اجزا درآمده و سراسر جهان از آن اجزا ساخته شده است؛ امّا نه اجزايى كه داراى ابعاد باشند، بلكه اجزاى معقول و داراى حقيقت مدّنظر اوست. اين نظر به ديدگاه ملّاصدرا در مورد بسيطة الحقيقه كلّ الاشياء خيلى نزديك است. از نظر لايبنيتس، «نامتناهى حقيقى تنها در مطلق كه بسيط بوده و مقدّم بر هر تركيبى است حضور دارد.»85
اتّصال عبارت است از: «ميل ذرّات جسم به نفوذ در يكديگر، و علّت آن اشتياق ذرّات جسم به يكديگر است.»86 و مضمون اصل اتّصال از نظر لايبنيتس اين است كه: «در طبيعت، طفره وجود ندارد و اشيا و حوادث از كوچكترين تا بزرگترين به هم پيوسته هستند و آنچه كه به نظر ما انفصال و جدايى مىرسد، در واقع انفصال نيست؛ چون ما مراحل بىنهايت خُردِ تبديل را نمىبينيم، در حالى كه اين تبدّلات نيز به هم متّصل هستند و طفره و انفصالْ نمودى بيش نيست.»87 در واقع، با استفاده از مفهوم بىنهايت كوچكها و هندسه تحليلى تباين ماهوى بين مفهوم اتّصال و انفصال از بين مىرود.
نتيجهگيرى
لايبنيتس واقعيت امتداد را با جسم درهم تنيده مىداند، امّا از پذيرش جوهريت امتداد سرباز مىزند و آن را اصل اشيا نمىداند. او نيرو را جايگزين امتداد مىكند و با تكيه بر اصالت نيرو، اصل اشيا را جوهرهاى بسيط مناد مىداند؛ جوهرهايى كه اجزاى لايتجزّاى واقعىِ طبيعتاند. اين اجزا نه نقاط مادّى و رياضى، بلكه نقاط متافيزيكىاند كه بىشمار و پديدارند.
بدين ترتيب، لايبنيتس اصل مادّه را روحانى مىداند و مشكل ثنويت دكارتى را حل مىكند: امتداد، مكان، و مادّه ـ همگى ـ سطح پديدارى و واقعيت اشتقاقى مناد هستند. امتداد از هر دو سو ـ درون و برون ـ بىنهايت مىباشد و چون حقيقت آن مربوط به سطح پديدارى است، مشكل فلسفى به بار نمىآورد؛ بنابراين، اتمّ و خلأ ديگر موضوعيتى نخواهند داشت و به خاطر وجود بىنهايت كوچك، آنچه به نظر انفصال مىآيد، در مراحل بىنهايت خُرد به هم متّصل هستند و احاطه حقيقى مناد از درون به تمامى اشيا سرايت دارد و هيچگونه طفره و انفصالى در فعل خداوند نمىباشد. وجود بىنهايت كوچك بابهاى جديدى را در مورد جهانهاى بسيار زياد در ذرّات هستى مىگشايد كه بر اساس اين ديدگاه بىنهايت بالفعل بين حاضران رخ مىدهد.
ديدگاه لايبنيتس با يافتههاى علمى پس از او هماهنگى دارد، و كمتر تعارض و تضادّى بين نظريات او و يافتههاى ديگر به چشم مىخورد؛ ولى چون منادهاى لايبنيتس با روش حسّى ـ تجربىِ معرفت غربى سنخيت ندارد (و بيشتر با فلسفه شرق همسوست)، تاكنون كمتر مورد اقبال قرار گرفته است.
منابع
ـ الكساندر، ايچ جى، مكاتبات لايبنيتس و كلارك، ترجمه على ارشد رياحى، قم، بوستان كتاب، 1381.
ـ جعفرى، محمّدتقى، ارتباط انسان و جهان، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1334.
ـ حلبى، علىاصغر، تاريخ سير فلسفه در اروپا (از دوره پيشسقراطى تا پايان عصر روشنگرى)، تهران، بىنا، 1383.
ـ خراسانى، شرفالدين، از بروند تا هگل، تهران، دانشگاه ملّى ايران، 1354.
ـ راسل، برتراند، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس به ضميمه قطعات برجسته، ترجمه ايرج قانونى، تهران، نى، 1382.
ـ زكوى، علىاصغر، بسيطالحقيقه از ديدگاه ملّاصدرا و منادشناسى لايبنيتز، قم، بوستان كتاب، 1384.
ـ صانعى درّهبيدى، منوچهر، فلسفه لايبنيتس، تهران، ققنوس، 1382.
ـ صفا، ذبيحاللّه، لايبنيتز، تهران، صفىعليشاه، 1328.
ـ طباطبائى، سيد محمّدحسين، نهاية الحكمه، ترجمه و شرح على شيروانى، قم، الزهراء، چ چهارم، 1379.
ـ كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج 4 (از دكارت تا لايبنيتس)، ترجمه غلامرضا اعوانى، تهران، سروش، 1380.
ـ لاريجانى، على، متافيزيك و علوم دقيقه در فلسفه كانت، تهران، اميركبير، 1383.
ـ لايبنيتس، گتفريد ويلهلم، منادولوژى، ترجمه يحيى مهدوى، تهران، خوارزمى، 1375.
ـ لتا، رابرت، فلسفه لايبنيتس، ترجمه فاطمه مينايى، تهران، هرمس، 1384.
ـ مصطفوى، نفيسه، تبيين و نقد نظريه مادّه و صورت در فلسفه اسلامى و مقايسه آن با فيزيك كوانتوم، تهران، دفتر نشر معارف، 1387.
ـ مگى، بريان، پوپر، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، خوارزمى، 1359.
ـ موسوى خمينى، روحاللّه، مصباحالهداية الى الخلافة و الولاية، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ دوم، 1373.
ـ هارتناك، يوستوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، تهران، فكر روز، 1376.
- Ishigro, Hide, Leibniz,s Philosophy of Logic and Language, second edition, NewYork, Cambridge University Press, 1990.
- Loemker, Leroy E., Gottfricd Wilhelm, Leibniz, Philosophical Papers and Lotters, second edition, Dodreeh, Holland: D. Reidel Publishing Company, 1969.
- Woolhouse Rs. G.W., Leibniz Critical Assessments, V. 104, London, Routledge, 1994.
1 استاديار دانشگاه اصفهان. دريافت: 17/10/88 ـ پذيرش: 11/12/88 . amirbanky@yahoo.com
1ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ترجمه فاطمه مينايى، ص 188.
2ـ همان.
3ـ محمّدتقى جعفرى، ارتباط انسان و جهان، ج 2، ص 187.
4ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 77.
5. Thomasius.
6. Leroy E, Loemker & Wilhelm Gottfricd, Leibniz, Philosophical Papers and Lotters, p. 99-100.
7. Ibid, p. 99.
8ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس به ضميمه قطعات برجسته، ترجمه ايرج قانونى، ص 98.
9ـ همان، ص 91.
10. Hartz.
11. Cover.
12. RS. G.W Woolhouse, Leibniz Critical Assessments, v. 4, p. 16 & 86.
13. Leroy E, Loemker & Wilhelm Gottfricd, Leibniz, Philosophical Papers and Lotters, p. 343.
14ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 128ـ130.
15. Ideal.
16. Mentul.
17. Imaginary.
18. Leroy E, Loemker & Wilhelm Gottfricd, Leibniz, Philosophical Papers and Lotters, p. 583.
19. Rs. G.W. Woolhouse, Leibniz Critical Assessments, p. 536.
20. Leroy E. Loemker & Wilhelm Gottfricd, Leibniz, Philosophical Papers and Lotters, p. 586.
21ـ ايچ جى. الكساندر، مكاتبات لايبنيتس و كلارك، ترجمه علىارشد رياحى، ص 98.
22ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 134.
23ـ ايچ جى. الكساندر، مكاتبات لايبنيتس و كلارك، ص 98.
24ـ همان، ص 105.
25ـ همان، ص 103.
26ـ همان، ص 113.
27. immensity.
28ـ همان، ص 104.
29ـ همان، ص 128.
30ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس به ضميمه قطعات برجسته، ص 126.
31ـ ايچ جى. الكساندر، مكاتبات لايبنيتس و كلارك، ص 158.
32ـ همان، ص 104.
33ـ همان، ص 112و113.
34ـ همان، ص 151.
35ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 114.
36ـ همان، ص 115.
37ـ ذبيحاللّه صفا، لايبنيتز، ص 25.
38ـ يوستوس هارتناك، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، ص 115.
39ـ همان، ص 120.
40ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 279.
41ـ همان، ص 275.
42ـ شرفالدين خراسانى، از بروند تا هگل، ص 40.
43ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 124.
44ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 50.
45ـ علىاصغر حلبى، تاريخ سير فلسفه در اروپا از دوره پيشسقراطى تا پايان عصر روشنگرى، ص 457.
46ـ نفيسه مصطفوى، تبيين و نقد نظريه مادّه و صورت در فلسفه اسلامى و مقايسه آن با فيزيك كوانتوم، ص 133.
47ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 40.
48ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 115.
49ـ همان، ص 101.
50ـ همان، ص 93.
51ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 224و225.
52ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 195، به نقل از: تئوديسه.
53ـ ايچ جى. الكساندر، مكاتبات لايبنيتس و كلارك، ص 121و122.
54ـ همان.
55ـ همان، ص 41.
56ـ همان، ص 146.
57ـ همان، ص 112.
58ـ همان، ص 143.
59ـ على لاريجانى، متافيزيك و علوم دقيق در فلسفه كانت، ص 58.
60ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 118.
61ـ همان، ص 88، به نقل از: رسالات، ص 522.
62ـ بريان مگى، پوپر، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 35.
63ـ منوچهر صانعى درهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 121.
64ـ همان، ص 122و123.
65. Kraft-virtus-vis.
66ـ علىاصغر زكوى، بسيطالحقيقه از ديدگاه ملّاصدرا و منادشناسى لايبنيتز، ص 243.
67ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 274.
68ـ همان، ص 252.
69ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 91.
70ـ همان، ص 93.
71ـ گتفريد ويلهلم لايبنيتس، منادولوژى، ترجمه يحيى مهدوى، ص 37.
72ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 277و278.
73ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 160.
74ـ ذبيحاللّه صفا، لايبنيتز، ص 17.
75ـ همان، ص 194.
76ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 24.
77. monas.
78. Extension.
79ـ برتراند راسل، شرح انتقادى فلسفه لايبنيتس، ص 118.
80. Rs. G.W, Woolhouse, Leibniz Critical Assessments, p. 77.
81ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 192.
82ـ همان، ص 191.
83ـ روحاللّه موسوى خمينى، مصباحالهداية الى الخلافة و الولاية، ص 45.
84ـ رابرت لتا، فلسفه لايبنيتس، ص 192.
85ـ منوچهر صانعى درّهبيدى، فلسفه لايبنيتس، ص 1و2.
86ـ همان، ص 284.
87ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 4 از دكارت تا لايبنيتس، ترجمه غلامرضا اعوانى، ص 371.