فصل نامه علمی - پژوهشی
فصل نامه علمی - پژوهشی معرفت فلسفي

بایگانی نشریه

معرفت حصولي ويژگي‏ها، اقسام و تمايزها

سال پنجم، شماره دوم، زمستان 1386، 142ـ97


محمّد حسين‏ زاده[282]


چكيده


در اين نوشتار، پس از بررسي اين مبحث كه تقسيم معرفت به حضوري و حصولي قياسي است، اينمسئله مطرح مي‏شود كه آيا مغايرت علم حضوري و حصولي اعتباري است يا حقيقي؟ سپسنويسنده به بررسي ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي علم حصولي مي‏پردازد و بدين نتيجه رهنمونمي‏شود كه «حكايت» مقوّم علم حصولي و ذاتي تصور و تصديق است. آن‏گاه به پاسخ اين پرسشمي‏پردازد كه حكايت شأني مفاهيم يا تصورات چگونه با ذاتي دانستن حكايت براي آنها سازگاراست؟


در ادامه، اقسام علم حصولي و تقسيم اوليه آن به تصور و تصديق، و حقيقت تصور و تصديقبررسي مي‏شود و تمايز تصور و مفهوم و معنا، و رابطه تصديق و قضيه و رابطه اعتقاد، باور، ايمان،پذيرش و ديگر واژه‏هاي همگن با تصديق، مورد توجه قرار مي‏گيرند.


كليدواژه‏ها: حكايت، تصور، تصديق، باور، اعتقاد، محكي بالذات، محكي بالعرض، تصور،معنا، مفهوم، خطاپذيري.



 


مقدّمه


معرفت حصولي قسيم معرفت حضوري است و در برابر آن قرار دارد. با دقت و تأمّل در تعريفو ويژگي‏هاي علم حضوري، مي‏توان به تعريف معرفت حصولي و ويژگي‏هاي آن دست يافت.علم حضوري معرفتي بدون واسطه صور و مفاهيم ذهني است. از اين‏رو، قسيم آن، علمحصولي، كه در برابر آن قرار دارد، معرفتي با واسطه است. بر اساس تعريف ديگر، «علمحضوري» حصول صورت عيني شي‏ء نزد مدرك و فاعل شناساست؛ اما معرفت حصوليحضور صورت علمي آن.[283]


افزون بر مبحث تعريف و ويژگي‏ها، به لحاظ معرفت‏شناختي مباحث بسياري درباره علمحصولي و اقسام آن، تصور و تصديق يا مفهوم و قضيه، قابل طرح هستند. در اين نوشتار، بحثبا قياسي يا نسبي بودن تقسيم معرفت به حضوري و حصولي و نحوه تمايز آنها از يكديگر وحقيقي يا اعتباري بودن آن آغاز مي‏شود و در ادامه، تنها عمده‏ترين مباحث معرفت‏شناختيمربوط به علم حصولي ذكر مي‏شوند.


قياسي بودن تقسيم معرفت به حضوري و حصولي


به رغم آنكه علم يا معرفت به دو قسم حضوري و حصولي تقسيم شده است، به لحاظهستي‏شناختي ـ آن‏گونه كه حكمت صدرايي بدان تصريح مي‏كند[284] و چه بسا بتوان از حكمتاشراق نيز استفاده نمود ـ[285] علم يا معرفت مساوق حضور است. از اين‏رو، هر علمي در واقعحضوري است. آنچه علم حصولي و معرفت از راه صور ذهني تلقّي مي‏شود خود براي نفسبدون واسطه صور و مفاهيم متحقق بوده، به گونه‏اي حضوري منكشف است؛ يعني ذات آن برايمُدرِك حاضر است. اگر اين دسته از علومْ حصولي تلقّي مي‏شوند، به لحاظ حيثيتي است كه درآنها منظور مي‏گردد. همان صور ذهني كه معرفت ما بدان‏ها حضوري است، از اين جهت كه حاكي از اشياي خارج از ذهن ما هستند و آنها را نشان مي‏دهند، معرفت‏هايي حصولي‏اند.بدين‏سان، تقسيم علم يا معرفت به «حضوري» و «حصولي» تقسيمي نسبي و به تعبير روشن‏تر،قياسي است. دسته‏اي از علوم حضوري با در نظر گرفتن حيثيتي در آنها، حصولي مي‏گردند. اينحقيقتِ تمايز نهادن ميان دو حيثيت، «ينظر اليه» و «ينظر فيه» است. از اين نظر كه صور ذهنيخود معلوم نفس هستند و ذات آنها لحاظ مي‏گردد، علم حضوري‏اند، و از اين نظر كه مرآتهستند و به واسطه آنها اشياي خارجي معلوم مي‏گردند (ينظر فيه)، علم حصولي‏اند.


و اذا قيل للخارج انّه معلوم، فذلك بقصد ثان.[286]


مي‏توان گفت: در علم حضوري، صور عيني يا خارجي با صور علمي يا ذهني متحدند، بلكهيكي بوده، وحدت دارند؛ اما در علم حصولي، صورت علمي از صورت عيني متمايز است. ازاين‏رو، در علم حضوري، صورت خارجي معلوم بالذات است و در علم حصولي، معلومبالعرض. در نتيجه، صورت علمي يا ذهني در علم حصولي واسطه‏اي است براي علم به واقعيتخارج از ذهن. از اين‏رو، صور ذهني آينه اشياي خارجي هستند و از آنها حكايت مي‏كنند.بدين‏سان، در علم حضوري، افزون بر اتحاد يا وحدت علم و عالم، علم با معلوم عينيت دارد ويكي هستند. اما علم حصولي چنين نيست. در علم حصولي، مفهوم يا صورتي كه بدون واسطهْمعلوم نفس است، از معلوم بالعرض، يعني اشياي خارجي، حكايت مي‏كند. بدين‏روي، مي‏توانگفت: در علم حصولي، معلوم بالذاتْ صورت ذهني و معلوم بالعرضْ موجودي در خارج ازذهن است.[287] در نتيجه، تغاير آنها قياسي است. علم حصولي در مقايسه صورت ذهني بامحكي‏اش، حصولي تلقّي مي‏شود، در حالي كه به لحاظ ذات خود، كه صورتي علمي و ذهنياست و در واقع معلوم بالذات هموست، حضوري است.


اعتباري يا حقيقي بودن مغايرت علم حضوري و حصولي


پس از نگاهي گذرا به تمايزها يا ويژگي‏هاي هستي‏شناختي معرفت حضوري و حصولي ودست‏يابي بدين نتيجه كه به لحاظ هستي‏شناختي، همه معرفت‏هاي حصولي به علوم حضوريمنتهي مي‏گردند، اكنون با اين پرسش مواجه مي‏شويم كه آيا تمايز يا تغاير علم حصولي وحضوري صرفا اعتباري است يا امري فراتر از آن است؟


به نظر مي‏رسد پيش از هر چيز لازم است منظور خود را از «اعتباري بودن علم حصولي» بهروشني بيان كنيم. آيا منظور اين است كه صورت‏هاي ذهني به لحاظ ذاتْ معلوم به علمحضوري‏اند، اما از جهت ديگري و با نظر گرفتن حيثيت و اعتبار ديگري در آنها ـ يعني درمقايسه با واقعيت‏هاي خارجي و به اعتبار اينكه حاكي از آنها هستند ـ حصولي‏اند؟ آشكار استكه چنين تفسيري از «اعتبار» به معناي ساختگي يا فرضي بودن نيست و اين ويژگي علم حصوليرا، كه امري واقعي است، نفي نمي‏كند. اگر چنين معنايي از اعتباري قصد شود، حرف درستياست و هيچ‏گونه ترديدي در آن راه ندارد. اما اگر منظور از «اعتباري» معناي ديگري همچونفرضي بودن باشد، آشكار است كه با اين گفته بنيان معرفت حصولي از اساس فرو مي‏ريزد وزيرساخت‏هاي هستي‏شناختي آن واژگون مي‏گردد.


علّامه طباطبائي علم حصولي را اعتباري عقلي تلقّي كرده است، بدون آنكه معناي اعتباريبودن آن را روشن سازد:


العلم الحصولي اعتبار عقلي يضطرّ اليه العقل، مأخوذ من علوم حضوري، هوموجود مجرّد مثالي، او عقلي حاضر بوجوده الخارجي للمدرِك، و ان كان مدرَكا منبعيد.[288]


استاد مصباح در تعليقة علي نهاية الحكمة، با نفي مبناي شهودگرايان درباره حقيقت ادراككلي، در حالي كه مي‏پذيرد معرفت‏هاي حصولي به لحاظ هستي‏شناختي به علوم حضوري منتهيمي‏گردند، تصريح مي‏كند كه ارجاع علوم حصولي به حضوري موجب اعتباري بودن معرفت ما به اشياي خارجي نيست.[289] بنابر اين ديدگاه، علم به صور علمي يا ذهني علمي حضوري است.از راه اين صور، مي‏توان به اشياي خارجي معرفت يافت و اين نوع معرفت حصولي است.بدين‏روي، اشياي خارجي معلوم بالعرض بوده و از راه صور ذهني، كه خود بدون واسطه و بهگونه‏اي حضوري معلوم نفس هستند، معرفت حاصل مي‏شود.


به نظر مي‏رسد لازم بود علّامه طباطبائي پيش از هر چيز منظور خود را از «اعتباري بودن علمحصولي» به روشني و صراحت بيان مي‏كرد. به راستي مراد ايشان چيست؟ محتمل است منظوراز «اعتباري» در عبارت ذكر شده، اولين گزينه باشد. در اين صورت، بدين معناست كه اشيايخارجي بالعرض و به تعبير صدرالمتألّهين[290] به قصد ثانوي معلومند، اما مدرَك حقيقي و معلومبالذات خود صور علمي است. بدين‏سان، «اعتباري» در اينجا، به معناي «قياسي» است كه حيثيتيواقعي است و نه فرضي. اگر معناي ديگري همچون «فرضي بودن» اراده شود، آشكار است كه بااين گفته، بنيان معرفت حصولي از اساس فرو مي‏ريزد. از اين‏رو، دومين گزينه را، حتي در نگاهآغازين، نمي‏توان به علّامه طباطبائي نسبت داد.


در هر صورت، نگاه معرفت‏شناختي به مبحث علم، مستلزم آن است كه از اين‏گونه مباحثخودداري شود و آنها را به هستي‏شناسي علم ارجاع دهيم و از اطاله كلام خودداري ورزيم، بهويژه با توجه به اينكه اين بحث، به رغم نتايج هستي‏شناختي بسيار، پيامدي معرفت‏شناسانهندارد. از اين‏رو، با بحث از ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي علم حصولي بحث را دنبال مي‏كنيم:


ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي علم حصولي


همان‏گونه كه مي‏توان با توجه به تعريف «معرفت حضوري»، تعريف علم حصولي را به دستآورد، با توجه به ويژگي‏هاي علم حضوري، مي‏توان ويژگي‏هاي علم حصولي، از جملهويژگي‏هاي معرفت‏شناختي آن، را بازشناخت. بدين‏سان، با نگاهي به آنچه در تمايز ميان علم حضوري و معرفت حصولي بيان گرديد،[291] مي‏توان به ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي ووجودشناختي معرفت حصولي دست يافت. اين تمايزها يا ويژگي‏ها بسيارند. در اينجا، تنها بهويژگي‏هاي معرفت‏شناختي اشاره مي‏شود:


1. قابليت اتصاف به صدق و كذب


علم حصولي ـ في الجمله ـ قابل اتصاف به صدق و كذب يا مطابقت و عدم مطابقت با واقعاست. منشأ اين تمايز چيست؟ سومين ويژگي بدين پرسش پاسخ مي‏دهد.


2. خطاپذيري


افزون بر قابليت اتصاف به صدق يا كذب، علم حصولي خطاپذير است. همان‏گونه كهخطاناپذيري علوم حضوري ترديدناپذير و مورد اتفاق است، خطاپذيري معرفت‏هاي حصولينيز چنين است. همگان بر خطاپذير بودن علوم حصولي و امكان تحقق خطا در آنها اتفاق نظردارند. راز خطاپذيري علوم حصولي و نيز قابليت اتصاف آنها به صدق يا كذب در ويژگيديگري نهفته است كه در پي مي‏آيد:


3. وجود واسطه ميان مدرِك و مدرَك


به دليل آنكه در علم حصولي به لحاظ وجودشناختي، ميان عالم و معلوم يا مدرِك و مدرَكواسطه‏اي به نام «صورت يا مفهوم ذهني» قرار دارد، احتمال خطا در آن راه مي‏يابد. بدين‏سان، باتحقق اين ويژگي در معرفت حصولي، كه امري وجودشناختي است، راز خطاپذيري علومحصولي و اتصاف آنها به صدق يا كذب آشكار مي‏شود. وقوع خطا در ادراكي كه ميان مدرِك ومدرَك آن واسطه‏اي نيست، ناممكن است؛ اما آنجاكه واقعيتي را با واسطه درك مي‏كنيم، ممكناست خطا در آن تحقق يابد.


حاصل آنكه معرفت‏هاي حصولي به سبب آنكه با واسطه‏اند، خطاپذيرند و محتمل استخطا در آنها تحقق يابد. اما در ادامه مباحث به اين مسئله خواهيم پرداخت كه آيا هر معرفتحصولي خطاپذير است؟ آيا مفاهيم و تصورات، كه بدون حكم هستند، آنها نيز قابل اتصاف بهخطا هستند؟


4. عدم امكان دست‏يابي به حقيقت وجود


از راه علم حصولي نمي‏توان به شناخت بدون واسطه واقعيات وجودي اشيا دست يافت.معرفتي كه با علم حصولي حاصل مي‏شود معرفتي از راه مفاهيم و صور ذهني است. آنچه با ايننوع معرفت به دست مي‏آيد شناختي مفهومي و ذهني است. نمي‏توان از راه مفاهيم و صور ذهنيبه نفس هستي و واقعيت اشيا دست يافت؛ چراكه خارجي بودن عين واقعيت هستي است و آنهرگز به ذهن راه نمي‏يابد. آنچه به ذهن راه مي‏يابد مفاهيم، گزاره‏ها و استدلال‏ها يا معرفتحصولي است. معرفتي كه از راه مفهوم، گزاره و استدلال و با علم حصولي حاصل مي‏شودمعرفتي بالوجه است؛ نمي‏توان با آن اشيا و حقايق خارجي را بالكنه شناخت.


با علم حصولي تنها مي‏توان دو گونه معرفت درباره اشيا به دست آورد:


1. واقعيات عيني را از طريق مفاهيم فلسفي شناخت.


2. ماهيات اشيا را شناخت.


از يك‏سو، آشكار است كه معرفت‏هايي از قبيل دسته اول معرفتي بالكنه و بالحد نيستند، بلكهمعرفتي از راه اوصاف و عوارض وجودي واقعيت‏هاي عيني‏اند كه به تعبير صدرالمتألّهين، ما ازطريق آثار و لوازم آنها و با اقامه استدلال، از راه اين لوازم، آنها را مي‏شناسيم.[292] از راه مفاهيمفلسفي، كه اوصاف و عوارض هستي‏اند، قضاياي بسياري را مي‏سازيم و از تأليف آنهااستدلال‏هاي فلسفي اقامه مي‏كنيم. بنابراين، چنين استدلال‏هايي معمولاً از قضايايي تشكيلشده‏اند كه مفاهيم آنها از لوازم و اوصاف وجودند؛ مفاهيمي همچون وحدت، حدوث، قدم،حركت، وجوب، امكان، علّيت و معلوليت.


 


از سوي ديگر، گرچه ماهيات حكايات وجود و حدود هستي‏اند، اما با شناخت آنها، نمي‏توانبه شناخت حصولي و مفهومي هستي آنها دست يافت، چه رسد به شناخت حقيقت خارجيآنها؛ زيرا چه بسيار اتفاق افتاده است كه چيستي يك شي‏ء را مي‏شناسيم، ولي درباره وجود آنشناختي نداريم يا به عكس، به هستي آن علم داريم، ولي شناختي درباره ماهيت آن نداريم.بنابراين، شناخت ماهيات اشيا مستلزم شناخت وجود آنها ـ حتي شناخت مفهومي هستي آنها ـنيست.[293] افزون بر آن، چگونه مي‏توان از راه علم حصولي، ماهيات حقيقي اشيا و ذاتيات آنهارا شناخت؟ از اين‏رو، به نظر مي‏رسد دست‏يابي به حقيقت هر موجود صرفا از راه علم حضوريممكن است. از راه علم حصولي، نمي‏توان به شناخت حقيقت خارجي و هستي اشيا دستيافت؛ زيرا خارجي بودن عين ذات آن است و هرگز به ذهن راه نمي‏يابد.


5. قابل انتقال بودن علم حصولي


علم حصولي معرفتي قابل انتقال به ديگران است، برخلاف علم حضوري كه پديده‏اي شخصياست و نمي‏توان ذات آن را به ديگران انتقال داد، مگر آنكه به علم حصولي تبديل گردد. سبباين تمايز ميان علم حصولي و حضوري از نگاه حكمت صدرايي اين است كه معلوم در علمحصولي همواره امري كلي است؛ چراكه علم حصولي به مفاهيم و صور تعلّق مي‏گيرد و آنهااموري كلي‏اند. حتي مفاهيم جزئي در واقع، بر بيش از يك مصداق قابل صدق و انطباقند و ازاين‏رو، كلي‏اند.[294] به دليل آنكه مفهوم جزئي نيز در واقع كلي است، نمي‏توان آن را شخصيدانست، بلكه بايد ميان جزئي و شخصي تمايز نهاد. كلي يا جزئي صفت مفهوم هستند، وليشخصي وصف خارج. بدين‏روي، علم حضوري را مي‏توان به شخصي بودن متصف نمود، امانمي‏توان آن را به جزئي بودن توصيف كرد.


بيان مذكور به تكميل نياز دارد؛ زيرا صرف كلي بودن صور ذهني علت امكان انتقال نيست. از اين‏رو، بايد استدلال مذكور را اينچنين تقرير كرد: متعلّق و معلوم در علوم حضوري همواره امريشخصي است و چون اين‏گونه امور قائم به شخص هستند، نمي‏توان آنها را به ديگران انتقال داد.اما متعلّق و معلوم در علوم حصولي كلي است و چنين اموري قائم به شخص نيستند. از اين‏رو،مي‏توان آنها را به ديگران انتقال داد.


اين بيان نيز تمام نيست و مي‏توان در آن مناقشه كرد و گفت: علم حصولي به رغم آنكهمتعلّقش كلي است، خودش به اين لحاظ كه صورتي علمي قائم به نفس مُدرك است، قابل انتقالبه ديگران نيست. آنچه قابل انتقال به ديگران است صورتي مشابه آن است، بلكه مي‏توان افزود:تعبير «انتقال» در اينجا صحيح نيست؛ زيرا از راه علم حصولي صرفا مي‏توان صورت‏هاي مشابهبا آن صورت را در ديگران ايجاد كرد. اگر براي تمايز ميان علم حصولي و حضوري پاي صورمشابه به ميان آيد، از اين نظر علم حصولي و حضوري تمايزي اساسي نخواهند داشت؛ چراكه بهديگران مي‏توان پيشنهاد كرد كه همچون ما تجربه كنند و شهود يا علمي حضوري مشابه معرفتما داشته باشند. از اين‏رو، حتي كساني كه ادراكات حسّي را حضوري نمي‏دانند خود تجربه حسّيرا قائم به تجربه‏كننده و غير قابل انتقال مي‏دانند.


با اين‏همه، نمي‏توان تمايز ميان معرفت‏هاي حضوري و حصولي را از اين نظر انكار كرد؛چراكه دعوت ديگران به شهود نيز با علم حصولي انجام مي‏پذيرد. اين امر نشان‏دهنده تمايز آنهادر انتقال معرفت است. از اين‏رو، مي‏توان با بيان يا راه ديگري ميان آنها چنين تمايز نهاد: در علمحصولي دو حيثيت را بايد از يكديگر تفكيك نمود: 1. حيثيت قيام صورت ذهني به مدرك؛ 2.حيثيت حكايت‏گري. علم حصولي از لحاظ اول، امري شخصي است و از اين منظر، علميحضوري، شخصي و غير قابل انتقال. ديگران نمي‏توانند در نفس همين هستي با مدرِك سهيمباشند. اما از لحاظ دوم، معرفتي همگاني و غير قائم به اشخاص است. بنابراين، همگان در آنمشتركند.


البته در معرفت حضوري نيز گونه‏اي اشتراك متصور است. سلسله‏اي از علت‏هايهستي‏بخش را در نظر بگيريد كه از چند حلقه ـ براي نمونه، ده حلقه ـ تشكيل شده و اوّلي علتدومي و دومي علت سومي... و آخرين آنها معلول است. اگر معرفت آخرين حلقه به خودْ علمي حضوري باشد، علم عله‏العلل و ديگر علت‏هاي مياني به آن نيز حضوري است، بلكه علم آنها بهاو عين علم او به خويش است. به تعبير روشن‏تر، علم حضوري اين معلول به خود، عين علمفعلي علل طولي به آن است. در نتيجه، علم چندين موجود به آن مشترك است. آشكار است كهاين‏گونه اشتراك با نحوه اشتراكي كه در علم حصولي ارائه شد، فرقي اساسي دارد. حاصل آنكهمي‏توان گفت: علم حصولي امري مشترك، ولي علم حضوري شخصي است، اگرچه آنها هر دواز منظري ويژه همگاني هستند. از اين‏رو، پيش‏تر علم حضوري را به «همگاني» و «غيرهمگاني»تقسيم كرده‏ايم.[295]


6. اتصاف علم حصولي به احكام ذهني


احكام يا اوصافي همچون حكايت، تعريف، تفهيم، تفهّم، تفكر، استدلال، تعقّل، تصور، تصديق،يقين، شك، ظن و وهم، به ذهن و علم حصولي اختصاص دارند؛ زيرا همه آنها ذهني‏اند و شاملغير ذهن نمي‏شوند. از اين‏رو، منطق و قواعد آن به مفاهيم و گزاره‏ها اختصاص دارند؛ چراكهمنطق‏هاي موجود اصول تفكر يا قواعد تعريف و استدلال يا قوانين تحليل و استنتاج هستند. درنتيجه، به علوم حصولي اختصاص دارند. بنابراين، حد، رسم، تعريف، موضوع، محمول، حمل،قضيه، عكس، استدلال، نوع، جنس و فصل اوصاف يا احكامي منطقي‏اند كه موطن آنها ذهناست و از آن فراتر نمي‏روند. در مقابل، علم حضوري به هيچ‏يك از اين احكام متصف نمي‏شود.از اين‏رو، مي‏توان گفت: علم حضوري «فرامنطق» ـ به معناي دقيق آن ـ است و منطق به علمحصولي اختصاص دارد.


حكايت؛ مقوّم علم حصولي


همان‏گونه كه در تعريف «علم حصولي» گذشت، علم حصولي معرفتي با واسطه صور و مفاهيمذهني است. آشكار است كه مفاهيم و صور ذهني از آن نظر كه در نفس وجود دارند معرفت نيستند، بلكه از اين نظر كه حاكي از واقعيات هستند «معرفت» بر آنها صادق است. براي توضيحاين مبحث، لازم است نگاهي به اركان و مؤلّفه‏هاي علم حصولي بيفكنيم. در علم حصولي،علاوه بر فاعل شناسا (يا عالم) و معلوم، مؤلّفه سومي وجود دارد كه قوام علم حصولي به آناست. اگر علمي حصولي است، از اين‏روست كه ميان مدرِك و مدرَك واسطه‏اي متحقق است. بااين واسطه، صرفا از اين نظر كه موجود است و در نفس انساني يا مانند آن تحقق يافته، علمحصولي تحقق نمي‏يابد، بلكه لحاظ ديگري لازم است. علم حصولي بدان روي تحقق مي‏يابد كهاين واسطه خاصيت حكايت و نشانگري دارد و واقعيتي را نشان مي‏دهد. بدين‏سان، واسطه ذكرشده نقش آينه دارد و از واقعيتي حكايت مي‏كند. بنابراين، «حكايت» مقوّم علم حصولي است؛چراكه علم حصولي معرفتي است با واسطه. از اين نظر حصولي است كه واسطه‏اي ميان عالم ومعلوم قرار دارد كه از واقعيتي حكايت مي‏كند. پس هرچند در نظر ابتدايي، در علم حصولي سهركن بدين عناوين متحقق هستند (عالم و معلوم و واسطه)، اما با نگاهي دقيق‏تر، مي‏توان«حكايت» را در آنها دخالت داد و از آنها چنين تعبير كرد:


1. حاكي يا صورت ذهني؛


2. محكي يا آنچه را كه صورت ذهني نشان مي‏دهد.


3. عالم يا فاعل شناسا كه از حاكي به محكي رهنمون مي‏شود.


پس هر واسطه‏اي با هر لحاظي منظور نيست، بلكه صورت يا مفهوم ذهني از اين نظر كه ازچيزي حكايت مي‏كند. بدين‏روي، حيثيت حكايتْ ذاتي علم حصولي است، يا در آن به گونه‏ايملحوظ است.[296]


همان‏گونه كه بسياري از دعاوي معرفت‏شناختي ما بر علم حضوري و شهودي مبتني هستند، اين گفته كه حكايت مقوّم ذاتي[297] علم حصولي است و از آن قابل انفكاك نيست، از اين حكممستثنا نيست و آن را نيز با معرفتي شهودي يا حضوري مي‏توان درك نمود. ما با مراجعه به ذهنو يافتن هر يك از تصورات و تصديقات خود در درون آن، مي‏يابيم كه ويژگي آنها حكايت ومرآت بودن است. نمي‏توان تصور يا تصديقي را يافت كه اين ويژگي در آن نباشد؛ چراكه درتعريف «علم حصولي» بيان شد كه صور ذهني يا علوم حصولي از آن نظر معرفتي حصولي‏اند كهدر آنها حيثيت ديگري غير حيثيت ذاتشان لحاظ مي‏گردد. در نتيجه، آنها از اين نظر كه از واقعيتيوراي خود حكايت مي‏كنند و نشان‏دهنده اشياي خارج از موطن خويش هستند، علمحصولي‏اند. بنابراين، مقوّم حصولي بودنْ حكايت‏گري و مرآت بودن است. اين ويژگي ذاتيعلم حصولي است و مي‏توان آن را با مراجعه به ذهن و مشاهده صورت‏هاي ذهني از اين منظرشهود نمود و تجربه‏اي دروني و ذهني از آن داشت.


حكايت شأني يا بالفعل


حاصل آنكه حكايتْ مقوّم و ذاتي علم حصولي است و از آن قابل انفكاك نيست. بر اساستبييني كه ارائه شد، اين حكم به تصديق‏ها و گزاره‏ها اختصاص ندارد، بلكه شامل مفاهيم وتصورات نيز مي‏شود. در اينجا، اين پرسش به ذهن خطور مي‏كند: در حالي كه حكايتْ ذاتيمفاهيم و تصورات نيز هست، آيا اين حكايت در آنها بالقوّه و شأني است يا بالفعل؟ در صورتيكه شأني است، چگونه با ذاتي بودن قابل جمع است؟


براي يافتن پاسخي درست براي اين پرسش، به نظر مي‏رسد لازم است ميان مطابَق و محكي(بالذات) و نيز ميان معلوم بالذات و معلوم بالعرض تمايز قايل شويم. مراد از «محكي»، معلومبالذات است. محكي بدين معنا ذاتي تصورات يا مفاهيم است؛ چراكه هر مفهوم يا تصوري بالذات از ماوراي خود حكايت مي‏كند؛ به تعبير روشن‏تر، ويژگي بارز آن «حكايت‏گري» است واين ويژگي از آن قابل سلب نيست. البته اينكه محكي مفاهيم يا تصورات دقيقا در خارج وجوددارد و مطابِق با واقع و محكي بالعرض است، يا مصداق يا فردي از آن در خارج متحقق است، نهصرفا با تصور درك مي‏گردد و نه با قضيه، بلكه صدق آن از راه ديگري بايد احراز گردد؛همان‏گونه كه تصديق‏ها و گزاره‏ها نيز چنين هستند. بنابراين، مفهوم «انسان» محكي و معنايي داردكه معلوم بالذات است و با آن مي‏توان از تحقق مصداقش در خارج خبر داد. از اين‏رو، به لحاظواقعيات خارجي، مفاهيم حكايت شأني دارند، اما به لحاظ معنا و معلوم بالذات، حكايتي بالفعل.در نتيجه، معناي اين گفته كه «تصور... عبارت است از پديده ذهني ساده‏اي كه شأنيت حكايت ازماوراي خودش را داشته باشد»[298] اين است كه ـ مثلاً ـ مفهوم «قلّه دماوند» يا مفهوم «كوه قاف»بالفعل نشان نمي‏دهد كه چنين قلّه يا كوهي در خارج وجود دارد، بلكه اين مفهوم شأنيت آن رادارد. آن‏گاه كه اين مفهوم در ضمن گزاره يا تصديقي به كار رود، بالفعل حكايت مي‏كند كه چنينقلّه‏اي در خارج هست يا نيست و در نتيجه، حكايت شأني آن از وجود مصداق خارجي بالفعلمي‏شود. از اين‏رو، شأني بودن حكايت مفهوم به لحاظ تحقق مصداق خارجي و حكايت از اينحيثيت است.


بدين‏روي، بايد ميان دو حيثيت حكايت از معنا و حكايت از مصداق و به تعبير ديگر، حيثيتنمايش‏گري از معنا و نمايش‏گري از مصداق خارجي تمايز نهاد. يك مفهوم «شأنيتِ» حكايت ازوجود مصداق را دارد، ولي بالفعل از آن حكايت نمي‏كند، در حالي كه همين مفهوم به لحاظحكايت از معنا حكايتش ذاتي و بالفعل بوده، از آن غيرقابل انفكاك است. پس مفهومْ بالفعل ازتحقق خارجي مصداق حكايت نمي‏كند؛ اما گزاره يا تصديق بالفعل از وجود مصداق در خارجحكايت مي‏كند.


علاوه بر اين، حيثيت ديگري را بايد به آن دو افزود و آن حيثيت «مطابقت با واقع» است.معمولاً در غير اوّليات يا بديهيات اوليه اين حيثيت را نمي‏توان از خود قضيه احراز كرد، بلكه احراز آن راه و ملاك ديگري غير خود قضيه دارد. البته هر قضيه‏اي داعيه مطابقت با واقع دارد. اگرمطابق واقع باشد، صادق است و اگر مطابق واقع نباشد، كاذب است. احراز اين حيثيت از راه خودقضيه، جز در اوليات ممكن نيست.


حاصل آنكه هم در تصورات و مفاهيمْ حكايت ذاتي است و هم در تصديقات و قضايا؛ گواينكه تمايزي كه ميان آنهاست به لحاظ حكايت نيست. تمايز آنها از اين نظر است كه در تصديق،علاوه بر حكايت، فهم صدق يا تصديقِ علمي حاصل است؛ اما در تصور و مفهوم، فهم صدقحاصل نيست. فهم صدقش آن‏گاه حاصل مي‏شود كه در ضمن قضيه و تصديق قرار گيرد.


اقسام علم حصولي


عموم معرفت‏هاي بشر علومي حصولي‏اند و از قضايا يا تصديقات تكوّن يافته‏اند. احكام وقوانين همه دانش‏ها، اعم از اعتباري و حقيقي، جزئي و كلي، برهاني و غيربرهاني، پيشين وپسين، و عقلي، تجربي و نقلي، طبق ساختار گزاره و به نحو قضيه ارائه مي‏گردند. از اين‏رو، قضايانحوه يا شيوه بيان معرفت‏هاي حصولي انسان هستند. افزون بر آن، اصول بديهي، مانند اصل«امتناع اجتماع نقيضين» يا «امتناع ارتفاع نقيضين» يا اصل «علّيت» نيز به صورت قضيه بيانمي‏شوند. قضايا خود از اجزا و مؤلّفه‏هايي تشكيل شده‏اند كه مقوّم آنهايند. هر قضيه‏اي دست‏كماز سه مفهوم (موضوع، محمول و نسبت يا رابطه ميان آن دو در حمليه، و مقدّم و تالي و رابطهميان آن دو، اعم از تلازم يا تعاند در شرطيه) تشكيل شده است. پيش از آنكه قضيه‏اي را درككنيم و به حكم ايجابي يا سلبي آن گردن نهيم و آن را تصديق نماييم، مفاهيم آن را تصور كرده،درك مي‏كنيم. بدين‏سان، قضايا از مفاهيم يا تصورات تكوّن مي‏يابند.


براي اينكه بتوانيم حكم يا قضيه يا تصديقي داشته باشيم، ابتدا لازم است به مفاهيم وتصورات تشكيل‏دهنده آن دست يابيم. از اين‏رو، علوم حصولي به دو قسم تقسيم شده‏اند:تصورات و تصديقات، يا مفاهيم و قضايا.


درباره تصور و تصديق، مباحث بسياري قابل طرح است؛ از جمله حقيقت تصور و تصديقيا حقيقت مفهوم و قضيه، تمايز مفهوم با معنا، تصور، محكي، مدلول و مسمّا و تمايز تصديق با حكم، گزاره، قضيه، قول جازم و مانند آن، بساطت تصديق يا تركيب آن و مانند آن. اين‏گونهمباحث ارتباط مستقيمي با معرفت‏شناسي ندارند؛ چراكه بحث‏هايي هستي‏شناختي، منطقي،معناشناختي و مانند آنها درباره تصور و تصديق هستند. در ميان مباحث، آنچه در معرفت‏شناسيمهم است اين است كه بدانيم عناصر تشكيل‏دهنده يك قضيه يا گزاره يا تصديق چيست، چگونهمي‏توان آنها را طبقه‏بندي كرد و ما در اين مباحث، چه معنايي از مفهوم يا تصور و تصديق ياگزاره منظور داريم. اما پيش از هر چيز لازم است نگاهي گذرا به پيشينه اين تقسيم بيفكنيم:


پيشينه بحث


تقسيم علم يا معرفت به تصور و تصديق، ابتدا در منطق مطرح شد. انديشمندان مسلمان درمنطق، علم حصولي را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم كردند و بر اساس اين تقسيم ـ ازگذشته‏اي بسيار دور، از عصر ابن‏سينا ـ مباحث منطق را تنظيم نمودند. عمده مباحث منطق از دوبخش تشكيل شده است: تعريف و حجّت. «تعريف» راه دست‏يابي به معرفت مفاهيم ياتصورات مجهول يا چگونگي معلوم ساختن آنها را ارائه مي‏كند و «حجّت» چگونگي كشفمجهولي از تصديقات نظري و قضاياي غيربديهي را نشان مي‏دهد. به دليل آنكه فكر و انديشه،اعم از تعريف و استدلال، در قالب الفاظ عرضه مي‏شود، بخشي از مباحث مقدّماتي و آغازينمنطق به مباحث الفاظ اختصاص دارد. در هر صورت، ساختار مباحث منطق بر اساس اين دوآموزه شكل گرفته است.


از اين‏رو، اين تقسيم سابقه‏اي بس ديرين دارد و مي‏توان آن را تا گذشته بسيار دوري درنوشتارهاي منطقي متفكران مسلمان، همچون قطب‏الدين محمّد رازي (694ـ 766ق)، علّامهحلّي (647ـ726ق)، قطب‏الدين محمود شيرازي (634ـ710ق)، كاتبي قزويني(600ـ675ق) و نيز محقّق طوسي (597ـ672ق)، بلكه پيش از وي، فخرالدين رازي(544ـ606ق)، ابن سهلان ساوي (؟ـ 540 ق)، ابوحامد محمّد غزالي (450ـ 505ق)، بهمنيار(؟ ـ 458ق) و در نهايت ابن‏سينا (370ـ 428ق) پي‏گيري نمود. عموم اين متفكران نه تنها به اينتقسيم پرداخته و مباحث بسياري درباره آن طرح كرده‏اند، بلكه ساختار مباحث منطقي را براساس آن تنظيم نموده‏اند، بلكه مي‏توان افزود: پيش از ابن‏سينا نيز تقسيم مزبور شناخته شده و شايع بوده و «تصور» و «تصديق» اصطلاحاتي جا افتاده و رايج بوده‏اند. سرانجام، مي‏توان اينتقسيم و اين دو اصطلاح را در آثار فارابي (258ـ 339ق) به وضوح يافت. وي علم يا معرفتحصولي را به دو قسم «تصور» و «تصديق» تقسيم كرده است:


و المعرفة منها تصوّر و منها تصديق... .[299]


وي در جاي ديگر مي‏نويسد:


و المعارف صنفان: تصور و تصديق و كل واحد في هذين امّا اتمّ و امّا انقص.[300]


با نگاهي گذرا به آثار منطق‏دانان گذشته، پس از فارابي و نيز پيش از وي تا عصر ارسطو،مي‏توان استظهار نمود كه تقسيم معرفت يا علم به تصور و تصديق از ابتكارات فارابي است.حكما و منطق‏دانان مسلمان اين دو اصطلاح را از او اقتباس كرده، چنين تقسيمي را درباره علمحصولي پذيرفته‏اند، بلكه منطق‏دان‏هاي مسلمان در دوره‏هاي بعد، اين تقسيم را پايه قرار داده وابواب منطق را به دو قسم «تصورات» و «تصديقات» تقسيم كرده‏اند و بر اساس آن، مباحثمنطقي را تنظيم و تدوين نموده‏اند، در صورتي كه پيش از آن تدوين ابواب و ترتيب مباحثمنطقي به گونه ديگري بود. سيري در كتاب‏هاي منطقي از عصر محقّق طوسي تا ارسطو و مقايسهابواب و عناوين آن، اين مطلب را اثبات مي‏كند كه ساختار بحث‏هاي منطقي براساس آنچه اكنونرايج است، پس از طرح اين دو اصطلاح از سوي فارابي و تقسيم علم يا معرفت به آن دو توسطاو، پس از عصر وي، در ميان منطق‏دانان مسلمان شكل گرفت و به منصّه ظهور رسيد.


البته نمي‏توان انكار كرد كه با دقت در منطق ارسطو، مي‏توان بدين نتيجه رسيد كه محتواي ايندو واژه براي وي نيز مطرح بوده و ميان آثار و نتايج آن دو تمايز نهاده است؛ گو اينكه وي صريحابه تقسيم علم حصولي نپرداخته و براي آن دو واژه‏هايي را وضع نكرده است:


و كما انّ في النفس ربّما كان الشي‏ء معقولاً من غير صدق و لا كذب، و ربّما كانالشي‏ء معقولاً قد لَزِمه ـ ضرورة ـ احدُ هذين الامرين، كذلك الامر فيما يخرج بالصوت؛ فانّ الصدق و الكذب انّما هي في التركيب و التفصيل. فالاسماء و الكلمانفسها تُشبِه المعقول [يعني المعاني او المفاهيم] من غير تركيب ولا تفصيل. مثالذلك قولنا: انسان او بياض لم يستثن معه بشي‏ء [اي لم يضف اليه شي‏ء] فانّه ليسبعدُ حقا و لا باطلاً.[301]


بنابراين، ارسطو به بيان ويژگي تصورات و تصديقات يا مفاهيم و قضايا پرداخته وخاطرنشان كرده است كه معاني و نيز الفاظ حاكي از آنها اگر به تنهايي لحاظ شوند، قابل صدق وكذب نيستند؛ چنان‏كه معاني يا مفاهيم و الفاظي كه با يكديگر تركيب شوند و از آنها قولي مركّبپديد آيد قابل اتصاف به صدق و كذب هستند. بدين‏سان، نه تنها ارسطو ميان حقيقت تصور وتصديق تمايز نهاده، بلكه مهم‏ترين ويژگي و تمايز آنها را نيز تبيين كرده است.


بنابراين، حتي اگر بتوان پذيرفت كه پيش از فارابي ديگر دانشوران ميان محتواي تصور وتصديق تمايز نهاده‏اند و شواهدي بر اين ادعا در نوشتارهاي پيشينيان از جمله ارسطو يا رواقيانبيابيم، اولين بار فارابي بود كه به اين تمايز تصريح كرد و با دقت اين دو قسم علم حصولي را ازيكديگر تفكيك نمود و واژه‏هاي مناسبي براي آنها برگزيد و راه را براي ساختار نوين در منطقارسطويي فراهم ساخت.


مقسم تصور و تصديق


چنان‏كه گذشت، علم يا ادراك حصولي به دو قسم تصور و تصديق منقسم شده است. معمولاًانديشمندان مسلمان در تعريف حقيقت ادراك يا علم حصولي گفته‏اند كه اين ادراك عبارتاست از: حصول صورتي از شي‏ء نزد نفس، و مراد آنها از «صورت»، صورت علمي يا ذهني اشياست و نه صورت عيني و خارجي آنها. اكنون با اين اشكال مواجه مي‏شويم كه اگر علم ياادراك حصولي مساوق صورت ذهني يا حصول آن در ذهن است، حقيقت تصور نيز عبارتاست از: ادراك منهاي حكم يا اذعان به نسبت. در اين صورت، اتحاد قسم و مقسم پيش مي‏آيد؛چراكه تصور از يك‏سو، قسيم تصديق فرض شده، و از سوي ديگر، مقسم تقسيم مزبور قرارگرفته است. با پيدايش اين مشكل، دوگانگي يا تغاير ميان تصور و تصديق مرتفع مي‏گردد و پيامدآن اين است كه هر ادراك حصولي تصور است. در نتيجه، مباحث هستي‏شناختي ومعرفت‏شناختي، كه مشروط به تحقق اين دو قسم و مبتني بر آنها هستند، از اساس فرومي‏ريزند.


گرچه بررسي مسئله حقيقت تصور و تصديق، بلكه حقيقت علم حصولي، به لحاظهستي‏شناسي و ارزيابي نگرش‏هاي گوناگون درباره آنها، لازم است در دانش ديگري همچونفلسفه منطق يا مانند آن دنبال شود، اما مي‏توان مشكل مذكور را، كه ناشي از اين‏گونه تأمّل‏هاست،با اندكي تأمّل و دقت مرتفع ساخت. به نظر مي‏رسد اين مشكل از مغالطه اشتراك لفظي ناشيشده است. «تصور» به معنايي كه در مقسم به كار مي‏رود، با «تصور» به معنايي كه قسيم تصديقاست، مغاير است؛ چراكه تصور در مقسم به معناي علم و ادراك حصولي يا مطلق صورت ذهنياست و تصور در مقابل تصديقْ صورت ذهني بدون حكم و در نتيجه، قسمي از آن است.قطب‏الدين رازي در اين زمينه چنين گفته است:


فُسّر التصور بامور: احدها بأنّه عبارة عن حصول صورة الشي‏ء في العقل و هو بهذاالمعني مرادف للعلم. و ثانيها بأنّه عبارة عن حصول صورة الشي‏ء في العقل فقط وهو محتمل لوجهين: احدهما حصول صورة الشي‏ء مع اعتبار عدم الحكم، و ثانيهماحصول صورة الشي‏ء مع عدم اعتبار الحكم... .[302]


بدين‏سان، مقسمْ مطلق صورت علمي است كه شامل صورت همراه با حكم و صورت بدونحكم مي‏شود. از اين‏رو، به تصور و تصديق تقسيم مي‏گردد. در نتيجه، حضور يا حصول صورت ذهني بدون حكم است كه «تصور» قسيم نام دارد و يا صورت ذهني همراه با حكم كه «تصديق»خوانده مي‏شود. البته اينكه هر يك از تصور يا تصديق مركّب است يا بسيط و بساطت يا تركيبدر آنها به چه معناست، بحث ديگري است كه مجال ديگري مي‏طلبد. از منظر صدرالمتألّهين،حقيقت تصور و تصديق دو گونه يا دو نحوه وجود ذهني است. به دليل آنكه وجود بسيط است،وجود تصور و هستي تصديق نيز بسيط است، نه مركّب؛ چنان‏كه تصور و تصديق به لحاظمفهوم، يعني مفهوم تصور و مفهوم تصديق نيز بسيط بوده و هر دو معقول ثاني منطقي‏اند:


و لو سئلت الحق فهما نحوان من الوجود الذهني يوجد بها معلومات في الذهن، و امّامفهوماهما فهما من قبيل المعلومات التي هي من المعقولات الثانية التي يبحث عنهاالمنطقيون في صناعتهم، لامن قبيل العلم... .[303]


بنابراين، هم تصور مقسمي تصور است و هم تصور قسمي و هم تصديق؛ چراكه مقسم دراقسام خود، تحقق دارد. از اين‏رو، مراد از تصور يا صورت ذهني در مقسم، تصور لا بشرط است،و تصور به مثابه قسيم تصديق به شرط لاي از حكم يا اذعان است، و تصديقْ تصوري به شرطحكم است؛ حكمي كه در مقايسه با تصور يا صورت ذهني لابشرط، يعني مقسم، به منزله فصلاست.


در پايان، لازم است خاطرنشان سازيم كه در اين نوشتار، تصور را صرفا به معنايي كه قسيمتصديق است اطلاق كرده، از به كاربردن آن در مورد مقسم خودداري مي‏كنيم. اما درباره مقسم،صرفا واژه «علم يا ادراك حصولي» را به كار مي‏بريم.


تعريف «تصور»


در پي طرح اصطلاح «تصور و تصديق» در منطق و حكمت اسلامي، متفكران مسلمان پس ازفارابي به تعريف آن پرداخته و تعريف‏هاي گوناگوني از آن ارائه كرده‏اند. شمار اين تعريف‏ها درخور تأمّل و چه بسا شگفت‏انگيز است.[304] با سيري در تعريف‏هاي ارائه شده، مي‏توان دريافت كه برخي همچون ابن‏سينا بيش از يك تعريف ارائه كرده‏اند. همين كثرت را نيز در تعريف‏هاييكه براي تصديق بيان شده است، مي‏توان يافت. در هر صورت، به رغم كثرت تعريف‏هاي ذكرشده، بسياري از آنها قابل ارجاع به يكديگرند. بلكه مي‏توان فراتر رفته، ادعا كرد كه تعريف‏هايمزبور تعريفي لفظي بوده، در مقام بيان مقصود از اصطلاح تصور و تصديق هستند و نه در مقامارائه تعريف حقيقي آنها. ادعايي اين‏گونه سخني گزاف نيست، به ويژه آنكه تصور و تصديقمفاهيم ثانيه منطقي‏اند و اين‏گونه مفاهيم بسيط بوده، جنس و فصل ندارند. در نتيجه، تعريفحدّي و حقيقي آنها ممكن نيست، اگرچه تعريف آنها به لوازمشان ممكن است.


بدين‏سان، تعريف‏هايي كه ارائه شده، تعريف‏هايي شرح‏اللفظي و بدين‏روي، متعدد وگوناگونند. البته برخي از آن تعريف‏ها به بيان يك يا چند ويژگي از ويژگي‏هاي تصور و تصديقپرداخته و اين امر خود منشأ كثرت تعريف‏ها شده است. براي نمونه، ابن‏سينا در مقام تعريف«تصور» گفته است: تصور علم اول است. او با اين تعريف، در واقع يكي از مهم‏ترين ويژگي‏ها يا مشخصات تصور را بيان كرده و بر آن انگشت نهاده و آن اينكه تصور مقوّم يا مؤلّفه تصديق استو بدون آن، تصديق تحقق نمي‏يابد؛ چراكه هر تصديقي دست‏كم، از دو تصور تشكيل شده است.از اين‏رو، هر تصديقي مسبوق به تصور است. بنابراين، تصورات اجزاي تشكيل‏دهنده هرتصديقي هستند. البته اينكه تصورات اجزا و مؤلّفه‏هاي خود تصديق هستند يا متعلّق آن، مسئلهديگري است كه پيش‏تر در بحث «مقسم تصور و تصديق» به آن اشاره شد. بر اساس نظريهدرست، تصديق امري بسيط است كه به قضيه تعلّق مي‏گيرد و هر قضيه متقوّم به چند تصور يامفهوم است.


حاصل آنكه تعريف‏هاي مزبور يا تعريف‏هايي شرح‏اللفظي‏اند كه كاربرد اصطلاحي را دردانش‏هاي عقلي تبيين مي‏كنند، يا در مقام بيان مشخصه‏اي از مشخصات تصور هستند. مي‏توانافزود: حتي اين‏گونه تعريف را به سختي مي‏توان در گفته‏هاي فارابي يافت.


اگر به فرض، تسليم شويم و بپذيريم كه اين تعريف‏ها عمدتا حقيقي‏اند ـ كه چنين نيست ـبررسي آنها مشغله معرفت‏شناس نيست؛ چراكه ـ ولو به غلط ـ فرض كرده‏ايم كه اين تعريف‏هاهستي‏شناختي‏اند و خصوصيات وجودي تصور و تصديق را مورد بحث و بررسي قرار مي‏دهند.از اين‏رو، بحث درباره جامعيت، مانعيت، صحّت و سقم هر يك از آنها در معرفت‏شناسيشايسته نيست. آنچه براي معرفت‏شناسي اهميت دارد تقسيم معرفت حصولي به دو قسم«تصور» و «تصديق» و كاوش براي يافتن ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي و تمايزهاي آنهاست.


به دليل آنكه تصور ادراك حصولي بدون حكم است و تصديق ادراك حصولي همراه باحكم، يا ـ از منظر صدرالمتألّهين ـ[305] ادراك بسيطي است كه متعلّق آن قضيه است، بدون تحققتصور يا مفهوم، تصديق و قضيه تحقق نخواهند يافت؛ چراكه تصور يا مفهوم اجزايتشكيل‏دهنده قضيه‏اند و قضيه متعلّق تصديق است. از آنچه گذشت، مي‏توان نتيجه گرفت كهمعرفت‏شناسي بدون بحث درباره تصور و ويژگي‏هاي معرفت‏شناختي آن ناقص است.


تعريف «تصديق»


 


اصطلاح «تصديق» در منطق و دانش‏هاي همگن، همچون تصور، تعريف‏هاي بسياري دارد.چنان‏كه گذشت، مشكل كثرت يا تعدّد تعريف‏هاي تصور به آساني قابل حل است؛ مي‏توان همهآنها را به يك يا دو تعريف برگرداند؛ اما كثرت يا تعدّد تعريف‏هاي «تصديق» مسئله‏اي دشواراست و به آساني نمي‏توان از كنار آن گذشت. هر يك از اين تعريف‏ها ممكن است پيامدهايهستي‏شناختي و معرفت‏شناختي مهمي داشته باشد و منشأ تعدّد يا كثرتشان ممكن است مبانيبرگزيده‏اي باشد كه هريك از تعريف‏هاي مزبور بر آن مبتني است.


براي آنكه بتوانيم براي تصديق در اصطلاح منطق، معرفت‏شناسي و ديگر دانش‏هاي همگندر ميان تعريف‏هاي گوناگون و احيانا متعارض، تعريف درستي را برگزينيم يا تعريف درست يادقيق‏تري ارائه كنيم، به نظر مي‏رسد كه كاوش و دقت در معنا يا معاني لغوي «تصديق» ما را دراين مهم ياري خواهد كرد. از اين‏رو، بحث را با بررسي معاني واژه «تصديق» در لغت دنبالمي‏كنيم.


معاني لغوي «تصديق»


واژه «تصديق» در برابر تصور قرار دارد. «تصور» از واژه «صورت» اشتقاق يافته كه برگرفته از واژهعبري، «صوراه» به معناي صورت، شكل، هيأت، مثال و سيماست.[306] اما «تصديق» از واژه«صدق» اشتقاق يافته و چنين استظهار شده كه «صدق» در اصل، به معناي تماميت، صحّت و برحق بودن است. كاربردهاي معناي مزبور گوناگون هستند و موارد استعمال متعددي دارند. در هركاربرد، صدقْ داراي معناي ويژه‏اي است. از اين‏رو، صدق اگر در مورد اعتقاد به كار رود، بدينمعناست كه آن اعتقاد با حق مطابق است. اگر در مورد اظهار اعتقاد استعمال گردد، معناي آن ايناست كه گفته شخص با عقيده‏اش مطابقت دارد و شخص در ادعاي خود، نفاق نمي‏ورزد. اگرصدق در مورد قول و خبر به كار رود، بدين معناست كه آن خبر با مُخبَرعنه مطابق است. البته كاربردهاي آن به موارد ذكر شده محدود نمي‏شود، بلكه مي‏توان موارد ديگري براي آن يافت كههريك معنايي جداگانه دارد. بر اساس اين تبيين، «تصديق»، كه از مشتقات آن است، بدينمعناست كه خبري را صادق قرار دهيم.[307]


در برابر تبيين مزبور، تبيين ديگري وجود دارد كه با تبيين پيش تمايزي قابل توجه دارد. دراين تبيين، صدق در اصل، به قول يا كلام و در ميان اقوال گوناگون، به قول جازم يا خبر اختصاصدارد و غير خبر يا كلام انشايي، همچون استفهام، امر، دعا و مانند آن به قصد اوّلي، به صدق ياكذب متصف نمي‏شود. البته با توسّع، مي‏توان بالعرض آن را شامل غيرخبر نيز دانست. براينمونه، هنگامي كه كسي مي‏گويد: «با من مواسات كن»، در ضمن اين كلام انشايي نوعي اخبارگنجانده شده است: «من به مواسات نيازمندم.» آشكار است كه كاربرد صدق منحصر در كلام‏هايانشايي نيز نيست، بلكه توسعه يافته و در مورد اعتقادات و افعال جوارحي همچون «صَدَقَ فيالقتال» (يعني حق آن را ادا نمود) نيز به كار رفته است. بنابراين، تصديق در مورد خبر يعني:درست شمردن يا صادق دانستن.[308]


البته با مراجعه به فرهنگ‏نامه‏ها، مي‏توان به تبيين يا تبيين‏هاي ديگري دست يافت. گرچه اينتبيين‏ها با يكديگر متفاوتند، اما در همه آنها امور مشترك بسياري ديده مي‏شود. مهم‏ترين نقطهمشترك در همه آنها، اين است كه «تصديق» به معناي لغوي در زبان عربي، عبارت است از:درست يا صادق دانستن.


در زبان فارسي، براي «تصديق» معاني متعددي ذكر شده كه بدين شرح هستند: باور كردن، بهراست داشتن، راست پنداشتن، و به درستي چيزي اقرار كردن.[309]


در هر صورت، مي‏توان با تتبع و بررسي، اذعان نمود كه «تصديق» به معناي لغوي در زبانفارسي، دست‏كم چهار معنا يا كاربرد دارد:


1. راست شمردن يا صادق دانستن؛


2. گرويدن و باور كردن؛


3. راست‏گو و حق‏گو دانستن؛[310]


4. اعتراف كردن.[311]


چهارمين معنا را مي‏توان نزديك به معناي دوم دانست و بدان ملحق نمود. در هر صورت،تصديق در كاربرد اول، صفت قضيه است. در اين كاربرد، اين نكته مبهم است كه تصديق براساس اين معنا، آيا اذعان يا اعتراف به صدق است يا ادراك آن؟ به تعبير روشن‏تر، آيا اذعان بدينامر است كه متعلّق آن (قضيه) با واقع مطابق است يا صرفا فهم صدق آن است؟ به نظر مي‏رسدراست يا صادق دانستن مساوق فهم صدق است و راست دانستنِ چيزي مستلزم يا ملازم اذعان واعتراف به صدق آن نيست.


تصديق در كاربرد دوم، به معناي گرويدن، باور كردن و اعتقاد به مفاد قضيه است. از اين‏رو،معناي تصديق بر حسب اين كاربرد عبارت است از: حكم به ثبوت محمول براي موضوع ياحكم به نفي محمول از موضوع. آشكار است كه بازگشت اين معنا به «اذعان به صدق قضيه»است و نه فهم صدق آن.


كاربردهاي اول و دوم در اين امر مشتركند كه تصديق در آنها به گونه‏اي صفت قول و قضيهاست و نه وصف قايل و متكلّم؛ اما معناي سوم صفت قايل يا متكلّم است. از اين‏رو، بايد ميان صدق كلامي و صدق متكلّمي تمايز نهاد. بدين‏روي، معناي سوم در مقام بيان صدق متكلّمياست و نه كلامي. در اين معنا، صدق كلام يا قضيه ملحوظ نيست. آنچه مورد توجه قرار مي‏گيردصرفا صدق متكلّم است، خواه قضيه در واقع و نفس‏الامر صادق باشد يا نه.


نكته‏اي كه درباره معناي اول و دوم درخور توجه است اينكه در هر دو معنا، صدقْ مقوّم معناتلقّي شده، نهايت تمايز آنها در اين است كه در معناي اول، صدق به مفاد قضيه تعلّق مي‏گيرد وتصديق در آن بدين معناست كه مفاد قضيه با واقع مطابق است؛ اما در معناي دوم، صدق مربوطبه پذيرش و اذعان به مفاد قضيه بوده، بدين معناست كه فاعل شناسا حكم به ثبوت محمول برايموضوع يا نفي محمول از آن را قلبا مي‏پذيرد و باور مي‏كند. از اين‏رو، مي‏توان گفت: در صدق بهمعناي اول، نسبت قضيه با واقع ملحوظ است و در صدق به معناي دوم، اعتقاد شخص. از اين‏رو،به رغم آنكه در نگاه ابتدايي، صدق به معناي دوم صفت قضيه تلقّي مي‏شود، اما با دقت و تحليلبدين نتيجه مي‏رسيم كه صدق به لحاظ اين معنا، در واقع وصف اعتقاد است و اعتقادْ متقوّم بهوجود شخص معتقِد. از اين‏رو، در صدق به معناي دوم نيز به گونه‏اي متكلّم يا سوبژه ملحوظاست.


اكنون زمان آن فرارسيده است كه ببينيم تصديق در اصطلاح منطقي ـ كه قسيم تصور است ـبه چه معناست؟ آيا در منطق، در يكي از معاني سه يا چهارگانه مذكور به كار رفته و به لحاظ آنمعنا، اصطلاح شده است يا آنكه معناي ويژه‏اي غير معاني لغوي مذكور دارد؟


گرچه از عبارت ابن‏سينا در دانش‏نامه علائي و ديگران[312] برمي‏آيد كه «تصديق» دراصطلاح منطق، به معناي گرويدن ـ يعني معناي دوم ـ است، بلكه برخي ديگر نيز اصطلاح«تصديق» را به باور داشتن و اذعان يا اعتقاد تفسير كرده‏اند،[313] اما به نظر مي‏رسد كه اين گفته يا استظهار قابل مناقشه است. اگر تصور و تصديق از اقسام معرفت هستند و تصديق قسيم تصوراست، در اين صورت، لازم است تصديق از سنخ تصور باشد و نه مغاير با آن. گرويدن، باوركردن و ديگر معادل‏ها به خودي خود معرفت نيستند، بلكه افعالي نفساني‏اند، همچون ديگرگرايش‏ها و افعال نفساني. تصور و تصديق به لحاظ ذات، علم و معرفت هستند و حقيقتا بر هردو «معرفت» اطلاق مي‏گردد. از اين‏رو، همان‏گونه كه اصطلاح منطقي «تصديق» را نمي‏توان برسومين معناي لغوي آن، يعني راستگو دانستن، حمل كرد، نمي‏توان آن را مساوق يا مرادف معنايدوم شمرد. اما آيا مي‏توان آن را به معناي اول دانست؟ اگر در معناي اول اذعان و اعتقاد ملحوظشود، اشكال ذكر شده بر آن نيز وارد خواهد بود. اما آيا راست دانستن به معناي اذعان يا اعتقاد بهصدق است يا به معناي فهم صدق؟ به نظر مي‏رسد در كاربردهاي عرفي و نيز اصطلاحي، معنايدوم به ذهن متبادر مي‏گردد. بدين‏سان، گرچه اذعان يا اعتقاد به صدق مستلزم فهم صدق است،عكس آن درست نيست. چنين نيست كه درك صدق مستلزم اذعان يا اعتقاد باشد. بنابراين، بهنظر مي‏رسد «تصديق» در اصطلاح منطق، به معناي فهم صدق است. اين معنا، يعني فهم صدق، باادراك وقوع نسبت يا عدم وقوع نسبت مساوق است. از اين‏رو، كساني كه به تبعيت از ابن‏سينا درالشفاء،[314] «تصديق» را به ادراك وقوع نسبت يا عدم وقوع آن تعريف كرده‏اند، در واقع تصديقرا فهم صدق دانسته‏اند و در اين تعريف، اذعان يا اعتقاد را لحاظ نكرده و دخالت نداده‏اند. اماكساني كه «تصديق» را اذعان يا حكم يا اعتراف يا پذيرش يا اعتقاد دانسته‏اند، تصديق به معناي«ايمان» را با تصديق به معناي «ادراك يا فهم صدق» خلط كرده‏اند. آنان در واقع، اصطلاح منطقيتصديق را، كه فهم يا ادراك صدق است، از معناي ديگر آن، كه گرويدن و باور داشتن است، تمييزنداده يا تفكيك نكرده‏اند.


با توجه به آنچه گذشت، از ميان تعريف‏هايي كه براي «تصديق» ارائه شده، گرچه اين تعريف‏ها عمدتا تحليلي فلسفي و وجودشناختي يا تعريفي لفظي براي شرح اصطلاحيعلمي‏اند، تنها تعريف‏هايي درست هستند كه تصديق را به فهم و درك تفسير كرده‏اند. اماتفسيرها يا تعريف‏هايي كه در آنها حالت نفساني غيرمعرفتي همچون اعتقاد يا باور يا گرايش(گرويدن) راه يافته و مقوّم آن تلقّي شده، ما را از حقيقت تصديق، به مثابه قسيم تصور و قسمياز اقسام علم و ادراك ذهني، دور مي‏كنند. گرايش يا اعتقادْ معرفت نيستند، بلكه حالت يا كيفيتنفساني ذاتا غيرمعرفتي‏اند. بدين‏روي، گرچه ممكن است علم انسان و موجوداتي مانند او راكيف نفساني تلقّي كنيم، اين كيفيت ذاتا و حقيقتا علم است و وجود نوري دارد، برخلاف ديگرحالات نفساني كه صرفا گرايش يا فعلي جوانحي بوده و از سنخ عمل هستند، نه علم. البته بهدليل آنكه آن حالات يا گرايش‏ها نزد نفس حاضرند، نفس بدان‏ها علم حضوري دارد. اما اينعلم حضوري ماهيت و حقيقت آنها را ذاتا علم نمي‏سازد.


پس مي‏توان گفت: بارزترين معناي «تصديق» در زبان فارسي، باور، اذعان، اقرار، اعتراف وگرايش است و در آن به نحوي گرويدن يا اذعان يا ايمان لحاظ شده است.[315] از اين‏رو، بهاشتباه چنين معنايي در تفسير اصطلاح علمي «تصديق» در منطق و دانش‏هاي همگن به كار رفتهاست؛ چنان‏كه در تعريف ذيل و مانند آن ديده مي‏شود:


و حقيقته [التصديق] اذعان النفس و قبولها لوقوع النسبة او لاوقوعها و يعبّر عنهبالفارسية «بگرويدن» علي ما صرّح به ابن سينا.[316]


حاصل آنكه بر اساس تتبّع، مي‏توان ادعا كرد كه براي تصديق در اصطلاح علمي، دو معنامتصور است:


1. گرايش، قبول، پذيرش، اعتقاد، باور، اذعان، اقرار و مانند آنها؛ مي‏توان اين معنا را كه از

سنخ گرايش و افعال جوانحي است، «تصديق قلبي» ناميد.


2. بينش، ادراك يا فهم صدق و به عبارت ديگر، ادراك مطابقت نسبت به وقوع يا عدم وقوعبا واقع؛ چنان‏كه در مقابل، «تكذيب» عبارت است از: ادراك عدم مطابقت آن با واقع. حقيقت اينمعنا را علم و بينش تشكيل مي‏دهد و مي‏توان آن را «تصديق علمي» نام نهاد.


معناي اول، كاربرد يا ـ به تعبير دقيق‏تر ـ يكي از كاربردهاي تصديق لغوي است. بر اساس اينمعنا، ايمان با تصديق مساوق است. «ايمان» به معناي اذعان و اقرار و در واقع، از سنخ گرايشاست؛ بنابراين، قسيم تصور نيست كه قسمي از علم حصولي است. معناي دوم اصطلاحي درمنطق و ديگر دانش‏هاي عقلي بوده، از سنخ بينش و معرفت است. گرچه معناي اول مستلزم يامتضمّن علم و معرفت است، معناي دوم مستلزم معناي اول، يعني گرايش و ايمان، نيست.حصول معناي اول در نفس، اكتسابي و اختياري است؛ اما معناي دوم غيراختياري است. توجهبدين نكته بسيار مهم مبني بر تمييز ميان گرايش و بينش يا عمل قلبي و معرفت و در نتيجه، تمييزميان تصديق قلبي و تصديق علمي (فهم صدق) به حلّ صحيح مسئله رهنمون مي‏شود و پيامد آناين است كه گره اين‏گونه مباحث در كلام و فلسفه دين نيز گشوده مي‏شود.


البته اين حقيقت غيرقابل انكار است كه به رغم آنكه علم يا معرفت تصديقي مستلزم گرايش،اذعان و ايمان نيست، اما مقتضي آن هست. علم يا معرفت ـ اگر مانعي نباشد ـ اقتضا مي‏كند كهانسان در برابر آن تسليم گردد و بدان اقرار و اذعان كند.


گرچه در اين نوشتار در مقام بررسي حقيقت فلسفي يا هستي‏شناختي تصديق نيستيم ونگرش‏هاي گوناگون مربوط به اين مبحث را ارزيابي نمي‏كنيم، بر اساس تحليل يا تبييني كه ارائهشد، آشكار مي‏گردد كه همه تعريف‏هايي كه به نحوي اموري گرايشي و جوانحي همچون اعتقاد،اذعان، اعتراف و باور را در حقيقتِ تصديق اصطلاحي دخالت داده‏اند نادرست بوده، غيرقابلقبول هستند، مگر آنكه اذعان و مانند آن را به معنايي معرفتي يا مساوق معرفت تفسير كنيم وبگوييم: اذعان يا پذيرش بدين معناست كه معناي حاصل در نفس با واقع و نفس‏الامر مطابقاست.


در پايان، لازم است خاطرنشان سازيم كه ابن‏سينا به رغم آنكه در دانش‏نامه علائي[317] «تصديق» را به گرايش تفسير يا تعريف كرده، اما در الشفاء اين مفهوم را در تعريف حقيقت آندخالت نداده و آن را چنين تعريف كرده است:


و التصديق هو أن يحصل في الذهن نسبة هذه الصورة الي الاشياء انفسها أنّها مطابقةلها، و التكذيب بخلاف ذلك.[318]


حاصل آنكه در بادي امر، محتمل است «تصديق» در اصطلاح منطق، يا به معناي ادراك صدقباشد يا به معناي اذعان به صدق. اما با تأمّل، بدين نتيجه دست مي‏يابيم كه مراد از «تصديق» دراصطلاح منطق و ديگر دانش‏هاي همگن، فهم يا ادراك صدق است. اذعان يا اقرار به صدق فعلينفساني است، اما فعل چه نسبتي با علم دارد؟ فعلْ علم نيست، بلكه يا تحت مقوله كيف است ـكه در اين صورت انفعال خواهد بود و نه فعل ـ يا آنكه مقوله نيست و از سنخ وجود است.[319]


تمايز تصور، مفهوم و ديگر واژه‏هاي همگن


پس از بررسي تعريف تصور و تصديق و مشخص ساختن معنايي كه از كاربرد آن واژه‏ها درمعرفت‏شناسي منظور مي‏گردد، لازم است به برخي تمايزها بپردازيم؛ از جمله آنكه ميان تصور و مفهوم چه تمايزي وجود دارد؟ علاوه بر آن، آيا معنا نيز از تصور و مفهوم متمايز است؟ تصديقو قضيه چه رابطه‏اي با يكديگر دارند؟ آيا ميان آنها تغاير يا افتراقي وجود دارد؟ بحث را بابررسي تمايز ميان تصور، مفهوم و ديگر واژه‏هاي همگن ادامه مي‏دهيم. در پايانِ اين پژوهش،مي‏توان به پاسخ اين پرسش دست يافت كه آيا علاوه بر تصور، ديگر واژه‏هاي همگن با آن درمعرفت‏شناسي به كار مي‏روند يا نه؟ در صورت كاربرد آنها در معرفت‏شناسي، چه معنايي از آنهامنظور مي‏گردد؟ آيا مي‏توان در معرفت‏شناسي، آنها را به جاي تصور به كار برد؟


چنان‏كه گذشت، تصور قسيم تصديق است. از اين‏رو، تصورْ حصول صورت علمي شي‏ء درنفس بدون حكم است. بنابراين، صورت ذهني از آن نظر كه در ذهن موجود است و همراه حكمنيست «تصور» ناميده مي‏شود.


با تأمّل در معاني واژه‏هايي همچون «تصور»، «مفهوم»، «معنا» و «مدلول» مي‏توان گفت: هرچهار واژه از يك حقيقت حكايت دارند و معناي همه آنها صورت ذهني منهاي حكم است.بنابراين، آنها با يكديگر مساوقند؛ اگرچه تغاير نيز دارند. مغايرت آنها با يكديگر به اعتبار و لحاظاست و نه به ذات. به لحاظ اينكه صورت ذهني در ذهن موجود است و همراه حكم نيست«تصور» نام دارد. از اين نظر كه اين صورت يا تصورِ حاصل در ذهنْ مدلول يك لفظ است، كه دربرابر آن واقع شده و از آن حكايت مي‏كند، «معنا» خوانده مي‏شود، و از آن نظر كه به سبب لفظچنين صورتي در ذهن پديد مي‏آيد «مفهوم»، و از آن لحاظ كه با لفظ به آن حقيقت رهنمونمي‏شويم «مدلول» ناميده مي‏شود. بدين‏روي، «معنا» تصور يا صورتي ذهني است كه در مقابل آنلفظي وضع شده باشد و در نتيجه، معنا تصوري ذهني است كه لفظي به ازاي آن باشد. اما مفهوماعم است و هر صورت ذهني را دربر مي‏گيرد، اعم از آنكه لفظي به ازاي آن متحقق باشد يانباشد.[320] در واقع، مفهوم همان صورت ذهني است از اين نظر كه در ذهن حاصل مي‏شود.[321]


 


تفسير ديگري از تغاير موجود ميان مفهوم، معنا و مدلول شده و آن اين است: آنچه لفظ از آنحكايت مي‏كند به اعتبار اينكه از آن‏لفظ چنين‏امري قصدشده «معنا»، و از اين نظر كه لفظ حاكي ازآن است و بر آن‏دلالت‏مي‏كند «مدلول»، و به اين‏اعتباركه‏ازلفظ‏فهميده‏مي‏شود«مفهوم»نام دارد.[322]


آشكار است كه در تفسير اخير نيز معنا، تصور و مفهوم با يكديگر مساوقند و همه آنهاعبارتند از: صورت ذهني، و تغاير آنها به اعتبارات و حيثيات مختلف بر مي‏گردد؛ چنان‏كه اينتفسير با تفسير پيشين صرفا در تفسير مفهوم اختلاف دارد. مي‏توان از اين گفته استظهار نمود كهمفهوم در جايي تحقق مي‏يابد كه لفظ نيز باشد؛ اما جايي كه لفظي نيست، مفهوم نيست. اما دراصطلاح اول، مفهوم اعم است و شامل هر صورت ذهني مي‏شود، اعم از اينكه لفظي در مقابل آنباشد يا نه. ممكن است به ذهن خطور كند كه اين ظهور بدوي است و تفسير دوم را مي‏توان بهتفسير قبلي باز گرداند.


در هر صورت، ابن‏سينا واژه «معنا» را گسترده‏تر تفسير كرده است. او علاوه بر اينكه دربارهمحكي يا مفاد الفاظ و مدلول آنها واژه «معنا» را به كار مي‏برد و صورت‏هاي ذهني را معاني الفاظمي‏داند، همين رابطه را ميان مفاهيم يا صورت‏هاي ذهني و اعيان خارجي قايل است. بنابراين، ازمنظر وي، اعيان خارجي معاني مافي‏النفس هستند؛ واقعياتي كه صور ذهني از آنها حكايتمي‏كنند. بنابراين تفسير، معنا صرفا به مفهوم يا تصوري كه در مقابل لفظ قرار دارد اختصاصندارد، بلكه شامل اعيان و حقايقي هم مي‏شود كه به ازاي مفاهيم و صور ذهني قرار دارند:


فما يخرج بالصوت يدلّ علي ما في النفس، و هي التي تُسمّي «آثارا». والتي فيالنفس تدلّ علي الامور و هي التي تسمّي «معاني» أي: مقاصد للنفس؛ كما انّ الآثارايضا بالقياس الي الالفاظ معان.[323]


به نظر مي‏رسد در استعمال رايج، تصور، مفهوم و معنا با يكديگر مساوقند و ميان آنها تمايزياساسي مشاهده نمي‏شود. مفاد همه آن واژه‏ها يكي است و آن عبارت است از: صورت ذهني منهاي حكم. تغايرهايي كه برخي در آنها لحاظ كرده‏اند يا توسعه‏اي كه ابن‏سينا در مفاد واژه«معنا» قايل شده در كاربردهاي كنوني معمول نيست؛ چنان‏كه واژه‏هاي «علم» و «معرفت» چنينهستند و به رغم آنكه در لغت يا در اصطلاح ميان آنها تمايزهايي ديده مي‏شود، اكنون درمعرفت‏شناسي معناي واحدي دارند.


حاصل آنكه از ميان واژه‏هاي ذكر شده، «تصور» و «مفهوم» در معرفت‏شناسي به كار مي‏روندو آنها هر دو به يك معنا هستند. منظور از آنها صورت ذهني اشيا منهاي حكم است. اما واژه‏هاي«مدلول» و «معنا» به مباحث الفاظ اختصاص دارند كه در دانش‏هايي همچون منطق و اصول فقهمطرح مي‏شود؛ اما در علوم عقلي، اين واژه‏ها كمتر به كار مي‏روند، بلكه مي‏توان افزود: كاربردواژه «محكي» به معناي مفاد يك لفظ يا مدلول و معناي آن نيز در مباحث الفاظ شايع است. البتهاين واژه به لحاظ مفاد و معنا، توسّع يافته، شامل حكايت صور ذهني از اعيان و ما به ازاي آن يامقابل‏هاي صور ذهني نيز مي‏گردد؛ چنان‏كه نظير اين توسّع نسبت به واژه «معنا» در كلام ابن‏سيناگذشت.


بدين‏روي، «محكي» به معناي اخير، در معرفت‏شناسي كاربرد گسترده‏اي دارد و دو گونهلحاظ مي‏شود: محكي بالذات و محكي بالعرض. «محكي بالذات»، كه در مقابل تصور و تصديققرار دارد، حقيقتي است كه صورت ذهني، اعم از تصور و تصديق، از آن حكايت مي‏كند. براساس اين تفسير، محكي بالذات با تصور، صورت ذهني و مفهومْ مساوق يا مترادف نيست، بلكهمتفاوت بوده، رابطه آنها رابطه دال و مدلول است. مفهوم، تصور و صورت ذهني نشان‏دهندهمحكي يا مرآتِ آن بوده، از آن حكايت مي‏كنند.


در مقابلِ محكي بالذات، «محكي بالعرض» قرار دارد كه مصداق خارجي مفهوم و تصور


است. از اين‏رو، تمايز محكي بالذات و محكي بالعرض در اين است كه محكي بالذات معنايتصور و مفهوم است و محكي بالعرض مصداق خارجي آن. براي مثال، مصداق خارجي مفهوم«انسان» محكي بالعرض اين مفهوم است؛ اما محكي بالذات آن صرفا حيثيتي است كه مفهوم ازآن حكايت مي‏كند و هيچ معناي ديگري با آن ملحوظ نيست. همين موضوع درباره تصديق نيزمطرح است. تصديق از اين نظر كه حقيقتي معرفتي در عرض تصور است، محكي بالذات آن از محكي بالعرض متمايز است.


بدين‏سان، محكي بالعرضْ همان مصداق، اعم از فرد بالذات و بالعرض، است. از اينجاروشن مي‏شود كه فرد بالذات با محكي بالذات و فرد بالعرض با محكي بالعرض مساوق نيست،بلكه مصداق خارجي يا محكي بالعرض هر دو گونه فرد را دربر مي‏گيرد. توضيح آنكه در خارج،وجود انسان ـ مثلاً ـ با هستي اعراض بسياري همراه است. مصداق يا فرد بالذات مفهوم «انسان»دقيقا همان حيثيت انسانيت او بدون لحاظ اعراض همراه با آن است؛ چنان‏كه فرد بالذات حجم واندازه او، كه نوعي كمّيت است، صرفا همان حيثيت است منهاي انسانيت، كه جوهر است، ومنهاي ديگر اعراض. اما مصداق يا فرد بالعرض آن مجموعه انسان همراه با اعراض است. از اينمنظر و با اين لحاظ، انسان بر همان موجود خارجي، كه در ذهن به ماهيت و اعراض بسياريتحليل مي‏شود، صدق مي‏كند. حاصل آنكه محكي بالعرض همان مصداق خارجي است كهشامل فرد بالذات و بالعرض مي‏شود. بدين‏روي، درباره محكي بالعرض، دو گونه مصداقمتصور است.


اكنون با توجه به آنچه گذشت، مي‏توان به پاسخ پرسش اخير دست يافت كه آيا واژه‏هايمزبور در معرفت‏شناسي به كار مي‏روند و در صورت كاربرد آنها در اين دانش، چه معنايي از آنهامنظور مي‏گردد؟ «تصور»، «مفهوم»، «محكي بالذات» و «محكي بالعرض» در معرفت‏شناسيمعاصر رايج هستند و بلكه بسيار به كار مي‏روند. از ميان آن واژه‏ها، «تصور» و «مفهوم» مساوق يامعادلند، اما «محكي بالذات» و «محكي بالعرض» با آنها تفاوت فاحشي دارند. واژه «محكي»، كههمچون «معنا» و «مدلول» در مباحث لفظي استعمال شده و توسعه معنايي يافته است، بر حكايتصورت ذهني از اعيان دلالت دارد، بر خلاف «معنا» و «مدلول»، كه بر حسب اصطلاح رايج، بهمباحث الفاظ اختصاص دارند. محكي بالعرض، كه با مصداق خارجي مساوق است، شامل فردبالذات و بالعرض مي‏شود.


تمايز تصديق و قضيه


در صورتي مي‏توان رابطه تصديق و قضيه را دريافت كه افزون بر دقت در تعريف «تصديق» و مباحثي كه در اين‏باره گذشت، جايگاه منطقي قضيه را روشن سازيم و كاربردهاي آن را بازشناسيم. بدين‏روي، بحث را با بيان جايگاه منطقي قضيه و كاربردهاي آن ادامه مي‏دهيم.


جايگاه يا موطن قضيه به لحاظ منطقي، قول يا لفظ يا وجود لفظي است. ابتدا قول به تام وغير تام تقسيم شده، سپس براي قول تام نيز دو قسم بدين شرح ارائه گرديده است: 1. قول جازم؛2. قول غير جازم؛ همچون امر، دعا و ديگر انشائيات. «قول جازم» لفظ مركّبي است كه في‏نفسه وذاتا قابل صدق و كذب است و با عبارت‏هاي گوناگوني مانند «خبر»، «قضيه» و «حكم» از آن تعبيرمي‏شود.[324] گرچه هر يك از اين تعبيرها بر اساس اعتبار ويژه‏اي به كار گرفته شده است و منشأويژه‏اي دارد، منظور از همه آنها يكي است. بنابراين، «خبر يا قضيه يا حكمْ» قول تامي است كهفي‏نفسه و ذاتا قابل صدق و كذب است. قضاياي ضروري‏الصدق به لحاظ واقع، ضروري‏الصدقهستند و قضاياي ضروري‏الكذب به لحاظ واقع، ضروري‏الكذب؛ اما في‏نفسه و صرف‏نظر ازواقع، قابليت صدق يا كذب دارند. از اين‏رو، احتمال صدق يا كذب آنها به لحاظ ذاتشان است ونه به لحاظ ظرف تحقق.[325]


در برابر قول جازم، قول غيرجازم قرار دارد كه عبارت است از: همه اقسام انشا. اين‏گونه امورذاتا و في‏نفسه قابل اتصاف به صدق و كذب نيستند؛ چراكه از واقعيتي خبر نمي‏دهند تا قابلاتصاف به صدق يا كذب باشند.[326] بدين‏روي، انشا يا قول غيرتام به خودي خود، به صدق يا كذب توصيف نمي‏شود؛ گو اينكه ممكن است از راه دلالت التزامي و با قراين خارجي بر صدقيا كذب دلالت كند. آشكار است كه در اين صورت، اين انشا نيست كه بر صدق يا كذب دلالتمي‏كند.


پس قضيه در يك كاربرد يا اصطلاح منطقي از اقسام لفظ شمرده مي‏شود. بسياري ازكتاب‏هاي منطقي اين اصطلاح را به صراحت ذكر و قضيه را در اين معنا به كار برده‏اند. بر اساساين كاربرد يا اصطلاح، تمايز قضيه و تصديق در اين است كه تصديق امري ذهني بوده، از اقسامعلم حصولي است؛ اما قضيه از اقسام لفظ مركّب است. از اين‏رو، قضيه يا گزارهْ وجود لفظيتصديق بوده، تمايز آن دو در اين است كه تصديق وجود ذهني يك حقيقت است و قضيه وجودلفظي آن؛ قضيه دالّ است و تصديق مدلول؛ قضيه گزاره لفظي است و تصديق قضيه معقول.بنابراين كاربرد، قضيه و تصديق جز به لحاظ لفظ، هيچ تمايز ديگري ندارند. مي‏توان درمعرفت‏شناسي نيز اين اصطلاح را لحاظ كرد و آن‏گاه كه «قضيه» گفته مي‏شود حقيقت تصديق رامنظور داشت و آن دو را به جاي يكديگر به كار برد و علم حصولي را به تصور و تصديق يامفهوم و قضيه تقسيم كرد.[327] دوباره به اين بحث، كه «مراد از قضيه و تصديق در معرفت‏شناسيچيست»، باز مي‏گرديم.


«قضيه»، علاوه بر كاربرد رايج ذكر شده، اصطلاح يا كاربرد ديگري هم دارد. به نظر مي‏رسدكاربردِ نخست قدمت بيشتري دارد. كاربرد دوم از آن متأخّر بوده، عمدتا در آثار متأخّران ديدهمي‏شود،[328] هرچند مي‏توان از برخي تعبيرهاي ابن‏سينا نيز چنين اصطلاحي را استظهار كرد.[329] براساس اين كاربرد، ظرف تحقق قضيه همان ظرف تحقق تصديق است، اما آنها ازجهاتي از يكديگر متمايزند:


اولاً، قضيه متعلّق تصديق است. از اين‏رو، در اين كاربرد، آن دو به لحاظ حقيقت عينيكديگر نيستند. تصديق، چه به معناي تصديق علمي يا فهم صدق تفسير شود و چه به معنايتصديق قلبي، اذعان، اعتراف يا قبول، همواره به امري تعلّق مي‏گيرد. بدون تحقق آن متعلّق،ممكن نيست تصديق تحقق يابد. متعلّق تصديق همواره قضيه است و نه چيزي ديگر. با مراجعهبه ذهن، مي‏توان اين حقيقت را با تجربه ذهني شهود نمود و صحّت آن را دريافت.


ثانيا، با توجه به تمايز مزبور، مي‏توان تمايز ديگري ميان تصديق و قضيه يافت يا تعبيرديگري از آن تمايز ارائه كرد كه حاصل آن اين است: قضيه و تصديق در حالي كه به لحاظحقيقت واحدند، از اين نظر تمايز دارند كه قضيه معلوم است، ولي تصديق علم. تصديق براساس نظريه برگزيده فهم صدق، متعلّق خويش است و بر اساس نظريه ديگر، اذعان به صدقآن. بدين‏سان، بنابر هر دو نگرش، متعلّق آن قضيه است. در نتيجه، قضيه معلوم است و تصديقْعلم. پس تصديقْ معرفت يا علم به قضيه است، چه علم به معناي اذعان يا تصديق قلبي و چهعلم به معناي فهم صدق يا تصديق علمي.


ثالثا، رابطه تصديق و قضيه عموم و خصوص مطلق است و نه تساوي. هر جا تصديقيوجود دارد، بالضروره قضيه‏اي متحقق است؛ اما عكس آن مطلقا نادرست است. چنين نيست كههر جا قضيه‏اي باشد، تصديق نيز موجود باشد. در مواردي قضيه هست، ولي تصديق متحققنيست. در اينجاست كه قضيه تصديق نشده در حكم تصور است و از اقسام تصور شمردهمي‏شود. از اين‏روست كه قطب‏الدين رازي پس از نقل عبارتي از ابن‏سينا از آن چنين نتيجه‏گيريمي‏كند:


انّ التصور عبارة عن حدوث معني اللفظ في النفس من غير قيد، سواء كان ذلك المعني مفردا او مركّبا، و المركّب سواء كان قضية او امرا او نهيا او نسبة او حكما او غير ذلك.[330]


به نظر مي‏رسد كه اگر در معرفت‏شناسي اصطلاح يا كاربرد دوم مطمح نظر قرار گيرد،مناسب‏تر است؛ چراكه تصديق ـ چه به معناي فهم صدق و چه به معناي اذعان ـ به متعلّق نيازدارد و متعلّق آن «قضيه» ناميده مي‏شود. بدين‏روي، معناي علم يا معرفت تصديقي به امري به نام«P» اين است كه معرفت تصديقي به «P» تعلّق گرفته است. بدون تحقق «P»، كه قضيه است،تحقق معرفت تصديقي ممكن نيست. بدين‏سان، با تمايز نهادن ميان قضيه و تصديق مي‏توان ازخلط ميان متعلِّق و متعلَّق پرهيز كرد. بنابراين، در اين نوشتار، منظور ما از «تصديق»، تصديقعلمي يا فهم صدق است و «قضيه» امري است كه اين‏گونه معرفت، يعني معرفت تصديقي، بدانتعلّق گرفته است.


افزون بر آن، به نظر مي‏رسد منظور از تصديق در معرفت‏شناسي و منطق، تصديق علمياست و نه تصديق قلبي؛ زيرا تصديق قلبي امري گرايشي است و نه امري شناختي. امور ياحالات نفساني گرايشي مستقيما ارتباطي با امور شناختي، منطق و معرفت‏شناسي ندارند.


در پايان، لازم است خاطرنشان سازيم كه مي‏توان در كتاب‏هاي منطقي اصطلاح سوّمي برايقضيه يافت و آن اينكه قضيه با تصديق هم‏معنا و مترادف تلقّي شود:


قد عرفت القضية و ما يرادفها من الخبر و القول الجازم و التصديق بأنّها هي التيحكم فيها بنسبة امر بالايجاب و السلب.[331]


گرچه چنين كاربردي نيز در عصر حاضر در معرفت‏شناسي رايج است، ولي به نظر مي‏رسدكاربرد دوم در معرفت‏شناسي مناسب‏تر است.


بايد توجه داشت كه مباحث بسياري درباره حقيقت تصديق، بساطت يا تركيب آن، حقيقتقضيه، و اجزا و مؤلّفه‏هاي آن قابل طرح است. به دليل آنكه اين‏گونه مباحث به منطق يا فلسفهمنطق مربوط هستند و پيامدي معرفت‏شناختي ندارند، در اينجا از ذكر آنها خودداري مي‏كنيم.


تمايز تصديق و اعتقاد


از جمله واژه‏هايي كه در كنار تصديق به كار مي‏رود، «اعتقاد»، «باور»، «ايمان»، «قبول»، «پذيرش»و ديگر واژه‏هاي شبيه آن است. آيا آنها با تصديق مترادفند يا آنكه از يكديگر متمايزند؟ به دليلآنكه اين بحث در معرفت‏شناسي نقش مهمي دارد و روشن شدن آن به حلّ برخي از مسائلكمك مي‏كند،[332] بدان مي‏پردازيم:


براي پاسخ به اين مسئله، كافي است نگاهي گذرا تنها به معناي لغوي واژه «اعتقاد» بيفكنيم.«اعتقاد» از عقد مشتق شده و «عقد» به معناي بستن و گره زدن، در مقابل حل و باز كردناست.[333] بدين‏روي، «اعتقاد» يا به معناي عقد قلب است: «اعتقدتُ كذا: عقدتُ عليهالقلب»،[334] يا به معناي محكم بودن: «اعتقد الشي‏ء: صلب، واعتقد الاخاء: ثبت.»[335] از اين‏رو،معادل آن در فارسي دل‏بستگي، عقيده و باور داشتن است.[336] درباره ثبات رأي و انديشه، واژه«عقيده» به كار مي‏رود. اگر گره در زبان و گفتار باشد، از آن به «عُقده» تعبير مي‏شود.


اكنون با توجه به معناي لغوي «اعتقاد»، آيا مي‏توان گفت: اين واژه با تصديق مترادف است؟ممكن است پاسخ به اين پرسش مثبت باشد؛ چراكه «اعتقاد» از عقده به معناي گره است وتصديق از اين نظر كه در آن محمول با موضوع پيوند و گره مي‏خورد، «اعتقاد» ناميده مي‏شود. دربرابر اين نگرش، ممكن است پاسخ به پرسش مزبور منفي باشد و نتوان پذيرفت كه آن دومترادفند و بتوان گفت: آنها با يكديگر متغايرند؛ چراكه ضد تصديقْ تكذيب است، ولي تكذيبضد اعتقاد نيست. نمي‏توان در آنجا كه اعتقاد منفي است، واژه «تكذيب» را به كار برد. افزون بر آن، در برخي كاربردها اين دو واژه به جاي يكديگر به كار نمي‏روند. بدين‏روي، نمي‏توان اعتقادرا به جاي تصديق يا به عكس آن استعمال كرد؛ چنان‏كه ضد تصديق به جاي ضد اعتقاد به كارنمي‏رود:


قد يسبق انّ الاعتقاد و التصديق مترادفان، لكن يظهر مع التأمّل و الاستقراء انّهما منالمباينة، فمن ذلك انّ مقابل التصديق هو التكذيب و ليس هو مقابل الاعتقاد. وايضا فانّا نقول: «صدقت بكذا» و لا نقول: اعتقدت بكذا. و نقول: «هذا اعتقادي» و«كذا اعتقد»، و لا نقول: هذا تصديقي بمعناه و لا هذا أصدّق.[337]


اكنون كدام وجه را مي‏توان پذيرفت؛ آيا آن دو متغايرند يا مترادف؟ به نظر مي‏رسد مشكل بامراجعه به معاني لغوي و اصطلاحي تصديق و اعتقاد حل مي‏شود. توضيح آنكه «اعتقاد» در لغت،به معناي پذيرش، قبول، اذعان، سرسپردگي يا دل‏بستگي است و چنين معنايي، معناي لغويتصديق يا دست‏كم يكي از معاني لغوي آن است. چنان‏كه گذشت، تصديق بدين معنا امريگرايشي است و نه بينشي؛ به معناي اذعان يا تصديق قلبي است و نه تصديق علمي. اما دراصطلاح منطق و دانش‏هاي همگن، بنا بر تحقيق، به معناي تصديق علمي يا فهم صدق قضيهاست. از اين‏رو، پاسخ به پرسش مزبور اين است كه «تصديق» به معناي لغوي، دست كم درمعناي رايجش، با اعتقاد، باور و مانند آنها مترادف يا مساوق است، اما «تصديق» به معناياصطلاحي، كه به معناي فهم صدق يا تصديق علمي است، با اعتقاد، باور و مانند آنها مترادفنيست و با آنها مغايرت دارد. البته تغاير آنها به گونه‏اي نيست كه قابل اجتماع نباشند، بلكهمي‏توان گفت: به طور معمول، تصديق علمي مقتضي تصديق قلبي يا اعتقاد يا التزام يا باور است؛گو اينكه مستلزم آن نيست. حاصل آنكه «تصديق» به معناي تصديق قلبي با اعتقاد يا باور يا التزام و مانند آنها مترادف است و به معناي ديگر (يعني تصديق علمي)، كه اصطلاحي است، از آن واژهو نيز واژه‏هاي مشابه آن همچون پذيرش، باور، التزام و سرسپردگي متمايز است.


نتيجه‏گيري


پس از نگاهي گذرا به عمده‏ترين مباحث معرفت‏شناختي، كه در مبحث علم حصولي قابل طرحاست، از اقسام آن، تصور و تصديق، تعاريفي ارائه و نتيجه گرفته شد كه تعريف‏هايي كه برايتصور ارائه شده‏اند شرح‏اللفظي‏اند و بدين‏روي، متعدد و گوناگونند. البته برخي از آن تعريف‏هابه بيان يك يا چند ويژگي تصور و تصديق پرداخته‏اند و اين امر خود منشأ كثرت تعريف شدهاست.


درباره تصديق، به جاي طرح تعريف فلسفي، اين شيوه برگزيده شد كه به تعريف لغوي واصطلاحي آن توجه شود و چنين استنتاج شد كه در بادي امر، محتمل است «تصديق» دراصطلاح منطق، يا به معناي «ادراك صدق» باشد يا به معناي «اذعان به صدق». اما با تأمّل بديننتيجه دست مي‏يابيم كه مراد از «تصديق» در اصطلاح منطق و ديگر دانش‏هاي همگن، «فهمصدق» است. اذعان يا اقرار به صدقْ فعلي نفساني است و فعل به خودي خود، علم نيست.


پس از بررسي تعريف «تصور» و «تصديق» و مشخص ساختن معنايي كه از كاربرد آن واژه‏هادر معرفت‏شناسي منظور مي‏گردد، به برخي از تمايزها اشاره شد؛ از جمله تمايز ميان تصور،مفهوم، و معنا و تمايز تصديق و قضيه.


درباره رابطه تصور و مفهوم، به نظر مي‏رسد كه آنها مساوق يا معادلند، اما محكي بالذات ومحكي بالعرض با آنها تفاوت فاحشي دارند. واژه «محكي»، كه همچون معنا و مدلول در مباحثلفظي استعمال شده، توسعه معنايي يافته است و بر حكايت صورت ذهني از اعيان دلالت دارد،برخلاف معنا و مدلول كه بر حسب اصطلاح رايج، به مباحث الفاظ اختصاص دارند.


رابطه تصديق و قضيه مبتني بر كاربرد قضيه است. ممكن است قضيه مترادف يا مساوقتصديق باشد؛ چنان‏كه ممكن است در كاربردي ديگر، متعلّق آن تلقّي شود. گرچه كاربرد نخستنيز در عصر حاضر، در معرفت‏شناسي رايج است، ولي به نظر مي‏رسد كاربرد دوم در معرفت‏شناسي مناسب‏تر است.


در نهايت، از جمله واژه‏هايي كه در كنار تصديق به كار مي‏روند، «اعتقاد»، «باور»، «ايمان»،«قبول»، «التزام»، «دل‏بستگي»، «پذيرش» و ديگر واژه‏هاي شبيه آن است. روشن شد كه «تصديق»به معناي لغوي، دست‏كم در معناي رايجش، با «اعتقاد»، «باور» و مانند آنها مترادف يا مساوقاست، اما «تصديق» به معناي اصطلاحي كه به معناي «فهم صدق» يا «تصديق علمي» است، بااعتقاد، باور و مانند آنها مترادف نيست و با آنها مغايرت دارد. البته تغاير آنها به گونه‏اي نيست كهقابل اجتماع نباشند، بلكه مي‏توان گفت: به طور معمول، تصديق علمي مقتضي تصديق قلبي يااعتقاد يا التزام يا باور است.


 


··· منابع


ـ ابن رشد، تلخيص كتاب العبارة، تحقيق محمود قاسم، مصر، الهيئة المصرية العامّة للكتاب، 1981، ج 3.


ـ ابن سهلان، البصائر النصرية، تصحيح رفيق العجم، بيروت، دارالفكر اللبناني، 1993.


ـ ـــــ ، الشفاء، المنطق، تصحيح ابراهيم مدكور، قاهره، اميريه، بي‏تا.


ـ ـــــ ، الشفاء، المنطق، قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1405.


ـ ـــــ ، النجاة، تصحيح محمّدتقي دانش‏پژوه، تهران، دانشگاه تهران، 1364.


ـ ـــــ ، دانش‏نامه علائي، تصحيح احمد خراساني، تهران، كتاب‏خانه فارابي، 1360.


ـ ـــــ ، عيون الحكمة، در: رسائل ابن‏سينا، قم، بيدار، 1400.


ـ ـــــ ، منطق المشرقين، قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1405، چ دوم.


ـ احمد نگري، عبدالنبي، دستور العلماء، تحقيق. علي دحروج، بيروت، مكتبة لبنان ناشرون، 1997.


ـ ارسطو، منطق ارسطو، ترجمه اسحاق‏بن حنين و ديگران، تحقيق عبدالرحمان بدوي، بيروت، دارالقلم، 1980،ج 1.


ـ ـــــ ، منطق ارسطو، ترجمه مير شمس‏الدين اديب سلطاني، تهران، نگاه، 1378.


ـ بغدادي، ابوالبركات، المعتبر، اصفهان، دانشگاه اصفهان، 1373، ج 1.


ـ تفتازاني، سعدالدين، تهذيب المنطق، در: ملّاعبداللّه يزدي، الحاشية، قم، مؤسسة النشر الاسلامي، 1405.


ـ ـــــ ، شرح المقاصد، استانبول، افندي بسنوي، 1305ق، ج 1.


ـ تهانوي، محمّدعلي، موسوعة كشّاف اصطلاحات الفنون و العلوم، بيروت، مكتبة لبنان ناشرون، 1996، ج 2.


ـ حسين‏زاده، محمّد، منابع معرفت، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1386.


ـ حلّي، حسن‏بن يوسف، الجوهر النضيد، قم، بيدار، 1381.


ـ ـــــ ، كشف‏الفوائد في شرح‏القواعد، تبريز، مكتب اسلام، 1360.


ـ ـــــ ، كشف المراد في شرح تجريدالاعتقاد، بيروت، موسسة الاعلمي، 1399.


ـ دهخدا، علي‏اكبر، لغت‏نامه، تهران، دانشگاه تهران، 1343، ج 15.


ـ ذكياني، غلامرضا، تصحيح بيان الحق و لسان الصدق سراج‏الدين ارموي، پايان‏نامه كارشناسي ارشد الهيات وفلسفه، تهران، دانشگاه تهران، 1373ـ1374.


ـ رازي، قطب‏الدين، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، در: همو، رسالتان في التصور و التصديق، تحقيق مهدي شريعتي، قم، اسماعيليان، 1416.


ـ ـــــ ، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، قم، مؤسسة نعمان، 1416.


ـ ـــــ ، شرح المطالع، قم، كتبي نجفي، بي‏تا.


ـ راغب اصفهاني، معجم مفردات الفاظ القرآن، بي‏جا، المكتبة المرتضويه، بي‏تا.


ـ زكريّا، احمدبن فارس، معجم مقاييس اللغة، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1404، ج 4.


ـ سيد شريف، تعليقة بر تحرير القواعد المنطقية در: قطب‏الدين رازي، تحرير القواعد المنطقية، قم، بيدار،1382.


ـ سيدعلي‏زاده، حاشيه بر مقيّد فناري علي قول احمد، استانبول، بي‏نا، بي‏تا.


ـ شهيد ثاني، حقائق الايمان، قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1409.


ـ شيرازي، قطب‏الدين، درّه‏التاج، تصحيح محمّد مشكوة، تهران، حكمت، 1369، چ سوم.


ـ طباطبائي، سيد محمّدحسين، رسائل سبعة، قم، بنياد علمي و فكري علّامه طباطبائي، 1362.


ـ ـــــ ، نهاية الحكمة، تصحيح غلامرضا فيّاضي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1385.


ـ طوسي، نصيرالدين، اساس الاقتباس، تحقيق سيد عبداللّه انوار، تهران، نشر مركز، 1375، ج 1.


ـ ـــــ ، شرح‏الاشارات و التنبيهات، قم، نشر البلاغة، 1375.


ـ غزالي، ابوحامد محمّد، معيار العلم، بيروت، دار و مكتبة الهلال، بي‏تا.


ـ ـــــ ، معيار العلم، بيروت، دار و مكتبة الهلال، 1993م.


ـ ـــــ ، مقاصد الفلاسفه، تحقيق سليمان دنيا، مصر، دارالمعارف، 1961.


ـ فارابي، ابونصر، المنطقيات، تصحيح محمّدتقي دانش‏پژوه، قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1408، ج 1.


ـ ـــــ ، المنطقيات، قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1408، ج 3.


ـ لاهيجي، عبدالرزاق، شوارق الالهام، بي‏جا، بي‏نا، بي‏تا.


ـ مصباح، محمّدتقي، آموزش فلسفه، تهران، دفتر تبليغات اسلامي، 1364، ج 1، درس چهاردهم.


ـ ـــــ ، تعليقة علي نهايه‏الحكمة، قم، در راه حق، 1404.


ـ ـــــ ، تعليقة علي نهايه‏الحكمة، قم، مؤسسه درراه حق، 1405.


ـ مصطفوي، حسن، التحقيق في كلمات القرآن، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1417، ج 6.


ـ مظفّر، محمّدرضا، المنطق، تصحيح غلامرضا فيّاضي، قم، انتشارات اسلامي، 1421. ـ معين، محمّد، فرهنگ معين، تهران، اميركبير، 1360، چ چهارم، ج 1.


ـ مقري فيومي، احمدبن محمّدبن علي، مصباح المنير، قاهره، اميرية، 1928، ط. السابعة.


ـ ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازي)، الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، قم، مصطفوي،بي‏تا، ج 6.


ـ ـــــ ، رسالة التصور و التصديق، بي‏جا، بي‏تا، بي‏نا.


ـ ولفسن، ه . ا.، دو اصطلاح «تصور» و «تصديق» در فلسفه اسلامي و...، ترجمه احمد آرام، به اهتمام مهديمحقق و ديگران، تهران، دانشگاه تهران، 1353.


ـ يزدي، مولي عبداللّه، الحاشية، قم، مؤسسة النشر الاسلامي، 1421، ط. العاشرة.


 


[282]* دانشيار مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني ره. تاريخ دريافت: 25/12/1386 ـ تاريخ پذيرش: 31/1/87.


 


پی نوشت


[283]ـ ر. ك. محمّد حسين‏زاده، منابع معرفت قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1386، فصل سوم وچهارم.


[284]ـ ر. ك. صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازي ملّاصدرا، الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة (قم، مصطفوي، بي‏تا)، ج 6، ص 63: «العلم بالشي‏ء بالحقيقة هو حضور ذاته عند العالم» و نيز ر.ك. ص 150.


[285]ـ ر.ك. محمّد حسين‏زاده، منابع معرفت، فصل سوم. با توجه به اين ديدگاه شيخ اشراق، كه صور ذهني را معلوم به علم حضوري دانسته است، مي‏توان به وي نسبت داد كه علوم حصولي را به لحاظ هستي شناختي به حضوري ارجاع داده و از اين‏رو، از منظر او، علم به لحاظ هستي‏شناختي، مساوق حضور است.


[286]ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية، ج 6، ص 163.


[287]ـ ر.ك. همان، ص 151.


[288]ـ سيد محمّدحسين طباطبائي، نهاية الحكمة، تصحيح غلامرضا فيّاضي قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشيامام خميني، 1385، ص 258.


[289]ـ محمّدتقي مصباح، تعليقة علي نهايه‏الحكمة قم، در راه حق، 1404، ص 356، ش 355.


[290]ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية، ج 6، ص 163.


[291]ـ ر.ك. محمّد حسين‏زاده، منابع معرفت، فصل چهارم.


[292]ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية، ج 1، ص 53 و نيز ص 389ـ390.


[293]ـ با توجه به نكات ارائه شده، مي‏توان به نقد گفتار سبزواري پرداخت. ر.ك. همان، ج 1، ص 390، تعليقه سبزواري.


[294]ـ ر. ك. ملّاصدرا، الحكمة المتعالية، ج 6، ص 155ـ156.


[295]ـ ر. ك. محمّد حسين‏زاده، منابع معرفت، ص 172.


[296]ـ در اينجا، ممكن است اين پرسش به ذهن خطور كند كه رابطه معنا، مفهوم، مصداق و لفظ چيست؟ آيا آنها بايكديگر تمايزي دارند؟ آيا معنا مساوق مفهوم است؟ آيا حكايت علم حصولي از محكي خود ذاتي است يا قراردادي؟ پاسخ به اين مسائل مستلزم آن است كه اقسام حكايت و تمايز آن را با دلالت بررسي كنيم، در حالي كه اين‏گونه مباحث يا مربوط به منطق هستند يا اصول يا زبان‏شناسي. طرح آنها در معرفت‏شناسي ضرورتي ندارد. در ادامه، تا آنجا كه به ما در فهم كاربرد صحيح اين واژه‏ها در معرفت‏شناسي كمك كند، به بحث درباره آنها مي‏پردازيم.


[297]ـ حكايت بر دو دسته است: 1. ذاتي؛ 2. قراردادي. حكايت مفهوم از محكي خود ذاتي است؛ چنان‏كه حكايت يا دلالت الفاظ از معاني خود، قراردادي است. ابن‏سينا در اين زمينه چنين گفته است: «و اذا لم يُرد باللفظ دلالة، لم يكن دالّا؛ لانّ معني قولنا: "لفظ دال" هو انّه يراد به الدلالة، لا انّ له في نفسه حقا من الدلالة.» ابن‏سينا، منطق المشرقين «قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1405»، چ دوم، ص 11.


[298]ـ محمّدتقي مصباح، آموزش فلسفه تهران، دفتر تبليغات اسلامي، 1364، ج 1، درس چهاردهم.


[299]ـ ابونصر فارابي، المنطقيات، تصحيح محمّدتقي دانش‏پژوه قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1408، ج1، ص 329.


[300]ـ همان، ص 266.


[301]ـ ارسطو، منطق ارسطو، ترجمه اسحاق‏بن حنين و ديگران، تحقيق عبدالرحمان بدوي بيروت، دارالقلم،1980، ج 1، ص 99ـ100 و نيز ر. ك. منطق ارسطو، ترجمه مير شمس‏الدين اديب سلطاني (تهران، نگاه، 1378)، ص 67ـ68. در اين‏باره، ولفسن به تفصيل بحث كرده است. نك. ه . ا. ولفسن، دو اصطلاح «تصور» و «تصديق» در فلسفه اسلامي و...، ترجمه احمد آرام، به اهتمام مهدي محقق و ديگران تهران، دانشگاه تهران، 1353، ص 441ـ464.


[302]ـ ر. ك. قطب‏الدين محمّد رازي، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، در: همو، رسالتان في التصور والتصديق، تحقيق مهدي شريعتي قم، اسماعيليان، 1416 / عبدالنبي احمد نگري، دستور العلماء، تحقيق. علي دحروج (بيروت، مكتبة لبنان ناشرون، 1997)، ص 253.


[303]ـ ر.ك. ملّاصدرا، رسالة التصور و التصديق بي‏جا، بي‏تا، بي‏نا، ص 310.


[304]ـ نگاهي گذرا به اين تعريف‏ها پس از فارابي، ادعاي مزبور را ثابت مي‏كند؛ از جمله:


الف. ابن سينا: تصوري كه با تصديق همراه نيست در مقابل تصديق كه تصور همراه تصديق است. ابن‏سينا، منطق المشرقين، ص 9.


ب. ابن سينا: تصور علم اول است. (ابن‏سينا، النجاة، تصحيح محمّدتقي دانش‏پژوه «تهران، دانشگاه تهران، 1364»، ص 7.)


ج. محقق طوسي: تصور صورت حاضر در ذهن است كه با حكم مقارن نيست، در برابر تصديق كه صورت ذهني همراه با حكم است. (نصيرالدين طوسي، شرح‏الاشارات و التنبيهات «قم، نشر البلاغة، 1375»، ص 12.)


د. ابن باجه: تصور حصول امري خارج از نفس در نفس است. (ر.ك. شرح ابن باجه، در: فارابي، المنطقيات «قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1408»، ج 3، ص 296.)


ه . ابن سهلان: تصور حصول صورت شي‏ء فقط در ذهن است. (ابن سهلان، البصائر النصرية، تصحيح رفيق العجم «بيروت، دارالفكر اللبناني، 1993»، ص 26.)


و. ابن سهلان: تصور ارتسام صورتي مطابق وجود در ذهن است. (همان، ص 232.)


ز. غزالي: تصور علم به ذوات اشياست، اما تصديق علم به نسبت سلبي يا ايجابي ذوات تصور شده با يكديگر. (ر.ك. ابوحامد محمّد غزالي، معيار العلم «بيروت، دار و مكتبة الهلال، بي‏تا»، ص 40.)


ح. ابوالبركات: تصور عبارت است از: تمثل اشياي مشاهده شده در ذهن. (ابوالبركات بغدادي، المعتبر «اصفهان، دانشگاه اصفهان، 1373»، ج 1، ص 35.)


البته تعريف‏هاي ذكر شده به اين مقدار محدود نيست، بلكه بيش از تعدادي است كه گذشت.


[305]ـ ر. ك. ملّاصدرا، رسالة التصور و التصديق، ص 310.


[306]ـ ر. ك. حسن مصطفوي، التحقيق في كلمات القرآن تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1417، ج 6، ص 298ـ299.


[307]ـ ر.ك. همان، ج 6، ص 213ـ217.


[308]ـ راغب اصفهاني، معجم مفردات الفاظ القرآن بي‏جا، المكتبة المرتضويه، بي‏تا، ص 284ـ286.


[309]ـ ر.ك. علي‏اكبر دهخدا، لغت‏نامه تهران، دانشگاه تهران، 1343، ج 15، ص 729 / محمّد معين، فرهنگمعين (تهران، اميركبير، 1360)، چ چهارم، ج 1، ص 1091.


[310]ـ ر. ك. عبدالنبي احمد نگري، دستور العلماء، ص 254.


[311]ـ به رغم آنچه گذشت، از گفته برخي به دست مي‏آيد كه معناي رايج و شايع لغوي «تصديق» اذعان و اعتقاداست؛ از جمله، قطب‏الدين شيرازي در درّه‏التاج، تصحيح محمّد مشكوة تهران، حكمت، 1369، چ سوم، (ص 294) پس از اينكه معناي اصطلاحي «تصديق» را اذعان دانسته و آن را به گفته ابن‏سينا مستند كرده است، تصريح مي‏نمايد كه معناي اصطلاحي «تصديق»، كه گرويدن يا اذعان نمودن است، همان معناي لغوي آن است. شهيد ثاني در حقائق الايمان (قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1409، ص 78) پس از نقد ديدگاه كساني كه ايمان را حقيقتي مغاير معرفت دانسته است، خاطرنشان مي‏سازد كه آنها معناي لغوي «تصديق» را، كه اذعان و پذيرش است، ذكر كرده‏اند. بنابراين، خطاي آنها در اين است كه معناي لغوي رابه جاي معناي اصطلاحي گرفته‏اند. البته اين نگرش شهيد ثاني، كه ايمان عين معرفت است، اگر ظاهر آن اراده شود، در دانش كلام قابل قبول نيست. بحث درباره اين مسئله مجال ديگري مي‏طلبد.


[312]ـ ر. ك. ابن‏سينا، دانش‏نامه علائي، تصحيح احمد خراساني (تهران، كتاب‏خانه فارابي، 1360)، ص 4 / قطب‏الدين شيرازي، درّه‏التاج، ص 294.


[313]ـ ر. ك. سعدالدين تفتازاني، تهذيب المنطق، در: ملّاعبداللّه يزدي، الحاشية قم، مؤسسة النشر الاسلامي، 1405، ص 14 / قطب‏الدين رازي، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق (قم، مؤسسة نعمان، 1416)، ص 97 / ملّاصدرا، رسالة التصور و التصديق، ص 314. افزون بر آن، علّامه حلّي چنين تفسيري از «تصديق»، يعني تفسير آن به اذعان، قبول و اقرار، را به منطق‏دانان نسبت مي‏دهد: «فقد قيل: انّه القبول و الاذعان بالقلب، كما ذكره اهل الميزان.» (حسن‏بن يوسف حلّي، كشف‏الفوائد في شرح‏القواعد «تبريز، مكتب اسلام، 1360»، في معني الايمان، ص 1.)


[314]ـ ابن‏سينا، الشفاء، المنطق قم، كتاب‏خانه آيه‏اللّه مرعشي نجفي، 1405، 1. المدخل، ص 17.


[315]ـ ر.ك. علي‏اكبر دهخدا، لغت‏نامه، ج 15، ص 729 / محمّد معين، فرهنگ معين، ص 1091 / عبدالنبي احمد نگري، دستور العلماء، 254.


[316]ـ سعدالدين تفتازاني، شرح المقاصد استانبول، افندي بسنوي، 1305ق، ج 1، ص 20 / و نيز ر.ك.قطب‏الدين رازي، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، ص 97 / سيد محمّدحسين طباطبائي، رسائل سبعة (قم، بنياد علمي و فكري علّامه طباطبائي، 1362)، ص 11.


[317]ـ ابن‏سينا، دانش‏نامه علائي، ص 4.


[318]ـ ابن‏سينا، الشفاء، المنطق، 1. المدخل، ج 1، ص 17.


[319]ـ ممكن است اين پرسش به ذهن خطور كند كه آيا فهم صدق خود علمي حصولي است يا حضوري؟ درصورت اول، آيا تصور است يا تصديق؟ آشكار است كه گزينه دوم صحيح است و ادراك يا فهم صدق ادراكي حضوري است، وگرنه مستلزم تسلسل پرسش مزبور و عدم دست‏يابي به فهم است، در صورتي كه فهم و ادراك حاصل است و در حصول ـ في‏الجمله ـ آن هيچ‏گونه ترديدي نيست. ممكن است اشكال شود: اين استدلال محذور خطيري دربر دارد؛ چراكه تصديق فهم صدق است. فهم صدق علمي حضوري است، پس تصديق علمي حضوري است؛ اما تصديق از اقسام علم حصولي است و در علم حضوري، تصور و تصديق راه ندارد.


به نظر مي‏رسد در اين نقد، مغالطه‏اي صورت گرفته است. گرچه تصديق از اقسام علم حصولي است، ولي هر چه علم حصولي به علم حضوري ارجاع يابد، علم ما به ذات تصور يا تصديق حصولي نيست، بلكه حضوري است. بدين‏سان، تصديق، كه فهم صدق است، بر تصديق يا فهم صدق ديگري كه حصولي است، مبتني نيست، بلكه ذات آن را با علم حضوري درك مي‏كنيم و تنها از اين منظر كه تصديق يا فهم صدق به «نظر» است، براي ما علم حصولي حاصل مي‏شود.


[320]ـ ر.ك. سيدعلي‏زاده، حاشيه بر مقيّد فناري علي قول احمد استانبول، بي‏نا، بي‏تا، ص 15 و نيز درباره معنا،ر.ك. ابن‏سينا، الشفاء، المنطق، 3. العبارة، ص 3.


[321]ـ ر. ك. محمّدعلي تهانوي، موسوعة كشّاف اصطلاحات الفنون و العلوم بيروت، مكتبة لبنان ناشرون، 1996، ج 2، ص 1617.


[322]ـ ر. ك. مولي عبداللّه يزدي، الحاشية قم، مؤسسة النشر الاسلامي، 1421، ط. العاشرة، ص 30.


[323]ـ ابن‏سينا، الشفاء، المنطق، 3. العبارة، ص 3 و نيز ر. ك. ابن سهلان، البصائر النصرية، ص 90.


[324]ـ ر. ك. ارسطو، منطق ارسطو، تحقيق عبدالرحمن بدوي، ج 1، ص 103 / ابونصر فارابي، المنطقيات، ج 1، ص 89، 116 و 155 / ابن‏سينا، الاشارات و التنبيهات، ج 1، ص 112 / همو، عيون الحكمة، در: رسائل ابن‏سينا قم، بيدار، 1400، ص 17 / همو، منطق المشرقين، ص 60 / نصيرالدين طوسي، اساس الاقتباس، تحقيق سيد عبداللّه انوار (تهران، نشر مركز، 1375)، ج 1، ص 63 / ابن‏رشد، تلخيص كتاب‏العبارة، تحقيق محمود قاسم (مصر، الهيئة المصرية العامّة للكتاب، 1981)، ج 3، ص 69 / ابوحامد محمّد غزالي، مقاصد الفلاسفه، تحقيق سليمان دنيا (مصر، دارالمعارف، 1961)، ص 53.


[325]ـ براي توضيح قيد «لذاته» در تفسير قضيه، ر.ك. حسن‏بن يوسف حلّي، الجوهر النضيد قم، بيدار، 1381،ص 73 / محمّدرضا مظفّر، المنطق، تصحيح غلامرضا فيّاضي قم، انتشارات اسلامي، 1421، ص 152ـ153. البته در شرح المطالع، به جاي قيد مزبور، تعبير «دلالت اوليه» به كار برده و قطب‏الدين رازي در شرح خود بر آن، اين قيد را شرح داده است. ر. ك. قطب‏الدين رازي، شرح المطالع (قم، كتبي نجفي، بي‏تا)، ص 47.


[326]ـ ر. ك. ابونصر فارابي، المنطقيات، ج 1، ص 89 / ابوحامد غزالي، معيار العلم بيروت، دار و مكتبة الهلال، 1993م، ص 84ـ85 / حسن‏بن يوسف حلّي، الجوهر النضيد، ص 72ـ73.


[327]ـ در برخي از كاربردهاي اخير، حتي اين تمايز نيز لحاظ نمي‏شود و تصديق مساوق قضيه منطقي، كه مشتمل بر حكم است، يا صرفا به معناي حكم، كه جزء مقوّم آن است، تلقّي مي‏شود. ر.ك. سيد محمّدحسين طباطبائي، نهايه‏الحكمة، ص 269 / محمّدتقي مصباح، تعليقة علي نهايه‏الحكمة قم، مؤسسه درراه حق، 1405، تعليقه 366 / همو، آموزش فلسفه، ج 1، درس چهاردهم. تعبير «لا بدّ في القضية من الحكم» بدين حقيقت اشاره دارد كه قضيه مشتمل بر حكم بوده و در نتيجه، مساوق تصديق است. ر.ك. سيد شريف، تعليقة بر تحرير القواعد المنطقية در: قطب‏الدين رازي، تحرير القواعد المنطقية (قم، بيدار، 1382)، ص 233.


[328]ـ ر. ك. قطب‏الدين رازي، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، در: الرسالتان في التصور و التصديق، ص 99.


[329]ـ ر. ك. ابن‏سينا، الشفاء، المنطق، تصحيح ابراهيم مدكور قاهره، اميريه، بي‏تا، 4. القياس، ص 231.


[330]ـ قطب‏الدين رازي، الرسالة المعمولة في التصور و التصديق، ص 99.


[331]ـ غلامرضا ذكياني، تصحيح بيان الحق و لسان الصدق سراج‏الدين ارموي، پايان‏نامه كارشناسي ارشد الهياتو فلسفه، تهران، دانشگاه تهران، 1373ـ1374، ص 96.


[332]ـ در اين زمينه، مباحث ديگري قابل طرح است؛ از جمله: رابطه حكم و تصديق، رابطه رأي و تصديق، و رابطهتخييل و تصديق. به دليل آنكه اين‏گونه مباحث صرفا منطقي‏اند، در اين نوشتار بدان‏ها نمي‏پردازيم.


[333]ـ احمدبن محمّدبن علي المقري الفيومي، مصباح المنير قاهره، اميرية، 1928، ط. السابعة، ص 575 / احمدبن فارس بن زكريّا، معجم مقاييس اللغة (قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1404)، ج 4، ص 86ـ90.


[334]ـ احمدبن محمّدبن علي المقري الفيومي، مصباح المنير، ص 575.


[335]ـ احمدبن فارس بن زكريّا، معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 86ـ90.


[336] ر.ك. محمّد معين، فرهنگ معين، ج 1، ص 302.


[337]ـ تعليقات ابن باجه در: ابونصر فارابي، المنطقيات، ج 3، ص 300 و نيز ر.ك. همان، ص 301ـ302. علّامهحلّي در شرح تجريد الاعتقاد «اعتقاد» را عين تصديق دانسته، معتقد است: هر دو قسيم تصور و گونه‏اي علم هستند، نه مغاير آن. ر.ك. حسن‏بن يوسف حلّي، كشف المراد في شرح تجريدالاعتقاد بيروت، موسسة الاعلمي، 1399، ص 252. محقق لاهيجي افزوده است: اعتقاد دو اصطلاح دارد: 1. يقين بالمعني الاخص؛ 2. مطلق تصديق. اصطلاح اخير شايع است. ر.ك. عبدالرزاق لاهيجي، شوارق الالهام (بي‏جا، بي‏نا، بي‏تا)، ص 426.