فصل نامه علمی - پژوهشی
فصل نامه علمی - پژوهشی معرفت فلسفي

بایگانی نشریه

نوآورى در فلسفه و فلسفه نوآورى

 





 سال دهم، شماره دوم، زمستان 1391ـ 25ـ49


محمد فنائى اشكورى*


چكيده


پيدايش و رشد هر علمى در گرو خلّاقيت و نوآورى است. فلسفه، كه حاصل تأملات عقلانى درباره پرسش هاى بنيادى و نهايى در هر موضوعى است، يكى از عرصه هايى است كه ضرورت دارد درباره تحول و نوآورى در آن بينديشيم. مراد از نوآورى، برداشتن قدم نظرى جديدى است كه به پيشرفت، گسترش و تعميق يك علم يا پيدايش يك شاخه علمى كمك كند. فلسفه نيز همچون ديگر حوزه هاى تفكر بشرى با نوآورى ظهور و توسعه يافته است؛ اما نگاهى به تاريخ فلسفه نشان مى دهد كه اين حوزه در مقاطعى از تاريخش دچار گونه اى ركود شده است. تأمل در پرسش هايى كه در اين زمينه مطرح اند، مى تواند راهگشا باشد. برخى از اين پرسش ها بدين قرارند: آيا نوآورى در فلسفه ممكن است؟ چگونه مى توان در فلسفه نوآورى كرد و راهكارهاى آن چيست؟ عوامل و موانع نوآورى كدام اند؟ چه شيوه اى از آموزش و پژوهش در فلسفه مى تواند به نوآورى بينجامد؟ چه دانش هايى به نوآورى در فلسفه كمك مى كنند؟ آيا هر نوآورى اى مطلوب است؟ آيا اعتقاد به نوآورى با شكاكيت و نسبيت در معرفت تلازم دارد؟ آيا فلسفه معاصر اسلامى در مسير نوآورى است؟


     مقاله پيش رو تأملاتى درباره اين گونه پرسش هاست، كه در آن ضرورت نوآورى، قلمرو آن، زمينه ها و موانع آن و عناصرى كه توجه به آنها در آموزش و پژوهش فلسفى مى تواند به نوآورى بينجامد، كانون تأمل قرار گرفته است.


كليدواژه ها: نوآورى، فلسفه، تاريخ فلسفه، فلسفه مقايسه اى، فلسفه ورزى، نقادى، دين، علم.





* دانشيار گروه فلسفه مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدس سره.                                 eshkevari@qabas.net


دريافت: 24/ 1/ 91               پذيرش: 19/ 8/ 91




 



فلسفه نوآورى


مبدع حقيقى خداوند است. او بديع السموات والارض است. هم ابداع كار اوست و هم كار او ابداع است. (ابن عربى، 1380، ص 172) نه مبدع حقيقى جز او هست و نه هيچ كار او غيرابداعى است. انسان كه خليفه او و كامل ترين مظهر اسماى اوست، مظهر اسم بديع نيز هست. نوآورى لازمه استعداد انسان براى سير به سوى بهتر شدن، كمال طلبى، قدرت خلاقه و پويايى حيات و معرفت انسانى است. توقف و سكون در جهانى كه همواره در جنبش و تحول است، جز شكست و نابودى نيست. نوآورى نسبتى با نسبيت و شكاكيت و ماجراجويى ندارد، بلكه فلسفه اش آن است كه آنچه تاكنون بشر آموخته، كافى نيست و افق هاى بلندى در پيش رو دارد. اساسا يكى از تفاوت هاى بنيادين انسان و حيوان در نوآورى است. برخلاف آنچه در حيوانات مى بينيم كه همواره زندگى يكسانى را تكرار مى كنند، دانش، تجربه، معرفت، مهارت و سبك زندگى بشر همواره در تحول است. پس مى توان انسان را به «حيوان نوآور» تعريف كرد. او تا وقتى به راستى حيات انسانى دارد كه نوآورى داشته باشد؛ پس بايد گفت «نوآورى مى كنم، پس هستم.» جامعه بشرى نيز ميدان مسابقه و رقابت در نوآورى در عرصه هاى گوناگون زندگى است و برنده اين ميدان، جز نوآوران نيستند.


     مراد از نوآورى، برداشتن قدم نظرى جديدى است كه به پيدايش يك شاخه علمى يا تكامل آن كمك كند. مراد از تكامل يك علم، پيشرفت، توسعه و تعميق و تدقيق آن يا به عبارت ديگر گسترش طولى، عرضى و عمقى آن است.


     بنابراين هر سخن تازه اى نوآورى به معناى مثبت و سازنده آن نيست. بسيارى از سخنان تازه، وهم اند، نه كشف؛ مغالطه اند، نه برهان؛ لج بازى فلسفى اند، نه نقد فلسفى؛ بافتن ذوقى و دل بخواهى اند، نه يافتن مستند و مستدل، و هرزگى و ابتذال فلسفى اند، نه مسئولانه انديشيدن. البته تفكيك مصاديق اين عناوين هميشه آسان نيست. بايد كوشيد در هر حوزه اى مطابق معيارهاى منطقى و قابل دفاع به ارزيابى پرداخت.


     نفس نوآورى و كشف حقيقت امر مطلوبى است؛ اما نبايد اولويت ها را ناديده گرفت. ارزش يك نوآورى بستگى به ميزان گره گشايى و ثمربخشى نظرى يا عملى آن دارد. از اين رو صَرف فكر و انديشه در موضوعاتى كه ثمر و نتيجه روشن و تعيين كننده اى ندارند، نمى تواند انتخاب هوشمندانه اى باشد. گفتنى است كه صِرف استعداد انسان براى نوآورى كافى نيست كه ما را به سرمنزل مقصود رساند. بايد كوشيد كوتاه ترين و آسان ترين راه ها براى شكوفايى قدرت خلاقه انسان پيدا شود كه آن هم نيازمند نوآورى است.


     آيا فرمولى وجود دارد كه با به كار بستن آن بتوان به نوآورى رسيد؟ قطعا در جهانى كه رابطه سببى و مسببى حاكم است، براى نوآورى نيز قاعده و قانونى هست، گرچه ما از آن ناآگاهيم. ما فرمول نوآورى را نمى دانيم و درصدد ارائه آن نيز نيستيم؛ اما عوامل و زمينه هاى بيرونى و درونى بسيارى در اين راه هستند كه بايد آنها را شناخت و به كار بست و موانع فراوانى هست كه بايد پس از شناسايى، آنها را از سر راه برداشت. آنچه در اينجا مى گوييم نه شرط كافى و نه لزوما شرط ضرورى براى نوآورى است؛ اما مى توان مدعى شد كه اينها معد، ممد و زمينه ساز و همواركننده راه براى نوآورى اند. به عبارت ديگر، تضمين نمى توان داد كه شخص با رعايت نكاتى كه خواهيم گفت به نوآورى برسد؛ اما در عين حال اميد بسيارى مى توان داشت كه با توجه به اين نكات راه نوآورى هموار گردد.



ضرورت بحث از راهكارهاى نوآورى


هرچه زمان مى گذرد نوآورى، مانند ركوردشكنى در رشته هاى ورزشى، دشوارتر مى شود. بسيارى از حقايق را اگر ديگران پيش از ما كشف نمى كردند، شايد ما كشف مى كرديم؛ اما چون ديرتر از گذشتگان وارد ميدان شده ايم، اين امتياز نصيب پيشينيان شده است. افزون بر اين، نكات بديعى كه به ذهن ما مى رسد به احتمال بسيار قبلاً به ذهن ديگران نيز رسيده است و آنچه ما تجربه و كشف مى كنيم ديگرانى پيش از ما آن را تجربه و كشف كرده اند؛ هرچند اين كشف ها ممكن است به نام كسى و در جايى ثبت نشده باشند. بنابراين از اين جهت هرچه زمان مى گذرد نوآورى دشوارتر مى شود و تا اينجاى كار، روزگار به سود گذشتگان بوده است؛ اما از سوى ديگر، معمولاً با گذشت زمان، امكانات و مقدمات ابداع و نوآورى بيشتر، و زمينه هاى بروز خلّاقيت فراهم تر مى شود و از اين جهت لاحقين بر سابقين امتياز دارند. دسترسى به مدرسه و استاد و كتاب در گذشته بسى دشوار بود و فراهم شدن زمينه براى تحصيل علم و پژوهش، سخت و موانعش فراوان. تسهيلات و امكاناتى كه امروزه فراهم است در گذشته به مخيله احدى خطور نمى كرد و كسى نمى توانست حتى آرزوى دستيابى به اين امكانات را داشته باشد و رؤياى آن را در سر بپروراند. اين وضعيت معادله را به سود ما تغيير داده است. حال كه اصل نوآورى دشوارتر، اما امكانات آن به مراتب فراهم تر است، بايد ببينيم چگونه مى توانيم از امكانات موجود براى شكوفايى خلّاقيت و نوآورى به بهترين وجه استفاده كنيم.


     بايد افزود كه نبايد نگران شد كه آنچه كشف شدنى بود كشف شده است و گذشتگان چيزى را براى ما نگذاشته اند. اين تصور كودكانه است. آنچه مى دانيم قابل قياس با آنچه نمى دانيم نيست. خزانه خدا نامتناهى است و حقايق بى شمارى در انتظار كشف شدن صف كشيده اند.



فلسفه چيست؟


چون سخن در نوآورى فلسفى است، لازم است اندكى از چيستى فلسفه بگوييم. فلسفه كاربردهايى گوناگون دارد. در كاربردى كهن كه ريشه در فلسفه يونانى دارد و البته در معنايى گسترده، معادل حكمت و معرفت بشرى به كار رفته، و به فلسفه يا حكمت نظرى و عملى تقسيم مى شود كه تقريبا همه علوم بشرى، يا دست كم علوم حقيقى را دربرمى گيرد. به اين معنا فلسفه علم واحد نيست؛ چنان كه ابن سينا از آن به «علوم فلسفى» تعبير مى كند (ابن سينا، 1405ق، مقاله اول، فصل اول، ص 3). در كاربرد ديگر، فلسفه تنها به يكى از شاخه هاى حكمت نظرى يعنى مابعدالطبيعه يا فلسفه اولى گفته مى شود كه موضوع آن وجود بما هو وجود است. با اين همه امروزه فلسفه بيشتر در معناى سومى به كار مى رود كه بنابر آن، فلسفه نه يك علم، بلكه حوزه اى معرفتى است كه گروهى از علوم عقلى را دربردارد، همچون مابعدالطبيعه، الهيات فلسفى، معرفت شناسى، فلسفه هاى علوم و فلسفه هاى مضاف به واقعيات خاص همچون فلسفه اخلاق، فلسفه ذهن و فلسفه هنر. موقتا مى توان گفت فلسفه در اين كاربرد به معناى تأمل عقلانى (تحليل و استدلال) درباره پرسش هاى بنيادين و نهايى در هر موضوعى است. امروزه فلسفه در اغلب موارد از جمله در دپارتمان هاى فلسفه به اين معنا به كار مى رود. مراد از فلسفه در اين مقاله نيز همين معناى عام و رايج فلسفه است كه رشته هاى مختلفى را دربردارد.



نوآورى در فلسفه


امروزه ديگر خواندن دقيق متون كهن فلسفى و مهارت در شرح و حل معضلات آن، براى فيلسوف بودن كافى نيست. فيلسوف موفق و نوآورِ امروز بايد علاوه بر اينها به معارف و مهارت هاى بسيار ديگرى مجهز باشد. بين فلسفه آموزى و فلسفه ورزى بايد تفاوت گذاشت. ممكن است كسى سال ها فلسفه بخواند، اما مقلد باشد. البته خواندن فلسفه لازم است، اما از همان آغاز بايد تمرين تفكر كرد. بدون فلسفه خواندن، شايد بتوان فيلسوف شد، اما به احتمال بسيار فيلسوفى ضعيف و ابتدايى. استفاده از انديشه هاى فلسفى فيلسوفان، ما را آماده فلسفه ورزى مى كند؛ اما قوام فلسفه ورزى تفكر فلسفى مستقل است. پس هم فلسفه آموزى ضرور است و هم فلسفه ورزى.


     بين فلسفه پژوهى و فلسفه ورزى نيز بايد تفكيك كرد. هر نويسنده و پژوهشگر در زمينه فلسفه لزوما فيلسوف نيست. بسيارى از تحقيقات فلسفى جنبه تاريخى صرف دارند، يا گردآورى و دسته بندى اطلاعات و يافته هاى فيلسوفان اند. كتاب هاى فلسفى سودمندى موجودند كه براى آشنايى با فلسفه كارآمدند. مؤلفان اين گونه آثار، اطلاعات فلسفى و هنر نويسندگى دارند، اما لزوما فيلسوف نيستند. گاهى چنين نويسنده اى بهتر از يك فيلسوف مى تواند متنى آموزشى فلسفى تأليف كند. البته در اين گونه حوزه ها نيز نوآورى لازم است.


     خدمات فلسفى متنوعى وجود دارد كه برخى علمى و برخى اجرايى اند و در هركدام مى توان نوآورى داشت. ابداع شيوه جديد در نگارش و آموزش فلسفه، تصحيح انتقادى متون، تدوين متون درسى، نگارش متون ساده براى علاقه مندان در سطوح مختلف از جمله نوجوانان، ترجمه آثار فلسفى، تهيه دائره المعارف فلسفى، انتشار نشريات فلسفى، برگزارى همايش هاى فلسفى، راه اندازى حلقه هاى بحث و نقد، تأسيس مراكز آموزش و پژوهش فلسفى مانند كتابخانه، دانشگاه و انجمن علمى و آموزش مجازى برخى از كارهايى هستند كه به گسترش و رشد تفكر فلسفى كمك مى كنند و در زمينه آنها مى توان نوآورى داشت.


     با اين همه فلسفه ورزى، عبارت است از تفكر فلسفى و توليد فكر فلسفى. ركن ركين فلسفه ورزى، اجتهاد فلسفى است، نه لزوما دانش فلسفى يا پايبندى به يك دسته اصول معين. فلسفه دان لزوما فيلسوف نيست. آنچه از استاد و كتاب مى آموزيم، دانش نقلى است و فقط ارزش تمهيدى دارد؛ اما فلسفه، علمى عقلى است. با اينكه فلسفه به معناى مجموع دستاوردهاى فلاسفه، علمى جمعى است، و با اينكه هر فيلسوف از تجربه هاى فلسفى ديگر فيلسوفان بسيار بهره مى برد، اما فلسفه هر فيلسوفى مخلوق انديشه خود او و از اين حيث فردى است. حتى در جايى كه دو فيلسوف با هم موافق اند، نه از باب دنباله روى يكى از ديگرى، بلكه از اين باب است كه هريك به گونه مستقل با پاى خود به آن رسيده اند.


     تفكر فلسفى اجزا و ابعاد گوناگونى دارد كه در هريك از آنها مى توان نوآورى داشت. منظور از نوآورى لزوما طرح مطلبى نيست كه به هيچ نحو داراى سابقه اى نباشد. آنجا كه از صرف تكرار سخن گذشتگان فراتر مى رويم، در قلمرو نوآورى هستيم. طرح پرسش جديد، ارائه تعريف يا تحليل نو، نقد و ابطال يك رأى، اقامه استدلالى بر يك نظريه، كشف ابعاد تازه اى از يك نظريه، ارائه نظريه اى نوين، طرح بابى نو در فلسفه، تأسيس شاخه اى جديد در فلسفه، و سرانجام ارائه يك نظام فلسفى، برخى از صور نوآورى فلسفى اند.


     روشن است كه ابعاد نوآورى ها يكسان نيست و مثلاً ابداع يك نظام فلسفى جديد بسى دشوارتر از طرح يك پرسش يا اقامه استدلالى جديد است؛ اما بر كسى پوشيده نيست كه طرح نكات و پرسش هاى جزئى و گاه به ظاهر بى اهميت است كه مى تواند منشأ ظهور تحولى بنيادى شود. اگر پرسش ها و نقادى هاى فخر رازى نبود، معلوم نبود شرح اشارات خواجه طوسى به صورتى كه هست تدوين يابد. برهان صديقين ابن سينا به ظاهر تنها افزودن يك استدلال بر وجود خدا بود؛ اما كيست كه در اهميت تأثير اين استدلال بر الهيات اسلامى ترديد كند. همانند اين سخن را درباره برهان وجودى آنسلم در الهيات غربى نيز مى توان گفت.


     برخلاف پندار برخى، در فلسفه اسلامى ظرفيت براى نوآورى در همه عرصه هاى يادشده وجود دارد. ادل دليل بر امكان چيزى، وقوع آن است. در نوآورى فلاسفه پيشين اسلامى جاى ترديد نيست. فارابى، ابن سينا، سهروردى و ملّاصدرا در قله هاى ابداع و نوآورى اند. فلسفه اسلامى در دوره معاصر نيز بدون نوآورى نبوده است. نگاهى به آثار علّامه طباطبائى، شهيد مطهرى، شهيد صدر، حائرى يزدى و استاد مصباح شاهد اين مدعاست. طرح مباحث و مواضع جديدى در معرفت شناسى، فلسفه اخلاق، فلسفه تاريخ، و فلسفه دين نشان مى دهد كه در فلسفه اسلامى امكاناتى گسترده براى توسعه و تكامل هست.



عوامل و موانع نوآورى


عوامل و زمينه هاى گوناگون روحى و روانى، اجتماعى، روشى و دانشى براى نوآورى فلسفى موجودند كه بحث از همه اين عوامل خارج از ظرفيت يك مقاله است. اعتماد به نفس با اتكا به حق، آزادانديشى (آزادى از تقليد، تعصب و عادت)، شجاعت و روحيه سنت شكنى، عشق و شوق به كشف حقيقت، همت و صبورى و سخت كوشى براى رسيدن به حقيقت، فراهم بودن زمينه هاى اجتماعى همچون تشويق به نوآورى، به كارگيرى روش درست در رويارويى با مباحث فلسفى مانند طرح سؤال يا پرسش محورى، كوشش براى تفكيك بين مسئله و شبه مسئله و تحرير دقيق محل نزاع، رويارويى نقادانه و برخوردارى از دانش هاى لازم براى نوآورى، برخى از عوامل و زمينه هاى شكوفايى خلّاقيت فلسفى اند.


     با بررسى زمينه ها و عوامل نوآورى، موانع نوآورى نيز شناخته مى شود. موانع نوآورى برخى روحى و روانى اند، برخى روشى و برخى بيرونى و اجتماعى. برخى عوامل روانى همچون خودكم بينى و نيز غرور و خودشيفتگى مانع بازنگرى در آراى پذيرفته شده اند. تعصب نسبت به نظام فلسفى خاص يا فيلسوف معين و تقليد از آنها و مرعوب نام هاى بزرگ شدن، محبوس ماندن در گروه خاصى از كتاب ها، استفاده از يك استاد يا يك گروه از استادان هم فكر و پرهيز و گريز از رويارويى با صاحبان افكار ديگر از موانع شكوفايى فكرى و دست كم كندكننده حركت فكر هستند.


     ارزيابى شتاب زده و افراط و تفريط در برخورد با ديگر فلسفه ها راه را بر ابتكار مى بندد. نمونه هاى فراوانى از اين نوع رويكرد به فلسفه را مى توان در تاريخ يافت. آباى كليسا در قرون وسطا نخست فلسفه ارسطو را خطرناك و ضددين اعلام كردند. آلبرت كبير، استاد آكوئيناس گفت كه طبيعيات ارسطو خطرناك است. در 1211م متكلمان مسيحى در پاريس تعليم طبيعيات ارسطو را ممنوع كردند و در 1215م نماينده پاپ در اساسنامه دانشگاه پاريس آموزش طبيعيات و مابعدالطبيعه ارسطو را تحريم كرد؛ اما ديرى نگذشت كه فلسفه ارسطو در بين متكلمان مسيحى قداست و مرجعيت تام يافت؛ به گونه اى كه اگر كسى با آن مخالفت مى كرد تكفير مى شد. در جهان اسلام نيز كسانى همچون غزالى و ابن تيميه فلاسفه را تكفير مى كردند و ايشان را كافر و مشرك مى دانستند و گروهى ديگر فيلسوفان يونانى را انبيا يا شاگردان انبيا مى پنداشتند. حاصل اين گونه تلقى ها نه اجتهاد فلسفى، بلكه تحجر و جمود فلسفى است.


     قرار گرفتن بدون مطالعه و نيازموده در دسته بندى هايى همچون مشائى، اشراقى، صدرايى، آگوستينى و ارسطويى، و تحليلى و قاره اى از ديگر موانع است. اين نوع صف بندى ها هميشه در شرق و غرب رايج بوده است. تقديس فلسفه يا نظام فلسفى خاص يا نظريه فلسفى معين با انتسابش به امور مقدس مانند دين و عرفان نيز از ديگر عوامل بازدارنده رشد فلسفى است. برخى مانند ماركسيست ها و سيانتيست ها با انتساب فلسفه خود به علم به آن تقدس مى بخشند و چون و چرا كردن درباره آن را به منزله مخالفت با علم منع مى كنند. مثلاً مى گويند علم اثبات كرده است كه مى توان پيدايش جهان را بدون فرض خالق و رفتار انسان را بدون فرض روح مجرد تفسير كرد.


     نيازمودن مبانى و پيش فرض هاى يك مكتب يا نظريه اعم از پيش فرض هاى عقلى، تجربى يا دينى از ديگر موانع است. ممكن است در ابتناى منطقى يك نظريه بر پيش فرض هاى خاصى نتوان ترديد روا داشت و در صحت آن نظريه نتوان رخنه ايجاد كرد، اما آن پيش فرض ها تجديدنظرپذير باشند. از سوى ديگر، ترس از برخى لوازم و نتايج يك نظريه كه به گمان شخص، تالىِ فاسد هستند نيز همانند ترمزى حركت فكر را متوقف مى كند. برخى از تالى ها كه شخص گمان مى كند و يا حتى جازم است كه فاسدند، ممكن است فاسد نباشند. البته در آنجا كه نظريه اى به قطع به نتيجه باطلى مى انجامد، آن نظريه باطل است.


     نحوه تلقى و رويارويى ديگران نسبت به نوآورى نيز بسيار مؤثر است. فضاى سركوبگرانه، تعصب آميز و بدگمان و تكفيرى از بزرگ ترين موانع نوآورى است. بسيارى درباره مفهوم نوآورى نظر مساعد دارند، ولى وقتى با مصاديق آن روبه رو مى شوند، به دليل دلبستگى ها و عادت ها و تعصب ها ظرفيت لازم براى پذيرش آن را ندارند و انسان را به ياد حكايت شير بى يال و دم و اشكم مولوى مى اندازند.


      آنچه درباره نوآورى در فلسفه گفتيم و مى گوييم در بسيارى از رشته هاى ديگر معارف، همچون الهيات، دين شناسى، عرفان، و بسيارى از علوم از جمله علوم انسانى نيز جارى است. عمده مباحثى كه پس از اين در اين مقاله مى آيد بيان روش ها و دانش هايى است كه آگاهى از آنها در نوآورى فلسفى نقش خواهد داشت. عدم توجه كافى به اين نكات موجب شده است كه سير رشد فلسفه اسلامى كند شود و نوآورى در آن محدود به معدودى از نوابغ گردد.



تحول در آموزش فلسفه


در گذشته تقريبا تنها روش يادگيرى فلسفه، خواندن متونى خاص نزد استاد بود؛ سپس تدريس آنها و پس از آن گاهى نوشتن شرح و تعليقه بر آنها و احيانا تأليف كتابى نو. فلسفه آموزى منحصر بود به يادگيرى چند متن معين كه سال هاى متمادى به طول مى انجاميد. در قلمرو فلسفه اسلامى، متونى چون الهيات شفا، اشارات، حكمة الاشراق، اسفار اربعه و شرح منظومه نزد استادان فن آموخته مى شد.


     تحول در آموزش فلسفه براى پرورش خلّاقيت و زمينه سازى براى نوآورى، از امور ضرور است. بدون بازنگرى اساسى در آموزش فلسفه نمى توان نوآورى متناسب با زمان را توقع داشت. البته فلسفه آموزى در اين روزگار تفاوت آشكارى با فلسفه آموزى گذشته پيدا كرده است كه نيازمند بازنگرى جدى است. مثلاً آموزش گزيده هايى از برخى از متون سنتى به جاى خواندن تمام يك متن نزد استاد، آموزش تاريخ فلسفه، آموزش شاخه هاى مختلف فلسفه به تفكيك مانند معرفت شناسى، فلسفه ذهن و فلسفه دين، تعليم مكتب هاى مختلف فلسفى، پژوهش و تحقيق به صورت نگارش مقاله و پايان نامه، از تحولاتى است كه با تأثيرپذيرى از فضاى جديد صورت گرفته است. فناورى نيز به اين تحول كمك كرده است. استفاده از ضبط صدا، آموزش غيرحضورى و بهره گيرى از اينترنت به گسترش فلسفه يارى رسانده، و دسترسى آسان و سريع به مطالب و منابع را امكان پذير كرده اند. با اين همه بايد اذعان كرد كه همچنان الگوى درخورى در آموزش فلسفه نداريم و ضعف و آشفتگى بسيار در اين زمينه ديده مى شود.


     تحول در آموزش به معناى كنار نهادن همه روش هاى سنتى و جايگزين كردن همه روش هاى جديد نيست؛ بلكه در اين ميان بايد دست به گزينش و نوآورى زد و از ميان روش هاى قديم و جديد كارآمدترين را برگزيد. براى نمونه به جاى خواندن متون متعدد در ساليان طولانى كه در روش قديم متداول بود و انتخاب فصول و گزيده هايى از متون كه امروزه رايج است، بايد وجه جمعى برگزيد. لازم است برخى متون كلاسيك به روش سنتى خوانده شوند و برخى نيز به سبك جديد، و محدوديت زمانى مقاطع تحصيلى نبايد تعيين كننده روش آموزش باشد؛ بلكه مدت هر مقطع را بايد بر اساس نياز تعيين كرد.


     رسالت اصلى نظام آموزش فلسفه، پرورش تفكر خلاق و فلسفه ورزى است، نه صرفا ارائه معلومات براى انباشتن محفوظات. طرح مسئله و كوشش اصيل براى حل آن، بايد محور آموزش باشد. ملاك ارزيابى مقالات تحقيقى و پايان نامه هاى دانشجويان بايد معطوف به طرح مسئله و كوشش براى حل آن باشد، نه صرف گردآورى مطالب از متون و به تازگى از اينترنت. اين گونه گردآورى ها هيچ ارزش علمى اى ندارند و با چنين محصولاتى، هرچند كه تعداد آنها بسيار باشد، نمى توان گامى به سوى نوآورى در فلسفه برداشت.



تاريخ فلسفه


يكى از عناصر لازم در شناخت عميق تر مسائل فلسفى و بصيرت يافتن در ماهيت تفكر فلسفى، آگاهى از تاريخ فلسفه است. توجه به فراز و فرود فلسفه و مطالعه در افت وخيز فكرى فيلسوفان در تاريخ، كمك شايانى به نوآورى در فلسفه خواهد كرد. تاريخ فلسفه صحنه نمايش نوآورى هاى فيلسوفان و نشان دهنده ميزان توفيق و شكست آنان در اين وادى است. تأمل در اين امر راه را براى نوآورى هموار مى كند. هم مطالعه تاريخ فلسفه، اعم از فلسفه اسلامى و ديگر فلسفه ها، و هم نگاه تاريخى به مسائل فلسفى در فراهم ساختن زمينه هاى خلّاقيت فلسفى سودمندند.


     تاريخ نگارى فلسفه به دوره يونانى بازمى گردد. در فرهنگ اسلامى نيز آثار ارزشمندى درباره تاريخ حكما و عقايدشان نگاشته شد؛ اما تاريخ نگارى فلسفه به مفهوم جديد آن در دوره جديد فلسفه غرب به ويژه با فلسفه هگل به بازار معرفت آمد. امروزه به دنبال ترجمه آثارى در زمينه تاريخ فلسفه به زبان فارسى، توجه به تاريخ فلسفه در حوزه هاى علميه مشهود است و تدريس و پژوهش در تاريخ فلسفه در برخى از مراكز علمى حوزوى ديده مى شود؛ اما همچنان نگاه به تاريخ فلسفه و نگاه تاريخى به فلسفه جايگاه درخور خود را نيافته است.



فلسفه هاى ديگر


اجماع و توافقى كه در برخى از علوم ديده مى شود، در فلسفه نيست. نظام هاى فلسفى گوناگون و متضاد بسيارى در عالم مطرح بوده و هستند. نه در همه مسائل فلسفه توافق هست و نه در مواضع و ديدگاه هاى فيلسوفان. در سنت و نظام فلسفى واحد نيز اين تكثر و تنوع ديده مى شود. عناوينى چون «فلسفه يونانى» يا «فلسفه غربى» بيشتر اشاره به اشتراك جغرافيايى فيلسوفان دارند تا اشتراك در ديدگاه آنان. شايد بتوان گفت: دست كم در برخى از سنت ها به تعداد فيلسوفان، فلسفه وجود دارد.


     آشنايى با ديگر فلسفه ها و تأمل در روش ها، مسائل و مواضع آنها و تجربه نوعى ديگر از نگرش به جهان، نقشى بسزا در شكوفايى خلّاقيت فلسفى خواهد داشت. محصور ماندن در يك نظام فلسفى و عادت كردن به يك روش و يك دسته از مسائل، با ركود ذهنى بيشتر تناسب دارد تا با خلّاقيت. كسى كه در يك نظام فلسفى محصور است، فقط خود را مى بيند و به دور خود مى چرخد و از ديدن افق هاى جديد ناتوان است. هر نظام فلسفى اى هرچند اصولش باطل باشند، سخنى براى شنيدن و درسى براى آموختن دارد. ملاحظه تنوع آرا و رويكردها، چشم را باز و توجه به امكانات و گزينه هاى مختلف را ميسر مى سازد.


     اگر آشنايى فيلسوفان اسلامى با فلسفه يونانى نبود، فلسفه اسلامىِ موجود پيدا نمى شد. اگر شهاب الدين سهروردى از حكمت خسروانى آگاه نبود، حكمت اشراق ظهور نمى كرد، و اگر ملّاصدرا از ميراث فكرى اسلامى و مكتب هاى مختلف فكرى پيش از خود بى اطلاع بود هرگز حكمت متعاليه متولد نمى شد. هرچه قلمرو اين آشنايى گسترده تر باشد، بهره مندى از آن بيشتر خواهد بود. فلسفه پژوه امروزى كه به آسانى به مكتب هاى مختلف فلسفى شرقى و غربى دسترسى دارد، با آشنايى با فلسفه هاى متنوع راه هموارترى براى ابداع در اختيار دارد.


     البته آموختن فلسفه هاى ديگر مستلزم پذيرفتن آراى ديگران نيست. آنچه مهم است برگرفتن موضوع و پرسش از ديگر مكتب هاست، نه لزوما اخذ موضع و پاسخ.



رسوخ قدم در سنت


آگاهى از تاريخ فلسفه، ديگر نظام هاى فلسفى و مقايسه فلسفه ها هنگامى بيشترين سود را خواهد داشت كه فيلسوف در سنت فلسفى اى كه به آن تعلق دارد و در چارچوب آن مى انديشد، قدمى راسخ داشته باشد. دانشجوى فلسفه اسلامى پيش و بيش از هر چيزى بايد در فلسفه اسلامى متضلع باشد تا بتواند خلأهاى آن را با استفاده از ديگر يافته ها و خلّاقيتش پر كند؛ وگرنه صرف اطلاعات پراكنده فلسفى كمكى به شكوفايى خلّاقيت نخواهد كرد. بدون شناخت لازم از ابعاد و اجزاى يك ساختمان نمى توان نواقص و نقايص آن را برطرف ساخت و از مواد و مصالح استفاده اى شايسته كرد.


     راز توفيق فيلسوفان مسلمانى همچون شهيد مطهرى، شهيد صدر و استاد مصباح كه با آشنايى با فلسفه غرب منشأ تحولاتى در فلسفه اسلامى شدند در همين نكته است. بسيار بوده و هستند كسانى كه بسى بيش از فيلسوفان يادشده از فلسفه غرب آگاه اند، اما چون آن سطح از دانش را نسبت به سنت فلسفى خود ندارند، نتوانسته اند منشأ تحولى شوند. به نظر يك استاد ايرانى فلسفه غرب:


هيچ يك از ما با كنار گذاشتن سنت هاى اصيل فكرى گذشته خود موفق نخواهيم شد عملاً كوچك ترين استفاده واقعى از فلسفه هاى غربى كنيم و خواه ناخواه مبدل به فضل فروشانى خواهيم گرديد كه عقده هاى روانى و ترس از عقب افتادگى از يك تمدن موهوم و ناشناخته كه به علت همان ترس از ارزيابى واقعيت و حركت درونى و امكانات آتى آن عملاً خود را محروم ساخته ايم، هر روز به تناسب روزگار به رنگى درخواهيم آمد و گرفتار آن چيزى خواهيم بود كه به مراتب بدتر و خطرناك تر از جهل و نادانى است؛ يعنى جهل مركب. (مجتهدى، 1379، ص 224)



فلسفه مقايسه اى


مراد از مقايسه فلسفه ها يا فلسفه مقايسه اى يا تطبيقى، مطالعه در تعيين نسبت دو فلسفه و مقايسه مسائل و نظريات آنهاست. مقايسه و تطبيق از مطالعه نسبت ديدگاه دو فيلسوف در يك مسئله آغاز مى شود و تا مقايسه مكتب ها و سنت هاى فلسفى پيش مى رود. مقايسه فلسفه ها از عناصر لازم براى نوآورى فلسفى است. مداقه در نقاط تلاقى و انفصال فلسفه ها از مواضعى است كه مى توان جرقه انديشه هاى نو را در آنها انتظار داشت.


     مطالعات تطبيقى در رشته هاى ديگر معرفتى نيز كانون توجه است. مثلاً دين شناسى تطبيقى رشته اى جذاب در مطالعات اديان است و فقه تطبيقى يا مقارن در تاريخ اسلامى قدمتى هزار ساله دارد. در فلسفه نيز اين رويكرد كانون توجه بوده است. نوع رويارويى فيلسوفان اسلامى با فلسفه يونانى در آغاز شكل گيرى فلسفه اسلامى نوعى نگاه تطبيقى بين جهان بينى اسلامى و آن فلسفه ها بوده است. شايد بتوان گفت فارابى در كتاب الجمع بين رأيى الحكيمين بناى نوعى فلسفه تطبيقى را مى نهد. در دوره جديد به دنبال آشنايى ايرانيان با فلسفه غرب رفته رفته اين پرسش پيش آمد كه بين فلسفه غرب و فلسفه اسلامى چه نسبتى است؛ تا چه حد مى توان از مشتركات و وجوه امتياز اين دو فلسفه سخن گفت؟


     مى توان علّامه ابوالحسن شعرانى و سپس علّامه طباطبائى را آغازگران فلسفه تطبيقى در دوره جديد در ايران دانست. رساله فلسفه اولى شعرانى و كتاب اصول فلسفه علّامه طباطبائى، اسناد مكتوب و مسلم آغاز فلسفه تطبيقى اند. پس از اينان كسانى همچون شهيد مطهرى و مهدى حائرى يزدى اين راه را ادامه دادند. از ميان متفكران غيرايرانى بايد از هانرى كربن فرانسوى و توشيهيكو ايزوتسو ژاپنى نام برد كه در اين زمينه از پيشگامان اند.


     برخى همچون سيدحسين نصر برآن اند كه مقايسه بين فلسفه اسلامى و غربى ممكن نيست؛ فلسفه اسلامى يك نظام معرفتى پايدار است، در حالى كه فلسفه غرب هويت ثابتى ندارد و مقايسه يك معرفت پايدار و مستمر با چيزى كه پى درپى تغيير ماهيت مى دهد شايسته نيست (نصر، 1383، ص 49). اين سخن درخور مناقشه است. خود اين سخن، مقايسه اين دو فلسفه و بيان وجوه اشتراك و افتراق آنهاست. نصر در واقع با اين بيان، فلسفه اسلامى را با فلسفه غربى مقايسه كرده، يكى را پايدار و ديگرى را ناپايدار مى داند و البته وى مى تواند وجوه اشتراك و اختلاف ديگرى را هم بيفزايد و اين خودْ مقايسه است. هم مى توان فلسفه اسلامى و فلسفه غرب را به گونه كلى با هم مقايسه كرد و هم مى توان مكتب ها و يا نظرياتى ويژه از دو مكتب را با هم سنجيد.


      گفتنى است كه دست كم شرط هر نوع مطالعه تطبيقى و مقايسه اى، آشنايى با هر دو فلسفه است. آشنايى به زبان اصلى آثار يا وجود ترجمه متقن آنها از ضروريات مطالعات تطبيقى است.


     شيفتگى نسبت به يك فلسفه يا بدبينى و سوءظن نسبت به فلسفه ديگر مانع فهم درست آن و در نتيجه مانع مقايسه و تطبيق عالمانه و بى طرفانه خواهد بود. مراد اين نيست كه شخص بايد فاقد موضع فلسفى باشد، بلكه منظور اين است كه گرايش روانى و عاطفى محض، مانع تحقيق و داورى عالمانه است؛ اما اگر ملاك برهان و استدلال باشد، البته موضع داشتن و حتى علاقه به يك نظريه مانع فهم و مقايسه نيست.


     علماى نوآور معاصر مانند شهيد مطهرى و شهيد صدر چون ضمن رسوخ در سنت اسلامى با فلسفه هاى ديگر آشنا بودند، با مقايسه افكار و آرا توانستند گام هايى تازه بردارند؛ اما عالمانى كه حتى بيش از اينها در فلسفه اسلامى صرف وقت كرده اند، اما با ديگر فلسفه ها آشنا نبودند و زمينه براى مقايسه فلسفه هاى مختلف را نداشتند، نتوانستند چنان نوآورى هايى را داشته باشند.



گستره فلسفه


فلسفه در سنت اسلامى بيشتر بر محور مابعدالطبيعه و گاه مرادف با آن است؛ گرچه برخى از مباحث مربوط به شعب ديگر فلسفه به گونه ضمنى در خلال مباحث هستى شناختى مطرح مى شوند. با اين حال چنان كه پيش از اين گفتيم، فلسفه به ويژه در دوره جديد، تأمل عقلانى درباره هر چيزى است. بنابراين فلسفه نه علم واحد، بلكه عنوانى است كه از يك قلمرو گسترده معرفتى حكايت مى كند كه شعب و شاخه هاى گوناگونى دارد؛ همچون معرفت شناسى، فلسفه ذهن، فلسفه اخلاق، فلسفه تاريخ و فلسفه علوم. فلسفه را محدود به قلمروى ويژه نكردن و آشنايى با شعب گوناگون فلسفه مى تواند به خلّاقيت فلسفى كمك كند. از آنجاكه زمينه ها، علايق و ظرفيت هاى افراد مختلف است، ممكن است كسى در يك شعبه خاص فلسفه نوآورى نداشته باشد، اما در شعبه ديگر بتواند طرحى نو درافكند. البته گستردگى اطلاعات وقتى سودمند است كه داراى عمق باشد، وگرنه اطلاعات سطحى كه حاصل نوعى دَلِگى فلسفى است، نه كنجكاوى اصيل فلسفى، ثمرى نخواهد داشت.



فلسفه و دين


نوع تلقى ما از نسبت دين و فلسفه، نقش بنيادين در ركود يا شكوفايى ذهن فلسفى دارد؛ چراكه در جامعه دينى عامل اصلى در گرايش به يك رشته علمى يا انصراف از آن، انگيزه دينى است. اگر فلسفه را ضددين بدانيم، متروك و مطرود خواهد شد؛ چنان كه اگر آن را معاضد دين بپنداريم مقبول و محترم خواهد بود. غزالى و ابن تيميه با ادعاى ناسازگارى فلسفه با دين و تكفير فلاسفه، ريشه فلسفه را در بخش اعظم جهان اسلام خشكانده، تفكر فلسفى را متوقف كردند؛ اما در جهان شيعى كسانى همچون نصيرالدين طوسى با استفاده از فلسفه در تحكيم پايه هاى عقلانى عقايد دينى، فلسفه را احيا كردند و به آن رونق بخشيدند. گرايش اخبارى و اخيرا تفكيكى در جهان شيعى نيز در كند كردن حركت فلسفى مؤثر بوده است. اين دو گونه رويارويى، در تاريخ مسيحيت و در غرب نيز نسبت به فلسفه وجود داشته است. اوج تفكر فلسفى مسيحى زمانى است كه توماس آكوئيناس با استفاده از تجربه حكماى اسلامى، از فلسفه در تحكيم مبانى اعتقاد دينى استفاده مى كند.


     دين غنى ترين منبع در الهام بخشى به تفكر فلسفى است. دين با طرح موضوعاتى چون جهان غيب، خالق، خلقت، وحى و حيات پس از مرگ، ذهن را از توقف در امور عادى منصرف و به تفكر درباره ابعاد مختلف جهان و انسان جلب مى كند. در منابع اسلامى اعم از قرآن و حديث معارف بسيارى درباره اين گونه موضوعات طرح شده كه به گونه طبيعى اذهان را به تأمل وامى دارد.


     از سوى ديگر، توجه به اين نكته بسيار اهميت دارد كه ارتباط فلسفه با دين و استفاده از فلسفه در تحكيم باورهاى دينى نبايد به قداست يافتن آراى فلسفى بينجامد. حيات و پويايى فلسفه در گرو پرسش و بحث و نقد است و پرونده مباحث فلسفى هيچ گاه بسته نمى شود. اگر فلسفه در پى ارتباط با دين قداست يابد و شك و پرسش در آن منع شود، و نقد اصول فلسفى به مثابه شك در اصول دينى و نقد تعاليم دينى تلقى گردد، آنچه كه روى خواهد داد مرگ فلسفه است. آنچه در فلسفه مقدس است، خود تفكر است، نه اين رأى يا آن رأى و اين نظام فلسفى يا آن نظام فلسفى. هيچ دليلى در دست نيست كه اعتقاد دينى به يك رأى فلسفى خاص قائم است. مثلاً آنچه براى دين مهم است اعتقاد به خداست، نه فلان دليل بر اعتقاد به خدا. نقد و رد دليل، مساوى و ملازم با نقد و رد مدلول نيست. فلسفه مساوى با رأى اين يا آن فيلسوف نيست. ممكن است رأيى در فلسفه با دين مخالف باشد؛ اما اين به معناى مخالفت فلسفه با دين نيست. نه مخالفت برخى آراى بعضى از فلاسفه با دين بايد به تكفير فلاسفه بينجامد، نه موافقت برخى آرا با دين به تقديس آنها. اين هر دو به زيان فلسفه و دين اند. فلسفه نه ضد دين است، نه عين دين و نه جزئى از دين؛ بلكه مى تواند به منزله راهى براى فهم دين و پشتوانه اى عقلانى براى باورهاى دينى ايفاى نقش كند.



فلسفه و عرفان


عرفان مى تواند يكى از سرچشمه هاى جوشان خلّاقيت فلسفى باشد، اگر ما تلقى خود از نسبت عرفان و فلسفه را تصحيح كنيم. اگر عرفان و فلسفه را ناسازگار بدانيم، طبيعتا بهره اى از آنها به يكديگر نخواهد رسيد؛ اما حقيقت اين است كه بين آنها هيچ ناسازگارى اى نيست. فلسفه و عرفان دو راه مختلف براى رسيدن به حقيقت اند. فيلسوف از راه تفكر عقلى و منطقى به مطالعه واقعيت مى پردازد و حاصل آن، علم حصولى است؛ در مقابل عارف از راه مراقبه و تهذيب نفس و عبوديت به تماشاى هستى مى نشيند و به علم حضورى مى رسد. بين اين دو راه، ارتباط و تعامل برقرار است؛ تعاملى كه هر دو از آن بهره مى برند.


     عقل، كه حاصل آن فلسفه است، مى تواند در تثبيت پيش فرض هاى سلوك عرفانى به عارف كمك كند. همچنين عارف در تفسير تجارب عرفانى و ارزيابى آنها به عقل نيازمند است. از سوى ديگر، عرفان چشم عقل را به ساحتى ديگر از هستى مى گشايد و فيلسوف را به تماشاى عقلانى ساحت هايى جديد فرامى خواند. عرفان موضوعات نابى را براى تفكر و فلسفه ورزى در اختيار فلسفه مى نهد. مثلاً عارف با بيان تجربه وحدت هستى، زمينه را براى تفسير عقلانى و برهانى آن فراهم مى كند. عارف با بيان تجربه جدايى روح از بدن، فيلسوف را به تفكر درباره تجرد نفس وامى دارد. مهم ترين دستاوردهاى فلسفى در پنج قرن اخير در عالم اسلام، مرهون تأملات فلسفى درباره يافته هاى عرفانى بوده است. ظهور حكمت متعاليه، حاصل تلاقى عرفان و فلسفه است و اصول بنيادين اين مكتب با الهام از عرفان اسلامى شكل گرفته اند.



فلسفه و ديگر علوم و معارف


بى شك بين علوم مختلف ارتباط هاى گوناگون برقرار است و علوم مختلف با هم دادوستد، و نسبت به يكديگر تأثير و تأثر دارند. تبيين نحوه اين ارتباط موضوع بحث ما نيست. آنچه در اينجا براى ما اهميت دارد، توجه به اين نكته است كه براى شناخت يك علم و رسوخ در آن، اطلاع از برخى علوم ديگر لازم و سودمند است. اين ارتباط بين بعضى از علوم بيشتر است و برخى از علوم با برخى ديگر رابطه همسايگى نزديك ترى دارند. گاه موضوعى واحد در دو علم، با دو روش و دو وجهه نظر مطالعه مى شود. فلسفه، به ويژه مابعدالطبيعه، با علومى چون كلام و عرفان رابطه اى نزديك دارد. كلام و عرفان هرچند غير از فلسفه اند، برخى از موضوعات و مسائل آنها مشترك است و مفاهيم و واژگان مشترك در آنها بسيار است. از اين رو آشنايى با اين معارف در فهم عميق تر فلسفه و رويش خلّاقيت سودمند است. همچنين بين فلسفه و علم اصول فقه مناسبت هايى هست. گاهى مسئله اى واحد در فلسفه و علم اصول طرح مى شود؛ مانند برخى از مباحث الفاظ. آشنايى فيلسوف با نحوه مواجهه اصوليان با يك مسئله ممكن است افق جديدى را براى فيلسوف بگشايد و به او در حل مسئله فلسفى كمك كند.


     همچنان كه علوم بين رشته اى داريم، مسائل ميان رشته اى نيز داريم و اساسا برخى از علوم بين رشته اى امروز مسائل بين رشته اى ديروز بودند. نقش آگاهى هاى بين رشته اى در نوآورى انكارناكردنى است. براى مثال، نظريه شهيد صدر در مبانى منطقى استقرا، يك نوآورى فلسفى و منطقى است. اين نوآورى بدون آشنايى عميق شهيد صدر با فلسفه، منطق، علم اصول، رياضيات و علوم طبيعى ممكن نبود.


     ميان فلسفه و علوم انسانى و حتى علوم طبيعى نيز چنين مناسبت هايى برقرار است و آشنايى با علوم مى تواند در سرنوشت فلسفه اثرگذار باشد. براى نمونه علم النفس فيلسوف امروزى كه با فيزيولوژى، عصب شناسى، روان شناسى و علوم ادراكى جديد آشناست با علم النفس فيلسوفان گذشته متفاوت خواهد بود. هرچند مرز فلسفه و علوم جداست، فلسفه نمى تواند بدون توجه به يافته هاى علمى جديد به راه خود ادامه دهد. اين آشنايى ها موضوعات متنوعى را براى تفكر فلسفى در اختيار فيلسوف قرار مى دهند. نقطه آغاز فلسفه كانت پرسشى بود كه با مقايسه فلسفه و فيزيك نيوتنى براى كانت مطرح شد. پرسش اين بود كه چرا فيزيك نيوتنى چنين با موفقيت به پيش مى تازد، اما فلسفه گويى به دور خود مى چرخد. همچنين اگر توجه به علوم جديد و تأمل در آنها نبود، فلسفه هاى مضاف به علوم پديد نمى آمدند. در همين زمينه و بر همين اساس، بايد يادآور شد كه وحدت حوزه و دانشگاه در نوآورى در هر دو مركز تأثير شگرفى خواهد داشت.



فلسفه و زندگى


يكى از شريف ترين حوزه هاى فلسفه ورزى كه در فلسفه هاى متأخر اسلامى به آن كمتر توجه شده است، حكمت عملى است. حكمت، فن نيكو زيستن است. بنابراين حكمت، انديشيدن درباره هر آن چيزى است كه لازمه نيكو زيستن است. از اين رو حكمت ابعاد نظرى و عملى دارد. در معناى حكمت، بعد عملى برجسته است. در نصايح لقمان حكيم كه در قرآن از آن به حكمت ياد شده است، بعد عملى برجسته است. مباحثى همچون فضيلت، عدالت و سعادت در حكمت هاى باستانى محوريت داشتند. فلسفه در پيوند با دين، معنويت و اخلاق و معنا دادن به زندگى مى تواند در سعادت بشر نقش مهمى داشته باشد؛ چنان كه مى تواند با تثبيت ماديت و پوچى صدمه اى سهمگين به حيات انسانى وارد كند و يا با فلسفه هاى نژادپرستانه و قدرت محورانه زمينه ساز و توجيه گر جنايات خون خواران شود.


     هرچند بحث نظرى محض نيز ارزشمند و ضرورى است، اگر فلسفه به اين گونه مباحث محدود شود و ارتباطى با زندگى و سعادت انسان نداشته باشد، فايده و جاذبه چندانى نخواهد داشت. فلسفه در ذات خود نظرورزى است؛ اما اين نظرورزى مى تواند و بايد درباره مسائل عملى زندگى هم باشد. آوردن فلسفه به حوزه عمل، يعنى با چراغ انديشه زيستن. فلسفه جايگزين علم و فناورى نيست؛ ولى مى تواند جهت دهنده و هدايت كننده آن باشد. مقام معظم رهبرى در اين زمينه مى گويند:


نقص فلسفه ما اين نيست كه ذهنى است... نقص فلسفه ما آن است كه اين ذهنيت امتداد سياسى و اجتماعى ندارد. فلسفه هاى غربى براى همه مسائل زندگى مردم كم وبيش تكليف معين مى كنند؛ يعنى سيستم اجتماعى ارائه مى دهند؛ سيستم سياسى را هم معين مى سازند... اما فلسفه ما به كلى در زمينه ذهنيات مجرد باقى مى ماند و امتداد نيافته است. بايد اين امتداد را تأمين كرد. اين امر شدنى است... مثلاً از مبانى فلسفى ملّاصدرا... مى شود يك دستگاه فلسفى اجتماعى، سياسى درست كرد؛ چه رسد به فلسفه هاى مضاف (مقام معظم رهبرى، 1382).


شرط فلسفه ورزى در زمينه هاى عملىِ حيات، آشنايى با زمانه و سبك زندگى جديد است. اگر فيلسوف از لوازم حيات بشرى كه اغلب در تحول و دگرگونى است، آگاه نباشد نمى تواند كمكى به نيك و نيكو زيستن كند. اگر فيلسوف از علم، دين، صنعت، محيط زيست، سياست، هنر، ورزش و ديگر پديده هاى جامعه و زمان خود آگاه باشد، توجهش به آنها جلب خواهد شد و در باب آنها تأملات فلسفى خواهد داشت. بنابراين يكى از عرصه هاى بكر نوآورى در فلسفه، حوزه عمل و زندگى است. آشنايى با اين حوزه و تأمل عقلانى در آن از مواضع نوآورى و ابتكار است.


     فلسفه هاى مربوط به عمل و زندگى هم جنبه هاى پيشينى (نظرى محض) دارند و هم جنبه هاى پسينى. اگر فيلسوف با واقعيات عينى زندگى آشنا نباشد، نظرورزى او ممكن است بى ربط با زندگى عينى و در نتيجه بى حاصل باشد. معمولاً چنين نيست كه نخست يك فلسفه تمام عيار در زمينه علم و صنعت و هنر و سياست ساخته شود و سپس در پرتو آن خود اين پديده ها تحقق يابند؛ بلكه نخست اينها روى مى دهند و سپس فيلسوف با تأمل در آنها فلسفه آنها را كشف مى كند. اگر فناورى هوش مصنوعى وجود نداشته باشد، نوبت به تأمل فلسفى در آن نمى رسد. اگر هم فلسفه ورزى پيشينى در مواردى داشته باشيم، در مرحله اجمال است كه تفصيل آن امرى پسينى و پس از مطالعه ابعاد عينى آن پديده خواهد بود. توجه به موضوع هر علم يا مسئله، مقدم بر خود آن علم يا مسئله است و تصديق بلاتصور، دور از فرزانگى است. در فقه نيز چنين است. در مسائل مستحدثه فقهى، معمولاً نخست پديده اى روى مى دهد و پرسشى طرح مى شود؛ آن گاه فقيه درباره حكم شرعى آن اجتهاد مى كند.


     هرچند هميشه حكمت عملى مبتنى بر حكمت نظرى است، برخى از فلسفه ها بيشتر عملى اند تا نظرى؛ مانند ماركسيسم و ليبراليسم. برخى در عمل زدگى تا بدانجا رفته اند كه عمل را ملاك حقيقت دانسته اند. از سوى ديگر، فلسفه متأخر اسلامى به سمت دورى از عمل سير كرده است. آنچه ما در اينجا بر آن تكيه داريم، عمل گرايى است نه عمل زدگى و عمل زدگى را آفتى براى فلسفه مى دانيم. اينكه آيا عمل بر نظر مقدم است يا بالعكس، (برهيه، 1377، ص 384) موضوع بحث ما نيست. ما بدون اينكه درباره ارزش جنبه نظرى محض فلسفه ترديدى داشته باشيم، در پى تأكيد بر توجه به جنبه عملى آن هستيم.



تخصصى شدن همراه با جامعيت


يكى از الزامات توفيق در هر حوزه اى در فلسفه و علوم انسانى و دينى، مطالعه متمركز و تخصصى است. امروزه به دليل گسترش بى سابقه علوم، نه تنها كسى هوس نمى كند كه جامع معقول و منقول شود، كه جامعيت در يك حوزه معرفتى مثلاً فلسفه نيز امرى دست نيافتنى است و تنها كسانى كه بى خبر از مرزهاى دانش اند، ممكن است چنين مخيله اى را در سر بپرورانند.


     در دروه جديد ملاحظه شد كه با توجه به گستردگى مسائل فلسفى، گنجاندن همه مباحث ذيل علمى واحد و احاطه يافتن بر آن ممكن نيست و تفكيك و تخصصى شدن آن ضرورى است. از اين رو فلسفه به شعب گوناگون تقسيم شد و اين تكثر شاخه هاى فلسفه همچنان ادامه دارد. توجه به اين امر در فلسفه اسلامى نيز ضرورت دارد. چه كسى مى تواند در همه رشته هاى فلسفه همچون هستى شناسى، معرفت شناسى، فلسفه ذهن، فلسفه علوم، فلسفه سياست و هنر و صنعت و تعليم و تربيت و مانند آن متخصص و صاحب نظر باشد؟ تنها آموزش و مطالعه منابع اين رشته ها به زمانى بيش از عمر يك انسان نيازمند است. حال چگونه شخص مى تواند در آنها مجتهد و مبدع شود؟ از اين رو براى نوآورى، تمركز و تخصص ضرورى است.


     از سوى ديگر بايد توجه كرد كه تخصص بدون نوعى جامعيت نيز نتيجه مطلوبى به بار نمى آورد. حاصل تخصص هاى مختلف، جدايى و گسستگى مباحث گوناگون فلسفى است كه به نوعى هرج و مرج فلسفى مى انجامد. فيلسوفانى كه جهان بينى جامع و هماهنگى نداشته، و هريك در مرزهاى رشته خود محصور باشند و به دنياى يكديگر راه نيابند، مجموع دستاوردهايشان چيزى جز مجموعه اى آشفته و ناهماهنگ نخواهد بود. از اين رو در عين لزوم تخصص در يك رشته فلسفى، مطالعه و آشنايى با ديگر رشته ها و دستاوردهاى آنها ضرورت دارد. علاوه بر اين، به جهت تأثير بنيادين مباحث هستى شناسى و معرفت شناسى بر همه رشته هاى فلسفه، شناخت عميق اين دو شعبه براى همه فلسفه ورزان ضرورى است. بدين ترتيب مى توان هم از بركات مطالعه تخصصى بهره مند شد و هم از گسستگى و آشفتگى فلسفى مصونيت يافت.



زمان آگاهى


بدون آگاهى از دنياى نوشونده و نوآورى هاى ديگران به دشوارى مى توان نوآورى داشت. آگاهى به روز و در طراز علم زمان قرار داشتن و از پرسش هاى روز و مباحث مستحدثه فلسفى آگاه بودن، از مقدمات لازم براى نوآورى است. هم آشنايى با گذشته انديشه ها لازم است و هم آگاهى از حال آنها. برخى هميشه به گذشته هاى دور نظر دارند و علم و حكمت راستين را تنها متعلق به دوره هاى باستان مى دانند و از عالمان و مكتب ها و آراى گذشته به خوبى آگاه اند. اما به دوره هاى اخير و عصر خود عنايتى ندارند و منطق ناگفته و نانوشته آنها اين است كه متأخرين بر سر سفره متقدمين نشسته اند و از خود چيزى ندارند. چنين عالمى كه از زمان آگاه نيست، معلوم نيست سخن تازه اى براى مخاطب عصر خود داشته باشد. او ممكن است در تنهايى خود دقت هاى بسيارى بورزد و در تتبعاتش به نكات باريكى تفطن يابد؛ اما به دليل بى خبرى از آنچه در بيرون مى گذرد يافته هايش يا نو نيستند، يا با دغدغه هاى فكرى زمانش بى ارتباط اند.


     در برخى از نحله هاى كلامى اين بى توجهى به زمان ديده مى شود. پل نويا اشاره مى كند كه با مقايسه رساله باقلانى در قرن نهم ميلادى با رسالة التوحيد محمد عبده در قرن بيستم معلوم مى شود كه در طول نه قرن، تحول مهمى در آن صورت نگرفته است:


استمرار يك نوع بيان و يك زبان و يك معضله ثابت لايتغير در مدت نه قرن، نشانه آن است كه چنين تفكرى بيرون از زمان واقعى زيسته و از تراوش درونى خود تغذيه كرده است؛ و اين در حالى است كه جهان تغيير مى كرده و مسائل آن مسائلى ديگر مى شده است. (نويا، 1373، ص 2)


فلسفه اسلامى نيز در بعضى از دوره ها و نزد بعضى از فيلسوفان يا حلقه هاى فلسفى چنين سرنوشتى داشته است؛ اما تعميم اين امر به كل تاريخ فلسفه اسلامى، آن گونه كه پل نويا از روژه آرنالدز نقل مى كند، (همان) ناشى از بى خبرى و يا از سر بى انصافى است. برعكسِ آنچه برخى از غربيان متعصب درباره فلسفه اسلامى گفته اند، رويارويى فلسفه اسلامى با فلسفه يونانى نمونه موفقى از رويارويى نقادانه و خلاق با يك سنت فلسفى است. فلاسفه مسلمان مسائل بسيارى را طرح كردند كه در فلسفه يونانى بى سابقه بودند. (مطهرى، 1379، ج 5، ص 31)



دست نياز به درگاه بى نياز


چه كسى مى تواند نقش معنويت و ارتباط با خدا را در رسيدن به حقيقت ناديده بگيرد؟ او سرچشمه علم و ملهم همه معارف است. او خود در قرآن كريم تعليم مى دهد كه علم و معرفت را بايد از او خواست: «وَقُل رَّبِّ زِدْنِي عِلْما» (طه: 114)؛ «وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.»(تحريم: 8) دعاهاى بسيارى در طلب علم و معرفت از خداوند وارد شده است كه در كتب ادعيه مسطور است.


     بين علم و عمل  ارتباط برقرار است. پاكى دل در رسيدن به حقيقت اثر دارد؛ چنان كه آلودگى و بندگى هوا و هوس نيز با گمراهى و ضلالت تناسب دارد. يكى از اسرار لزوم دعا و مراقبه و اخلاص و طهارت به هنگام تعليم و تحقيق، اين است كه احوال درونى در معرفت مؤثرند. شرط بهره گيرى از نور الهى، تقوا و طهارت دل است: «وَاتَّقُواْ اللّهَ وَيُعَلِّمُكُمُ اللّهُ وَاللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ» (بقره: 282)؛ «يِا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إَن تَتَّقُواْ اللّهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانا.» (انفال: 29) اگر كسى در راه خدا مجاهده كند خداوند حقيقت را به او نشان مى دهد: «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.» (عنكبوت: 69) اگر كسى از نور الهى محروم باشد جز ظلمت بهره اى ندارد: «وَمَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ.» (نور: 40)


از اين رو اهل معرفت براى رسيدن به حقيقت با تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى روى مى آورند. مى گويند ابن سينا از نماز به منزله كليد گشايش درهاى بسته علمى استفاده مى كرد. برخى برآن اند كه وى هنگام نگارش مقامات العارفين در اربعين به سر مى برده است. (حسن زاده آملى، 1365، ج 1، ص 356) از نظر سهروردى علم حقيقى بدون تهذيب نفس و استغاثه به درگاه الهى ناممكن است و شرط نيل به حقيقت حكمت اشراق، گذراندن يك اربعين در اخلاص و تهذيب است. در پى چنين تهذيبى است كه وى مى گويد تمامى حكمت اشراق را دفعتا از دمنده اى قدسى دريافت كرده است (سهروردى، 1397ق، ص 259). از نظر او كسى مى تواند از مطالعه حكمه الاشراق بهره برد كه متأله و يا در طلب تأله باشد و دست كم بهره مندى از بارقه الهى براى او ملكه باشد (همان، ص 12و13). در مكتب صدرايى: «رياضت مشروع مانند تفكر ناب، عامل رسيدن به معارف عقلى مى باشد» (جوادى آملى، 1375، ج 1، ص 15). ملّاصدرا اساسا وصول به حكمت را بدون تهذيب نفس و ترك دنيا ناممكن مى داند و خود تنها با انقلاب روحى و حركت جوهرى وجودى به حكمت دست يافته است (همان، ص 31). وى در بحث اتحاد عاقل و معقول مى گويد كه اين مسئله براى كسى حل نشد تا اينكه «فتوجهنا توجها جبليا الى مسبب الأسباب... فافاض علينا» (ملّاصدرا، 1981م، ج 3، ص 312). نيز در بحث از اصالت وجود مى گويد اين حقيقت را با هدايت الهى دريافتم: «وانى كنت شديد الذب عنهم فى اعتبارية الوجود وتأصل الماهيات حتى هدانى ربى وانكشف لى انكشافا بيّنا ان الامر بعكس ذلك» (همان، ج 1، ص 49).


     لسان الغيب نيز مى گويد:











دعاى صبح و آه شام كليد گنج مقصود است



 



به اين راه و روش مى رو كه با دلدار پيوندى



     و در جايى ديگر:











مرا از اين ظلمات آنكه رهنمايى داد



 



دعاى نيم شبى بود و گريه سحرى




نوآورى در فلسفه اسلامى معاصر


بسيارى از عناصرى كه در اينجا به منزله زمينه ساز نوآورى برشمرديم، در فلسفه اسلامى معاصر كم وبيش كانون توجه قرار گرفته اند. تحول در آموزش فلسفه، مطالعه تاريخ فلسفه، آشنايى با ديگر مكتب هاى فلسفى، مقايسه فلسفه ها، توجه به ديگر شعب فلسفه و طرح پرسش هاى جديد فلسفى از جمله تحولاتى است كه هرچند كند، اما در حال وقوع اند. نگاهى به آثار فلاسفه اسلامى معاصر نشان مى دهد كه اين فلسفه در مسير نوآورى است. مقايسه آثار فلسفى علّامه طباطبائى، شهيد مطهرى، مهدى حائرى، شهيد صدر و استاد مصباح با آثار فلاسفه قرن گذشته تفاوت بارز آنها را در ابعاد مختلف به گونه اى چشمگير آشكار مى كند. سيماى كلى اين آثار، نحوه طرح مسائل، پرسش ها، زبان فلسفى و قلمرو مباحث و در مواردى مواضع اتخاذشده بسيار متفاوت با آثار گذشتگان است. براى مثال، بسيارى از مباحث مربوط به معرفت شناسى، فلسفه دين، فلسفه علم، فلسفه اخلاق و فلسفه تاريخ در آثار معاصران بى سابقه و حاصل زندگى در فضاى جديد است. نحوه نگاه معاصران به مسائل كهن نيز متفاوت است و هريك از فيلسوفان يادشده در بسيارى از مباحث آراى ويژه خود را دارند. (در اين زمينه، ر.ك: جوادى آملى، 1361) با مقايسه سه كتاب نهاية الحكمة علّامه طباطبائى، تعليقة على نهاية الحكمة استاد مصباح و تعليقات بر نهاية الحكمة استاد فياضى با يكديگر و با آثار پيشينيان، مثلاً شرح منظومه ملّاهادى سبزوارى، هم تفاوت اينان با گذشتگان و هم پويايى فلسفه اسلامى در بين سه نسل از فيلسوفان معاصر به خوبى روشن مى شود. با اين همه بايد اذعان كرد كه تحولات اشاره شده بسيار كند است و ما همچنان با قافله زمان فاصله داريم. با اهتمام و توجه جدى نسل جديد فيلسوفان اسلامى به مولفه هاى نوآورى فلسفى مى توان اميد داشت كه فلسفه اسلامى با توجه به منابع و مبانى غنى و استوارش، دوره اى جديد از شكوفايى و درخشش را آغاز كند.



نتيجه گيرى


حيات فلسفه در نوآورى است. گذشته و حال فلسفه اسلامى نشان مى دهد كه فلسفه اسلامى داراى استعداد لازم براى نوآورى است؛ اما فعليت يافتن اين استعداد، منوط به بازنگرى هايى بنيادين در شيوه هاى فلسفه آموزى، فلسفه پژوهى و فلسفه ورزى است. نوآورى در هر عصرى با يافته ها و امكانات آن عصر تناسب دارد. از اين رو نمى توان براى نوآورى در همه اعصار راهكار واحدى ارائه داد. نظر به ارتباط فلسفه با ديگر علوم و معارف و گسترش روزافزون دانش بشرى، فيلسوف امروز بايد راه درازترى را براى نوآورى بپيمايد و مقدمات بسيار بيشترى را فراهم كند. او علاوه بر پرورش زمينه هاى روحى خلّاقيت و آموزش نظام مند در فلسفه و تخصص در حوزه اى خاص، بايد با تاريخ فلسفه، رشته هاى مختلف فلسفى و معارف ديگر همچون دين، عرفان و علم آشنا باشد و در بهره بردارى از فلسفه در حيات فردى و جمعى نيز تأمل كند.





منابع


ـ ابن سينا، حسين بن عبدالله (1405ق)، الشفاء الالهيات، قم، مكتبة آيت اللّه مرعشى نجفى.


ـ ابن عربى، محى الدين (1380)، فصوص الحكم، تهران، الزهرا.


ـ برهيه، اميل (1377)، تاريخ فلسفه: قرون وسطى و دوره تجدد، ترجمه و تلخيص يحيى مهدوى، تهران، خوارزمى.


ـ جوادى آملى، عبدالله (1375)، رحيق مختوم، قم، اسراء.


ـ ـــــ  (1361)، «سيره فلسفى حضرت استاد»، در: يادنامه مفسر كبير استاد علّامه سيد محمدحسين طباطبائى، قم، شفق.


ـ حسن زاده آملى، حسن (1365)، هزار و يك نكته، قم، رجاء.


ـ سهروردى، شهاب الدين (1397ق)، حكمه الاشراق، به همت هانرى كربن، تهران، انجمن فلسفه ايران.


ـ مجتهدى، كريم (1379)، فلسفه در قرون وسطى، تهران، اميركبير.


ـ مطهرى، مرتضى (1379)، مجموعه آثار، ج 5 (نظرى اجمالى به سير فلسفه در اسلام)، تهران، صدرا.


ـ مقام معظم رهبرى (زمستان 1382)، ديدار با اساتيد فلسفه حوزه علميه قم.


ـ ملّاصدرا (1981م)، الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة، بيروت، دار احياء التراث العربى.


ـ نصر، سيدحسين (1383)، سنت عقلانى اسلامى در ايران، ترجمه سعيد دهقانى، تهران، قصيده سرا.


ـ نويا، پل (1373)، تفسير قرآنى و زبان عرفانى، ترجمه اسماعيل سعادت، تهران، نشر دانشگاهى.