سال دهم، شماره سوم، بهار 1392، 145ـ166
مصطفى زالى1
روح اللّه عالمى2
مهدى قوام صفرى3
يكى از پرسش هاى ذيل مسئله جهان هاى ممكن آن است كه آيا يك فرد در بيش از يك جهان وجود دارد؟ گروهى مانند ديويد لويس وجود فرد در بيش از يك جهان ممكن را انكار كرده و در مقابل گروه ديگرى مانند آلوين پلنتينگا به افراد بين جهانى قايل شده اند. در اين مقاله ابتدا رويكرد لويس مبنى بر انكار فرد بين جهانى طرح و نظريه همتا به مثابه نظريه بديل تشريح مى شود. بر اساس نظريه همتا گرچه هر فرد تنها در يك جهان ممكن وجود دارد، در ساير جهان هاى ممكن داراى همتاست. در مقابل بر اساس نظريه پلنتينگا هر فرد مى تواند در بيش از يك جهان ممكن وجود داشته باشد؛ بنابراين سخن پلنتينگا مستلزم آن است كه يك فرد بايد داراى صفاتى ذاتى باشد تا منجر به تمايز او در هر جهان شود. در بخش آخر مقاله نشان داده مى شود كه مسئله ذات فردى قابل بازگشت به مسئله تشخص در نزد فيلسوفان مسلمان است و از آنجاكه در تحليل نهايى تشخص جز به وجود نيست، انگاره ذات فردى كه مبتنى بر تخصيص كلى به كلى است پذيرفتنى نخواهد بود.
كليدواژه ها: جهان هاى ممكن، همتا، افراد بين جهانى، صفات ذاتى، صفات عرضى.
1 دانشجوى دكترى فلسفه دانشگاه تهران. m.zali@ut.ac.ir
2 دانشيار فلسفه دانشگاه تهران. r.alemi@yahoo.com
3 دانشيار فلسفه دانشگاه تهران. safary@ut.ac.ir
دريافت: 10/ 2/ 91 پذيرش: 21/ 12/ 91
اين همانى بين جهان ها (Transworld Identity) يا اين همانى ميان جهان هاى ممكن (Identity Across Possible Worlds) بدين مفهوم است كه يك شى ء در بيش از يك جهان ممكن وجود دارد. بيانى ديگر از اين مسئله بدين صورت است: اين همانى بين جهان ها به معناى آن است كه شيئى كه در يك جهان وجود دارد همان شى ء باشد كه در جهان ديگر وجود دارد. اين مسئله از لحاظ صعوبت با مسئله اين همانى بين دائره المعارف ها قابل مقايسه است (Van Inwagen, 2001, p. 189).
علت طرح اين مسئله آن است كه استفاده از مفهوم جهان هاى ممكن براى بيان جهت شى ء، شامل پذيرش اين باور است كه برخى افراد در بيش از يك جهان ممكن وجود دارند. بيان گزاره هايى درباره ضرورت و امكان براى يك فرد جزئى (جهت شى ء)، مستلزم آن است كه يك فرد علاوه بر جهان بالفعل در برخى از جهان هاى ممكن صرف نيز وجود داشته باشد. بنابراين بايد ميان آن فرد و فردى كه در يك جهان ممكن صرف است، اين همانى برقرار باشد (Mackie, 2006). براى آنكه بگوييم بين A و B اين همانى بين جهانى وجود دارد، بايد بگوييم جهان ممكنِ W1و جهان ممكنِ متمايزِ W2 وجود دارند كه A در W1 و B در W2 است و بين A و Bاين همانى برقرار است. مسئله اين همانى ميان جهان ها در معرض مناقشه هاى فراوانى بوده، ديدگاه هاى گوناگونى در اين زمينه مطرح است: برخى بر آن هستند كه مفهوم اين همانى ميان اشيا در جهان هاى ممكن متمايز، مشكوك و حتى ناپذيرفتنى است؛ و از سويى برخى ديگر مى گويند كه اشياى يكسان با صفات متمايز مى توانند در جهان هاى ممكن متمايز وجود داشته باشند. يكى از فلاسفه اى كه اين همانى ميان جهان هاى ممكن را رد كرده ديويد لويس است. او با طرح نظريه همتا (Counterpart Theory) اين باور را كه يك فرد در بيش از يك جهان ممكن وجود دارد با اين انگاره جايگزين كرده است كه يك فرد تنها در يك جهان وجود دارد، ولى همتاهايى در ساير جهان ها دارد (Lewis, 1973, p. 39-43). از سوى ديگر آلوين پلنتينگا با رد نظريه لويس همچنان از اين همانى ميان جهان ها دفاع مى كند.
نگاه لويس به نظريه همتا تابع نگاه كلان تر او به سرشت جهان هاى ممكن است. لويس در بيان ماهيت جهان هاى ممكن، همه آنها را مركب از اجزايى مشابه جهان عينى مى داند. جهان هاى ممكن، مركب از افرادى هستند كه در يك ارتباط مكانى ـ زمانى با هم قرار دارند و از جهان هاى ديگر مستقل اند. بنابراين هر جهان ممكن، مركب از اجزاى عينى و بالفعل است. از نظر لويس جهانى كه در آن زندگى مى كنيم و آن را جهان بالفعل به شمار مى آوريم وضعيت هستى شناختى متفاوتى با ساير جهان هاى ممكن ندارد (Loux, 2006, p. 167).
لويس در طول دوره فلسفه ورزى خود به طور گسترده به روش كوآينى براى تصميم گيرى نسبت به پرسش هاى وجودى پايبند بوده، معتقد است: ما آن دسته از گزاره ها را صادق مى دانيم كه به بهترين نظريه تام (Best Total Theory) تعلق دارند (Hylton, 2007, p. 70-71)؛ و مقصود از بهترين نظريه، مثمرترين، ساده ترين، يك پارچه ترين، اقتصادى ترين و برآورنده الزامات عقل سليم و خود فلسفه نظام مند است. ما چيزى را موجود مى گيريم كه با معيارهاى پراگماتيك و كل گرايانه تعين يابد. بر اين اساس لويس در ابتدا روش كوآينى را مستقيما به گزاره هايى كه در زبان متعارف پذيرفته ايم اعمال مى كند. براى مثال ما مى پذيريم «نه تنها اشيا ممكن است به صورت ديگرى غير از آنچه هستند باشند» بلكه «طرق بسيارى به جز طريقى كه واقعا هستند وجود دارد.» گزاره دوم صراحتا تسويرى (Quantification) است بر روى امورى كه «طرقى كه اشيا مى توانند باشند» ناميده مى شوند؛ يعنى موجوداتى كه لويس با جهان هاى ممكن انضمامى مشخص مى كند. لويس در شرح سرشت جهان هاى ممكن مى گويد:
جهان هاى ممكن امورى همانند سياره هاى دورند. آنها دور نيستند و نزديك هم نيستند. آنها هيچ گونه فاصله مكانى اى با ما ندارند. آنها در نسبت گذشته و حال و در نتيجه فاصله زمانى با ما قرار ندارند. آنها نسبت به هم منزوى هستند: هيچ گونه ارتباط مكانى ـ زمانى اى ميان امورى كه به جهان هاى مختلف ممكن تعلق دارند نيست. اتفاقى كه در يك جهان ممكن رخ مى دهد منجر به يك اتفاق در جهان ممكن ديگر نمى شود. آنها با يكديگر هم پوشانى و بخش مشترك ندارند (Lewis, 1986, p. 2).
با توجه به آنكه لويس همه جهان هاى ممكن را انضمامى و بدون هرگونه ارتباط مى داند، يك شى ء نمى تواند در بيش از يك جهان ممكن وجود داشته باشد. از نظر لويس وجود يك فرد در بيش از يك جهان اساسا محال است و نقض اصل مشهور تمايزناپذيرى اين همان ها (Indiscernibility of Identicals) به شمار مى آيد. مفاد اين اصل بدين صورت است: ضرورتاً به ازاى هر دو شى ء الف و ب، اگر الف و ب اين همان باشند آن گاه الف واجد صفت ج است اگر و تنها اگر ب واجد صفت ج باشد. بيان صورى اين اصل به صورت (((b)F(a)F)b="a,b:a) است (Loux, 2006, p. 169).
لويس براى آنكه نشان دهد چگونه پذيرش انگاره افراد بين جهانى با اين قاعده ناسازگار است استدلالى بدين صورت بيان مى كند: فرض كنيد شى ء xدر دو جهان W1 و W2 وجود داشته باشد كه آنها را به ترتيب W1 ـ in ـ x و W2 ـ in ـ x مى ناميم. حال اگر W1 و W2 دو جهان متفاوت باشند وضعيت W1 ـin ـ x با W2 ـ inـx متفاوت است. فرض كنيد كه W1 ـ in ـ x يك سياه پوست است كه در هاوايى به دست فروشى مشغول است و W2 ـ in ـ xزردپوستى است كه به مطالعات فلسفى اشتغال دارد. بنابراين W1 ـ in ـ x واجد صفاتى از قبيل سياه پوستى و دست فروشى است كه W2 ـ in ـ x فاقد آن است. حال اگر x در دو جهان W1 و W2 وجود داشته باشد اصل تمايزناپذيرى اين همان ها نقض مى شود. بنابراين لويس با صراحت از ساير واقع گرايان وجهى كه معتقد هستند هريك از ما در جهان هاى ممكن مختلفى وجود داريم، فاصله مى گيرد؛ چراكه در نگاه او جهان هاى ممكن، مركب از افرادى انضمامى هستند كه فقط با خودشان ارتباط مكانى ـ زمانى دارند و جدا از ديگر جهان هايند. لويس نظريه همتا را به منزله بديل نظريه سنتى مطرح مى سازد. از نظر او هر فرد تنها در يك جهان ممكن وجود دارد و در جهان هاى ديگر داراى همتاست. چه چيز يك موجود را در يك جهان، همتاى يك موجود در جهان ديگر مى سازد؟ بنابر نظر لويس، رابطه همتا يك رابطه از شباهت كيفى است. او در اين باب مى نويسد:
يك چيز داراى همتا در يك جهان است؛ همتايى كه به اندازه كافى در كيفيات ذاتى و روابط خارجى با آن همانندى داشته باشد و اين شباهت كمتر از ساير اشيايى كه در آنجا وجود دارند نباشد. معمولاً اشيا داراى يك همتا و يا فاقد همتا در هر جهان هستند؛ ولى وجود شباهت ها منجربه همتاهاى متعدد مى شود (Lewis,1973, p.39).
در انديشه لويس ميان وجود داشتن در يك جهان و عضو دامنه يك جهان بودن تمايز وجود دارد. از آنجاكه يك شى ء ممكن است در جهان هاى بسيارى وجود داشته باشد، لويس مى تواند بگويد اين همانى بين جهان ها را در يك معناى ضعيف و غيربحث انگيز پذيرفته است؛ ولى نه در معناى اكيد آن كه مستلزم هم پوشانى دامنه هاست. اهميت بحث همتا تا آنجاست كه مى توان گفت، نظريه موجهات و جهان هاى ممكن با نظريه همتا متولد مى شود (Lewis, 1983, p. 27):
روابط همتا جايگزين ما براى اين همانى ميان جهان هاست. در جايى كه كسى مى گويد شما در جهان هاى مختلفى هستيد، و در آنها صفات متفاوتى داريد و نيز امورى متفاوت براى شما رخ مى دهد، من ترجيح مى دهم كه بگويم شما در جهان بالفعل هستيد و نه جهانى ديگر، اما در جهان هاى بسيار ديگرى داراى همتا هستيد. همتاهاى شما در محتوا و زمينه از جنبه هاى مهمى به شما مى مانند؛ ولى آنها حقيقتا خود شما نيستند. هريك از آنها در جهان خود هستند و فقط شما اينجا در جهان بالفعل هستيد. بهتر آن است كه گفته شود همتاى شما انسان هايى هستند كه شما مى توانستيد باشيد وقتى كه اين جهان، جهانى ديگر بود (Ibid, p. 27-28).
با يك رابطه همتا، جهت شى ء مى تواند با استفاده از اصطلاحات جهان هاى انضمامى تحليل شود. براى مثال، ساده ترين مورد را بررسى مى كنيم: «اوباما بالامكان نجار است» در جهانى كه همتاى اوباما يك نجار است، صادق است؛ «اوباما ضرورتا انسان است» صادق است، چراكه در هر جهان هر همتاى اوباما انسان است.
بسيارى از فلاسفه استدلال كرده اند كه مزاياى نظرى نظريه همتا در مقابل انتقادات پايدار نيست، به گونه اى كه اين نظريه شرايط صدق ناپذيرفتنى اى براى جهت شى ء پديد مى آورد. در ادامه دو مورد از مهم ترين انتقادات واردشده را بر نظريه همتا بيان مى كنيم كه ساول كريپكى آنها را در كتاب مهم نام گذارى و ضرورت بيان كرده است. كريپكى در نقد نظريه همتا مى گويد:
نظر لويس درباره اين همانى بين جهانى نيست. بلكه او گمان مى كند مشابهت ها در جهان هاى ممكن يك رابطه همتايى را معين مى كند كه نه لازم است متقارن باشد و نه متعدى. همتاى چيزى در يك جهان ممكن ديگر هرگز با خود آن چيز اين همان نيست. بدين ترتيب اگر بگوييم «مى شد هامفرى انتخابات را برده باشد» داريم در مورد چيزى صحبت مى كنيم كه مى شد نه در مورد هامفرى، بلكه در مورد كسى ديگر ـ يك همتا ـ اتفاق بيفتد؛ اما احتمالاً براى هامفرى اهميت نداشت كه كسى ديگر هرقدر هم شبيه او در جهان ممكن ديگرى پيروز مى بود. بدين ترتيب اين طور به نظر مى آيد كه نظر لويس حتى از مفاهيم معمول اين همانى بين جهانى اى هم كه جايگزينشان مى شود عجيب تر است (Kripke, 1980, p. 45).
اعتراض كريپكى در دو بخش صورت گرفته است. نخستين بخش آن است كه در تحليل جهت شى ء كه با نظريه همتا صورت مى گيرد، ويژگى وجهى «ممكن بود برنده انتخابات شود» به مشابه هامفرى و نه خود هامفرى نسبت داده شده است؛ اما مطمئنا هنگامى كه مى گوييم «هامفرى ممكن بود برنده انتخابات شود» به معناى آن است كه چيزى درباره خود هامفرى مى گوييم. اين بخش از اعتراض به سادگى قابل پاسخ دادن است. بنابر نظريه همتا، هامفرى خودش صفت وجهى «ممكن بود برنده انتخابات شود» را داراست؛ چراكه همتاى آن صفت «برنده انتخابات شد» را داراست. علاوه بر آنكه داشتن يك همتا براى هامفرى كه برنده انتخابات باشد، ماهيت هامفرى و افراد اطراف اوست؛ بنابراين همچنان در نظرى همتا، يك گزاره وجهى حقيقتا ادعايى درباره خود هامفرى است (Bricker, 2008, p. 128-129).
بخش دوم اعتراض كريپكى سخت تر است و به شهودات ما تكيه دارد. ما شهودى قوى داريم كه گزاره وجهى «هامفرى ممكن بود برنده انتخابات شود» درباره هامفرى و فقط درباره اوست؛ در حالى كه در نظريه همتا، گزاره وجهى درباره شخصى ممكن در برخى از جهان هاى ممكن است.
نخستين چيزى كه در پاسخ مى توان گفت آن است كه شايد بتوان غيرشهودى بودن را بر هر نوع از نظرياتى اعمال كرد كه جهان هاى انتزاعى را براى فراهم كردن شرايط صدق گزاره هاى وجهى به كار مى برند. به نظر نمى رسد درك شهودى ما از قضاياى وجهى مانند «هامفرى ممكن بود برنده انتخابات شود» از جهان هاى انتزاعى بيش از نظريه همتا پشتيبانى كند. اگر اين اعتراض پذيرفتنى باشد، عليه همه رويكردها به جهان هاى ممكن ـ چه انتزاعى و چه انضمامى ـ قابل طرح است؛ اما آيا اين اعتراض پذيرفتنى است؟ الزام به اينكه تحليل فلسفى بايد بر همه شهودات پيشانظرى ما تطبيق كند، ممكن است هرگونه فلسفه نظام مند را ناممكن سازد. يك تحليل فلسفى از گزاره هاى متعارف وجهى، بايد ارزش صدق صحيحى را به آنها نسبت دهد؛ استنتاجات صحيح را ارزيابى كند و بتواند در برابر تأمل فلسفى دوام بياورد.
دومين جنبه انتقاد به نظريه همتا نيز كه در اينجا كانون بررسى قرار مى گيرد ريشه در كتاب نام گذارى و ضرورت دارد؛ ولى صورت بندى آن، با آنچه موردنظر كريپكى است كمى متفاوت است. استدلال با اين مشاهده آغاز مى شود كه ما اغلب قيد مى كنيم امكان را براى يك فرد بالفعل بررسى مى كنيم. براى مثال مى توانيم بگوييم جهان ممكنى را در نظر بگيريد كه در آن اوباما انتخابات سال 2008 را باخت؛ يعنى جهان ممكنى را بررسى كرديم كه يك جهت شى ء را درباره اوباما عرضه مى كند. اين قيد حتى اگر هيچ بازنده اى در جهان مورد پرسش نتواند به صورت يكتا مشخص شود كه بيشترين شباهت كيفى را به اوباما داشته باشد، مشروع است (فرض كنيد اوباما در آن جهان ممكن دو همزاد اين همان داشته باشد). نتيجه استدلال آن است كه بازنمايى جهت شى ء نمى تواند بر مبناى روابط شباهت كيفى استوار شود، پس نظريه همتا كه بر اساس روابط مشابهت كيفى است، رد مى شود (Ibid, p. 129).
مى توان بر اساس رويكرد لويس چنين پاسخى به اين اشكال داد. اگر روابط همتا، روابط شباهت كيفى باشد، در اين صورت هريك از همزادها يك همتاى من در جهان مورد پرسش است؛ بدين معنا كه جهان مى تواند جهت شيئى درباره من كه همزاد متولدشده نخست هستم بازنمايى كند و اگر همچنين بتواند جهت شيئى درباره من كه همزاد متولد دوم هستم بازنمايى كند. رويكرد لويس مى تواند اين اجازه را دهد كه در يك جهان دو امكان مجزا براى من عرضه شود (Ibid, p. 130).
ميشل جوبين (Michael Jubien) در كتاب خود با عنوان امكان (Possibility) انتقاد ديگرى به نظريه همتا وارد مى آورد. جوبين با نقل اين بخش از كتاب در باب تكثر جهان ها انتقاد خود را مطرح مى كند:
نظريه همتا كه مى گويد يك چيز ديگر ـ همتاى پيروز ـ وارد اين بحث مى شود كه چگونه جهانى ديگر هامفرى را به عنوان پيروز عرضه مى كند و به موجب آن اين بحث به ميان مى آيد كه چگونه هامفرى ممكن بود پيروز شود. از آنجاكه يك نقد شهودى آن است كه در عمل شخص ديگرى وارد شده، و اين نكته به درستى بيان شده است. چه چيزى باعث مى شود كه شخص ديگر نبايد جاى هامفرى را بگيرد. ... هامفرى خودش يك صفت وجهى دارد: ما به درستى مى توانيم بگوييم او ممكن بود برنده انتخابات شود. نيازى به آن نيست كه انكار كنيم همتاى پيروز نيز يك گزاره دوم صادق در توصيف همان امكان مى سازد: ما به درستى مى توانيم بگوييم هامفرى مانند همتا ممكن بود برنده انتخابات شود. دو گزاره در مقابل يكديگر نيستند. بنابراين نياز نداريم كه گزاره دوم را نفى كنيم (Lewis, 1986, p. 196).
اين ادعا كه همتاى جهان ديگر هامفرى چيزى از هامفرى را در نتيجه شباهت با او عرضه كند، ناپذيرفتنى است؛ چراكه بازنمايى حقيقى صرفا در نتيجه يك شباهت صرف رخ نمى دهد. يك بازنمايى موفق در گام نخست به هيچ گونه شباهتى نياز ندارد؛ بلكه آنچه بدان نياز دارد گونه اى از التفاتى بودن است. در متداول ترين مورد، يك تنديس مومى در يك موزه، هامفرى را بازنمايى مى كند؛ چراكه سازنده آن قصد داشته او را عرضه كند. علاوه براين بازنمايى هامفرى توسط مجسمه يك نتيجه خودكار نيست چه خودش چگونه باشد و چه در يك رابطه همتا با هامفرى قرار داشته باشد. يك شى ء هامفرى را بازنمايى خواهد كرد فقط اگر يك شخص قصدمندانه اقدام به اين عمل كند كه همتاى هامفرى را بازنمايى كند؛ اما هيچ كس نمى تواند بدون آنكه ارتباط علّى با هامفرى و همتاى آن داشته باشد، يك شى ء را همتاى هامفرى به شمار آورد (Jubin, 2009, p. 64-65).
پلنتينگا براى اثبات وجود هر فرد در بيش از يك جهان ممكن، به رد نظريه افراد محدود به جهان مى پردازد. پلنتينگا در ابتدا جهان هاى ممكن را به بيشينه وضعيت ممكن امور تعريف كرده، سپس مى گويد يك فرد مى تواند در وضعيت هاى امور مختلفى باشد. از نظر پلنتينگا هنگامى كه مى گوييم يك شى ء تنها در يك جهان وجود دارد، به معناى آن است كه تمام صفات آن شى ء ذاتى او هستند؛ چراكه هرگاه شى ء موجود شود، تمام صفت او نيز محقق مى شود (Plantinga, 1974, p. 89).
انتقادات پلنتينگا در دو دسته مطرح مى شوند: او ابتدا به نقد نظريه افراد محدود به جهان در قرائت سنتى آن مى پردازد و با نقد آن نشان مى دهد كه يك فرد مى تواند در بيش از يك جهان ممكن وجود داشته باشد و سپس نشان مى دهد نظريه لويس نيز از ايرادات وارده به نظريه سنتى افراد محدود به جهان مبرا نيست.
1.1.3. نقد نخست: عدم تعارض افراد بين جهان و تمايزناپذيرى اين همان ها: پلنتينگا نخست مى كوشد تحليلى از نظريه افراد محدود به جهان ارائه دهد و پيشينه آن را به لايب نيتس بازمى گرداند و نخستين اشكال وارد به نظريه افراد بين جهانى را بر اساس بسط ايده هاى او مطرح مى كند و سپس پاسخ مى دهد. او پاره اى از مكاتبات لايب نيتس را خطاب به آرنولد نقل مى كند:
علاوه بر اين، اگر در زندگى هر شخص و حتى در كل عالم هر چيز متفاوت از آنچه الان واجد آن است باشد، هيچ چيز نمى تواند ما را بازدارد كه بگوييم اوشخص يا عالم ممكن ديگرى است كه خداوند برگزيده است. او درواقع فرد ديگرى خواهد بود (C.f. Letter from of Leibniz to Arnauld, 14 July 1686;Mackie,2006,p. 22).
فرض كنيد سقراط ـ در ـ aصفت پهن بينى بودن را واجد و سقراط ـ در ـW فاقد آن باشد. در اين صورت اين قضيه با اصل تمايزناپذيرى اين همان ها ناسازگار است و ازاين رو سقراط ـ در ـa متمايز از سقراط ـ در ـW است. در واقع در اينجا از قضيه
1. سقراط در a پهن بينى بوده و در W نيست.
به قضيه
2. سقراط ـ در ـ a پهن بينى بوده و سقراط ـ در ـ W نيست.
رسيده ايم.
پلنتينگا اين نتيجه گيرى را نمى پذيرد و آن را نقد مى كند. او مى پرسد: اما سقراط ـ در ـa كيست؟ احتمالاً شيئى است كه در a سقراط است و به طور مشابه سقراط ـ در ـW، شيئى است كه در W سقراط است (شيئى كه وقتى W بالفعل شود، سقراط خواهد بود). بنابر قضيه 2 سقراط ـ در ـ a، صفت پهن بينى بودن را داراست؛ يعنى سقراط اين صفت را داراست ولى در a. از سوى ديگر سقراط در W، فاقد اين صفت است؛ يعنى سقراط ـ در ـW در صورت تحققW ، پهن بينى نيست. سقراط خودش با اين فرض كه اگر W تحقق يابد پهن بينى نيست. بنابراين اصل تمايزناپذيرى اين همان ها در اينجا اعمال پذير نيست. صفتى نيست كه قضيه 2 بر سقراط ـ در ـ a حمل كند و بر سقراط ـ در ـ W حمل نكند. فرض آنكه سقراط در جهان بالفعل واجد صفت P و در جهان W فاقد آن است، فقط اين فرض است كه سقراط در صورت بالفعل بودن W، فاقد اين صفت است (Plantinga, 1977, p. 249-250).
2.1.3. نقد دوم: خلط يك مسئله هستى شناختى با مسئله اى معرفت شناختى: اگر قايل به افراد بين جهانى شويم، چگونه و با چه شاخصه اى مى توانيم اين افراد را مشخص سازيم. فرض كنيد سقراط در جهان W غير از اين جهان وجود دارد كه در آن جهان نه فيلسوف است و نه متهم به گمراه كردن جوانان؛ شش فوت قد دارد و در كل عمر مجرد مانده است. در اين صورت چگونه مى توان سقراط را در آن جهان معين كرد؟
براى اينكه بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم بايد معيار يا قاعده اى در دست داشته باشيم كه ما را قادر به مشخص كردن سقراط از جهانى به جهان ديگر سازد. اين قاعده بايد شامل صفاتى باشد كه سقراط در هر جهانى كه وجود داشته باشد، واجد آن است و در هيچ جهان ممكنى توسط اشياى ديگر متمثل نشود. با لحاظ شروط مزبور، قضيه «سقراط در جهان هاى ديگر وجود دارد» يا «سقراط در جهانى وجود دارد كه در آن پهن بينى نيست» تنها در صورتى معقول است كه ما برخى از صفات آشكار تجربى را كه او در هر جهانى وجود داشته باشد واجد آنهاست، بشناسيم (Ibid, p. 251-253).
پلنتينگا پذيرش چنين شرطى را معقول نمى داند. او مى پرسد چه دليلى وجود دارد كه فرض كنيم ما بايد برخى شروط آشكار تجربى را كه يك شى ء در هر جهانى داراست بدانيم تا قايل به افراد بين جهانى شويم؟ او مى گويد اصل پذيرش چنين شرطى بر اين اساس است كه همه جهان هاى ممكن هم زمان وجود دارند و بالفعل اند. همچنين بر اساس اين شرط من بايد بتوانم در جهان W بنگرم و ساكنانش را غربال كنم تا بتوانم از ميان آنها كسى را به منزله سقراط تشخيص دهم؛ ولى اين باور از اساس خطاست. چيزى با عنوان نگريستن در يك جهان ممكن ديگر براى آگاهى از آنچه در آن جريان دارد وجود ندارد. يك جهان ممكن يك وضعيت ممكن امور است. گفتن اينكه شى ء x در وضعيت ممكن S وجود دارد و داراى صفت P است اشاره به آن است كه تحقق S بدون آنكه x توأم با صفت P وجود داشته باشد، ممتنع است (Ibid, p. 255).
بيان ديگر براى پاسخ پلنتينگا آن است كه اين همانى بين جهانى نه يك مسئله معرفت شناختى، بلكه مسئله اى هستى شناختى است. مسئله آن نيست كه چگونه مى دانيم و مى توانيم بگوييم كه شيئى در جهان ديگر با شيئى در جهان بالفعل اين همانى دارد؛ بلكه مسئله بر سر آن است كه چه چيزى موجب مى شود دو شى ء در دو جهان مختلف با يكديگر اين همانى داشته باشند (Lowe, 2002, p. 102).
انتقادات اصلى پلنتينگا به نظريه همتا در قالب آنچه خود عدم كفايت هاى متافيزيكى اين نظريه مى نامد، بيان مى شود (p. 114 Plantinga, 1974,). نظريه موجهات مستلزم مواضع متافيزيكى ويژه اى از اين دست است: جهان هاى ممكن ديگرى هستند كه دقيقا يكى از آنها بالفعل است و اشيا در جهان هاى ممكن وجود دارند؛ ولى ادعاى اصلى آن است كه هيچ چيز در بيش از يك جهان وجود ندارد. اخذ نظريه همتا به منزله يك متافيزيك مستلزم آن است كه اگر سقراط در واقع جاهل باشد، هيچ وضعيت ممكن امورى وجود ندارد كه اگر واقعيت يابد، خود سقراط وجود داشته و جاهل نباشد. از نظر پلنتينگا اين نظريه دو مشكل اصلى دارد: نخست آنكه بر اساس آن همه صفات سقراط ذاتى او هستند؛ دوم آنكه اگر سقراط عاقل باشد، قضيه
1. سقراط جاهل است.
ضرورتا كاذب است (Ibid, p. 115).
1.2.3. ذاتى شدن همه صفات: بر اساس نظريه همتا سقراط (شخصى كه واقعا سقراط است) فقط در يك جهان وجود دارد: جهان واقعى. در اين جهان او خردمند است. همچنين هيچ جهانى وجود ندارد كه در آن سقراط جاهل باشد. بنابراين او صفت خردمند بودن را ذاتا داراست؛ چراكه اين صفت از او انفكاك پذير نيست؛ و اين مسئله درباره بقيه صفات او نيز صادق است. البته مدافع نظريه همتا پاسخ خواهد داد كه سقراط (سقراط جهان) بى شك همتايى جاهل دارد و اين براى صدق آنكه او مى تواند جاهل باشد، كافى است؛ ولى اين پاسخ را چگونه مى توان تفسير كرد؟ دو راه براى تفسير اين پاسخ وجود دارد: نخست آنكه قضيه:
2. جهان هايى وجود دارند كه در آنها همتاى جاهلِ سقراط وجود دارد.
براى صدق قضيه زير كافى است:
3. سقراط مى تواند جاهل باشد.
بر پايه قضيه 2، يك جهان W متمايز از a وجود دارد كه شامل وجود يك همتاى جاهل سقراط است. اگر اين جهان بالفعل باشد، آن گاه شخصى جاهل كه شباهت بسيارى به سقراط دارد ولى از او متمايز است وجود خواهد داشت؛ ولى اين چه ارتباطى به آن دارد كه خود سقراط (سقراط جهانa ) مى تواند جاهل باشد.
البته مدافع نظريه همتا باز هم مى تواند به اين اشكال پاسخ دهد. وقتى مى گوييم كه سقراط مى تواند جاهل باشد به معناى آن نيست كه جهان ممكنى وجود دارد كه در آن سقراط به معناى اكيد تحت الفظى كلمه جاهل است. مقصود صرفا آن است كه جهانى وجود دارد كه به اين معناى جديد و موسع، سقراط در آن اين صفت را دارد. بنابراين جمله «سقراط مى تواند جاهل باشد» را چنان به كار برده ايم كه از صدق آن، «سقراط يك همتاى جاهل دارد» نتيجه شود. مشكل اين سخن در آنجاست كه مدافع نظريه همتا مى پذيرد جهانى وجود دارد كه در آن همتاى سقراط جاهل است و نتيجه مى گيرد سقراط مى تواند جاهل باشد؛ ولى اين صرفا توافقى زبانى با كسانى چون ماست كه به سقراط به عنوان موجودى محدود به جهان نمى نگرند (Ibid, p. 116-117).
زمانى كه مدافع نظريه همتا مى گويد چيزى در بيش از يك جهان وجود ندارد، ما نتيجه مى گيريم كه پيامد اين مسئله آن است كه سقراط نمى تواند جاهل باشد؛ ولى مدافع نظريه همتا اين نتيجه گيرى را رد مى كند و مى گويد «سقراط مى تواند جاهل باشد» صادق است به شرط آنكه يك همتاى جاهل براى او وجود داشته باشد. بنابراين توافق او با ما گمراه كننده است، چه آنكه به دو معناى متفاوت از صدق يك جمله سخن گفته ايم (Ibid, p. 118).
2.2.3. كذب ضرورى قضاياى ممكن: پلنتينگا به بيان اشكال ديگرى درباره نظريه اين همان مى پردازد و مى گويد اين مشكل در باب افراد محدود به جهان در صورت اوليه خود نيز وجود دارد و نظريه همتا نيز نتوانسته است بر اين مشكل غلبه كند. بر مبناى نظريه افراد محدود به جهان قضيه «سقراط جاهل است» ضرورتا كاذب است؛ چراكه لازمه صدق بالامكان اين قضيه آن است كه جهان ممكنى وجود داشته باشد كه در آن سقراط جاهل باشد، ولى چون سقراط تنها در يك جهان وجود دارد، اين قضيه ضرورتا كاذب است. حال فرض كنيد كه مدعاى نظريه همتا را بپذيريم و بگوييم «سقراط جاهل است» در هر جهان ممكنى كه سقراط همتايى جاهل داشته باشد صادق است. پس اين قضيه، معادل قضيه زير است:
4. سقراطى بودن و جاهل بودن با هم متمثل شده اند.
در اين قضيه سقراطى بودن صفتى يكتا متعلق به سقراط و مشابه هاى اوست. اين صفت، صفتى است كه مى تواند توسط شخصى متمايز از سقراط جهان a متمثل شود؛ ولى قضيه 1، معادل قضيه 4 نيست؛ زيرا اولى در صورتى صادق خواهد بود كه خود سقراط (شخصى كه در a وجود دارد) وجود داشته و جاهل باشد. در حقيقت آنچه 1 بيان مى كند اين نيست كه جاهل بودن و سقراطى بودن با هم متمثل شده اند، بلكه مطابق آن جاهل بودن و سقراطى بودن در جايى هستند كه سقراطى بودن صفت متعلق به شيئى باشد كه با شخصى كه در جهان بالفعل سقراط است، اين همان باشد. اين صفتى است كه سقراط در آن نه با همتاهاى خود و نه با هيچ چيزى ديگرى مشترك نيست. در صورتى كه بنا بر نظريه همتا، سقراطى بودن صفت شيئى است كه سقراط بودن را در جهان a متمثل كند. بنابراين نظريه همتا همچنان نمى تواند مشكل كذب ضرورى قضيه 1 را حل كند (Ibid, p. 119).
شى ء x صفت p را ذاتا داراست، اگر و تنها اگر x در هر جهانى كه وجود داشته باشد، واجد p باشد؛ بنابراين با پذيرش افراد بين جهانى اين پرسش پديد مى آيد كه كدام گونه از صفات هستند كه يك شى ء ذاتا واجد آنهاست؟ مسئله ذات از ديدگاه آلوين پلنتينگا را ذيل دو بحث صفات جهان اشاره اى و ذات فردى بررسى مى كنيم.
سقراط صفت پهن بينى را عارضا داراست؛ چراكه جهان ممكنى وجود دارد و در آن سقراط فاقد اين صفت است، ولى در عين حال سقراط در همان جهان صفت پهن بينى ـ در ـ a را ذاتا داراست. اين دسته از صفات چه هستند؟ پهن بينى ـ در ـ a صفتى است كه شى ء x در جهان W از آن برخوردار است اگر و تنها اگر x در W وجود داشته باشد، و در جهان W،a شامل وضعيت امور x پهن بينى است، باشد. به بيان اعم:
1. اگر p يك صفت و W يك جهان باشد، x واجد صفت p بودن در W را در *W داراست، اگر و تنها اگر x در *W وجود داشته باشد و *W، W شامل x واجد p است، را دربرداشته باشد.
*W، W شامل x واجد p است، را دربردارد، اگر و تنها اگر ممتنع باشد كه در *W، W تحقق يابد و x فاقد p باشد؛ و با توجه به آنكه امر ممتنع در هر جهانى ممتنع است، اگر يك وضعيت امور حداقل در يك جهان ممتنع باشد، در هر جهان ممتنع است. بنابراين اگر W، x واجد صفت p را در دست كم يك جهان شامل باشد،W اين وضعيت امور را در هر جهانى دربردارد (Ibid, p. 62).
پهن بينى ـ در ـ a يك صفت جهان اشاره اى است. مفهوم صفت جهان اشاره اى بدين صورت تعريف مى شود:
2. يك صفت P جهان اشاره اى است اگر و تنها اگر 1. يك صفت Q و يك جهان W باشد به گونه اى كه براى هر شى ء x و جهان *W، x در *W واجد P باشد اگر و تنها اگر x در *W وجود داشته باشد وW شامل x واجد Q است، باشد يا 2. P مكمل يك صفت جهان اشاره اى باشد.
مكمل يك صفت جهان اشاره اى مانند پهن بينى ـ در ـ W، چنين نيست كه «پهن بينى ـ درـ W» است. بنابراين مكمل صفت جهان اشاره اى پهن بينى ـ در ـ W، معادل است با آنكه شى ء در W وجود نداشته باشد، يا وجود داشته ولى پهن بينى نباشد.
اشيا صفات جهان اشاره اى خود را ذاتا دارا هستند (Ibid, p. 64). اگر P هريك از صفاتى باشد كه سقراط در a واجد آن است، صفت P ـ در ـ a ذاتى اوست. بنابراين سقراط در هر جهانى كه محقق شود صفت P ـ در ـa را داراست و ازاين رو اين صفات ذاتى اويند.
پلنتينگا با بازگشت به نظريه ذات گرايى سنتى قايل به افراد بين جهانى مى شود و بدين منظور سخن لويس مبنى بر ناسازگارى ميان افراد بين جهانى و تمايزناپذيرى اين همان ها را رد مى كند. صفاتى از قبيل اين همانى، رنگى بودن به شرط قرمز بودن و يا عدد مركب بودن يا نبودن، از جمله صفات ذاتى هستند. آشكارا هر شيئى اين صفات را در هر جهانى كه وجود داشته باشد داراست. اين دسته از صفات را صفات بداهتا ذاتى (Trivially Essential) مى ناميم. در ميان اين صفات، صفت وجود نيز هست (اگر وجود را به منزله صفت بپذيريم)، هر شى ء در هر جهانى كه وجود دارد، وجود دارد؛ بنابراين هرچيز صفت موجود بودن را ذاتا داراست. از نظر پلنتينگا هر چيز وجود را ذاتا داراست، ولى فقط برخى از امور مانند قضايا، صفات، اعداد و خدا وجود ضرورى دارند. وجود ضرورى صفتى است كه يك شى ء وقتى واجد آن است كه در هر جهان ممكن موجود باشد؛ يعنى ميان واجديت ذاتى به صفت موجوديت و موجوديت ضرورى تمايز قايل مى شود (Ibid, p. 60-61).
پلنتينگا در موضع ديگرى در تبيين واجديت ذاتى صفت موجوديت توسط اشيا مى گويد: اينكه هر چيزى ذاتا وجود دارد پيامد سه قضيه زير است (Plantinga, 1977, p. 105):
الف) وجود يك صفت، و عدم نقيض آن است؛
ب) شى ء x صفت P را ذاتا داراست اگر ممكن نباشد كه x نقيض P را دارا باشد، يعنى هيچ جهان ممكنى نباشد كه در آن x واجد P باشد؛
ج) هيچ شى ء معدومى نه موجود است و نه مى تواند موجود باشد؛ يعنى هيچ جهان ممكنى وجود ندارد كه بالفعل باشد و در آن اشياى معدومى باشند.
پلنتينگا علاوه بر صفات ذاتى بديهى دسته ديگرى از صفات ذاتى را نيز طرح مى كند: سبز نبودن صفتى است كه عدد هفت ذاتا واجد آن است ولى تاج محل عارضا داراى آن مى باشد. اول بودن ذاتى عدد هفت است ولى وقتى مى گوييم تعداد درختان يك باغچه برابر هفت است، اول بودن براى آنها عارضى است؛ اما همه اين صفات، صفاتى اند كه يك نوع داراى آن است. پلنتينگا علاوه بر اين، صفاتى را طرح مى كند كه ذاتى فرد هستند و ايده اصلى مسئله ذات فردى از همين جا ناشى مى شود. بر خلاف ارسطوييان كه از ذات كلى در ضمن امور جزئى سخن مى گويند پلنتينگا به ذات فردى قايل است. يقينا اين همان بودن با سقراط صفتى است كه ذاتا مختص خود سقراط است. هيچ جهانى نيست كه در آن سقراط وجود داشته باشد و صفت اين همان بودن با سقراط را دارا نباشد. پلنتينگا ميان اين همان بودن با سقراط، و سقراط ناميده شدن تفاوت مى گذارد. از نظر او اين همان بودن با سقراط، ذاتىِ سقراط است، ولى ممكن است جهانى باشد كه نام سقراط، افلاطون باشد و ازاين رو سقراط ناميده شدن، ذاتىِ سقراط نيست (Ibid, p. 62).
درواقع پس از آنكه پلنتينگا جهت شى ء را بر مبناى اين همانى ميان جهان ها تعريف مى كند، متعهد مى شود كه به انگاره ذات فردى نيز قايل شود؛ چراكه هر فرد مى تواند در بيش از يك جهان وجود داشته باشد و به اين منظور بايد صفاتى ذاتى داشته باشد كه او را از ساير اشيا در هر جهان متمايز كند؛ يعنى از نظر پلنتينگا اشياى جزئى داراى ذاتى متمايز از اشياى ديگرند. بر اين اساس ذات فردى يك شى ء A صفت يا مجموعه اى از صفات است كه براى A هم ضرورى و هم كافى است. به عبارت ديگر، اگر صفت (يا مجموعه صفات) f ذات فردى A باشد، آن گاه f را به نحو ذاتى داراست و در جهان بالفعل يا جهان ممكنى، اشياى ديگر بالفعل يا بالامكان واجد A نيستند. به زبان جهان هاى ممكن، اگر f ذات فردى A باشد، f براى تمايز A در همه جهان هاى ممكن كه A در آنها وجود دارد، كفايت مى كند (Mackie, 2006, p. 32).
بنابراين پلنتينگا به سه دسته از صفات ذاتى قايل است: 1. صفاتى كه ذاتى همه اشيا هستند، مانند رنگى بودن به شرط قرمز بودن؛ 2. صفاتى كه ذاتى برخى از اشيايند و 3. صفاتى كه ذاتى يك فردند. پلنتينگا دسته سوم صفات را ذات فردى مى نامد.
پلنتينگا مى گويد آيا ممكن است سقراط ذات يا تفرد يا سرشت فردى داشته باشد؟ نخستين پاسخ آن است كه ذات سقراط، صفتى است كه سقراط ذاتا داراى آن است و مختص به اوست. مى توان گفت ذات سقراط او را متمايز مى كند و منجر به تشخص او مى شود؛ بنابراين ذات سقراط را به صورت زير تعريف مى كنيم:
1. E ذات سقراط است اگر و تنها اگر E ذاتى سقراط باشد و هر چيز جداى از سقراط E (مكمل E) را داشته باشد.
بنا بر اين تعريف اگر E ذات سقراط باشد، هر آنچه در واقع وجود دارد و متمايز از سقراط است، نمى تواند واجد E باشد؛ ولى بايد اين تعريف را به صورت زير تصحيح كرد: ممتنع است كه شيئى متمايز از سقراط و واجد E باشد. بنابراين تعريف پيشين بدين صورت درمى آيد:
2. E ذات سقراط است، اگر و تنها اگر E ذاتى سقراط باشد و هيچ جهان ممكنى نباشد كه در آن شيئى متمايز از سقراط وجود داشته باشد و واجد Eباشد (Plantinga, 1974, p. 70).
پلنتينگا به شيوه اى ديگر ذات يك شى ء را تعريف مى كند. به اين منظور مجموعه كامل صفات جهان اشاره اى را در نظر مى گيريم؛ مجموعه اى كه يا شامل صفت P و يا متضاد آن است. البته هر مجموعه اى از اين نوع سازگار نيست. چنين مجموعه اى ممكن است براى مثال هم شامل انسان ـ بودن ـ در ـ a و انسان ـ نبودن ـ در ـ a و يا انسان ـ بودن ـ در ـ a و عدد ـ بودن ـ در ـ aباشد. بنابراين بحث را منحصر به مجموعه اى از صفات جهان اشاره اى مى كنيم كه قابل تمثل هستند. حال مى توان گفت ذات عبارت است از هر مجموعه كامل و سازگار از صفات جهان اشاره اى.
3. E يك ذات است اگر و تنها اگر يك مجموعه كامل و سازگار از صفات جهان اشاره اى باشد.
همان گونه كه در بخش پيشين توضيح داديم، پلنتينگا صفات جهان اشاره اى را ذاتى يك فرد مى داند؛ يعنى اگر شى ء x صفت P را در جهان W دارا باشد، در اين صورت x صفت P ـ در ـ W را در هر جهانى داراست. حال مجموعه صفات جهان اشاره اى سقراط در جهان بالفعل را در نظر مى گيريم. صفاتى همچون پهن بينى ـ در ـ a، معلم افلاطون ـ در ـ a و همسر زانتيپه (Xanthippe) ـ در ـ a. مجموعه اين صفات به گونه اى هستند كه سقراط آنها را به نحو ذاتى دارا بوده و براى تشخص و تمايز او از هر شخص ديگر در هر جهانى كافى است (ر.ك: ابن سينا، 1376، ص 248).
ذات گرايى سنتى مى گويد همه صفات ذاتى سقراط و افلاطون مشترك است. به عبارت ديگر سقراط و افلاطون از ذات واحد انسانى برخوردارند و لوازم ذات نيز در اين دو يكى است. بنابراين تمايز ميان سقراط و افلاطون در صفات عرضى آن دو است. ذات فردى لازمه منطقى پذيرش افراد بين جهانى است؛ چراكه بر اساس نظريه افراد بين جهانى يك فرد در بيش از يك جهان وجود دارد و براى آنكه يك فرد در بيش از يك جهان وجود داشته باشد، بايد داراى صفات ذاتى باشد كه او را به نحو يكتا متمايز سازد.
هنگامى كه به افراد بين جهانى قايل مى شويم، براى آنكه هر فرد در هر جهان از هر فرد ديگرى متمايز شود، بايد داراى صفاتى باشد، كه آن صفات به طور يكتا به آن فرد تعلق داشته باشد و ازاين رو پذيرش افراد بين جهانى مستلزم انگاره ذات فردى است؛ اما ذات فردى در انديشه پلنتينگا چيست؟ به نظر مى رسد ذات فردى در انديشه پلنتينگا، مشابه مسئله تخصيص كلى به كلى براى به دست آوردن مفهوم جزئى است و ازاين رو شباهت بسيارى به مسئله تشخص در نظر فيلسوفان مسلمان دارد؛ چراكه پلنتينگا در پى آن است كه نشان دهد چه چيز موجب آن مى شود يك فرد خودش باشد و از هر فرد ديگرى متمايز باشد. از نظر پلنتينگا مجموع صفات يك شخص، به نحوى است كه آن صفات كلى، در نهايت به يك فرد و امر جزئى در خارج مى انجامد. بنابراين شى ء با ذات فردى از وحدت نوعى خارج مى شود و به وحدت فردى مى رسد. دانز اسكاتس در تعريف ذات فردى چنين مى گويد:
من آنچه را با تفرد يا وحدت عددى يا يكتايى مى فهمم چنين توضيح مى دهم: يقينا يك وحدت نامتعين كه افراد يك نوع دارند، وحدت عددى نيست. به جاى آنكه من وحدت مشخص را به اينى (هذائى) تعبير مى كنم، بنابراين يك فرد كه با اين مورد اشاره قرار مى گيرد شركت ناپذير است (Dans Scotus, 1950, p. 426-427).
بنابراين در انديشه فيلسوفان قرون وسطا به منزله بنيان گذاران مفهوم ذات فردى و نيز در بازخوانى جديد آن توسط پلنتينگا مقصود از ذات فردى، ملاك و منشأ تشخص است؛ چنان كه ابن سينا نيز در تعليقات تشخص را به شركت ناپذيرى تعريف مى كند:
التشخص هو أن يتخصص الشى ء بصفة لا تقع فيها شركة مثل الوجود (ابن سينا، 1379، ص 66)... هوية الشى ء وعين الشى ء ووحدته وتشخصه وخصوصيته وجوده المنفرد له كله واحد، وقولنا إنه هو اشاره إلى هويته وخصوصيته وجوده المنفرد له الذى لا يقع فيه الاشتراك (همان، ص 174).
مشائيان تشخص را به عوارض مى دانند؛ يعنى به دنبال عوارضى مى گردند كه تشخص بالذات داشته باشند؛ يعنى آنچه اگر در يك فرد يافت شود، به هيچ وجه در فرد ديگر يافت نشود. آنان به اين دليل در پى تشخص بالذات اند كه به لحاظ فلسفى هر امر عرضى بايد در نهايت به امر بالذاتى بازگردد؛ چون «الذاتى لايعلل». ازاين رو مشائيان كه تمايز را به عوارض مى دانند، بايد به امر بالذاتى برسند. در غير اين صورت، اگر عوارض تشخص بالذاتى نداشته باشند، نمى توانند به منزله عامل تشخص مطرح شوند. مشائيان در جست وجوى چنين عارضى به وضع رسيدند كه با قيد وحدت زمان مى تواند انحصارىِ يك شخص باشد:
التشخص هو أن يكون للمتشخص معان لا يشركه فيها غيره وتلك المعانى هى الوضع والزمان، فأما سائر الصفات واللوازم ففيها شركه كالسواد والبياض. النسب التحيزيه هى الوضع والوضع للمتحيز لاغير. الوضع نسبة الشى ء فى حيزه الذى هو فيه إلى ما يسامته أو يجاوره أو يكون منه بحال (همان، ص 125ـ126).
آنچه مسلم است اين نظريه گرچه همانند نظريه پلنتينگا با مشكل تخصيص كلى به كلى براى دست يافتن به امر جزئى روبه رو نيست (چراكه در نهايت تشخص را به وضع و زمان بازمى گرداند)، بنا بر نگاهى اصالت وجودى نمى تواند پاسخ نهايى باشد. از نظر ملّاصدرا عامل تشخص وجود است:
وأما الامتياز الشخصى فالحق أنه لا يحصل إلا بوجود كما ذهب إليه المعلم الثانى؛ فإن كل وجود يتشخص بنفس ذاته، وإذا قطع النظر عن نحو وجود الشى ء، فالعقل لا يأبى عن تجويز الشركه فيه وإن ضم إليه ألف تخصيص؛ فإن الامتياز فى الواقع غير التشخص؛ إذا الأول للشى ء بالقياس إلى المشاركات فى أمر عام، والثانى باعتباره فى نفسه حتى لو لم يكن له مشارك لايحتاج إلى مميز زائد مع أن له تشخصا فى نفسه (ملّاصدرا، 1382الف، ص 223).
همان گونه كه از صريح عبارت ملّاصدرا برمى آيد، تشخص بالذات از آنِ وجود است و عقل از تجويز شركت حتى در صورت ضميمه هزاران شرط ابا ندارد. بنابراين نمى توان مجموعه صفات ذاتى و عرضى يك امر را به منزله ماهيت فردى آن و منشأ شركت ناپذيرى آن به شمار آورد. ملّاصدرا در تعليقات خود بر الهيات شفا تصريح مى كند كه براى شخص مفرد نمى توان حد حقيقى ذكر كرد و ازاين رو انگاره ذات فردى را نفى مى كند:
أنه لاحد حقيقيا للمفرد الشخصى، وإنما يعرف بلقب أو إشاره حسيه أو علم شهودى أو نسبه إلى أمر تعريف بأحد هذه الأمور. واعلم أن السر فى أن الشخص بما هو هو شخص لايمكن معرفته بالحد أن التشخص الشى ء إنما هو نحو وجوده، والوجود هوية بسيطة عينية لا جنس لها ولا فصل لها فلا حد لها... فإذن، الشخص بما هو شخص لايعرف إلا بالإشارة الحسية أو العلم الحضورى الذى هو عبارة عن وجود الشى ء الخارجى للمدرَك عند المدرِك (ملّاصدرا، 1382ب، ص 223).
بر اين اساس و با نگاهى اصالت وجودى صفات ذاتى و عرضى نيز رنگ ديگرى به خود مى گيرند. پس از آنكه ماهيات را از جهان بالفعل و امور موجوده انتزاع كرديم و نسبت آنها را به وجود و نيز نسبت موضوعات و محمولات و ثبوت محمول را براى موضوع مورد بررسى قرار داديم، بعضى ماهيات و نيز محمولات ضرورى و برخى ممكن و پاره اى ممتنع خواهند بود. سپس با لحاظ اين ماهيات در نسبت با هم، مفهوم جهان هاى ممكن شكل مى گيرد؛ بنابراين جهان هاى ممكن نه مقدم بر جهان واقع كه مؤخر بر آن است و از دل تحليل ماهيات موجوده بيرون مى آيد. بر اين اساس، گرچه مى توان از جهان هاى ممكن سخن گفت، جهان هاى ممكن صورتى ديگر يافته اند و مؤخر بر واقعيت عينى اند. در اين صورت جهان هاى ممكن ثبوتى جز در ذهن ندارند و مسئله افراد بين جهانى نه مسئله اى واقعى كه صرفا يك شبه مسئله است.
به عبارت ديگر بر اساس اصالت وجود آنچه منشأ تشخص به شمار مى آيد، وجود است و فصل منطقى مفاهيم كلى موجب تشخص نمى شود و نمى توان از ذات فردى سخن گفت. بنابراين اگر شى ء در جهانى ديگر با وضعى متفاوت حضور داشته باشد، گرچه ممكن است داراى اشتراكى در برخى صفات با شى ء موجود در اين جهان مشترك باشد، ازآنجاكه تشخص به وجود است، شى ء با برخوردارى از وجودى ديگر به شيئى ديگر تبديل مى شود. بنابراين بر اساس مبانى حكمت صدرايى و انحصار تشخص در وجود، هر فرد تنها امكان حضور در يك جهان را دارد و افراد بين جهانى امرى محال خواهد بود.
در اين مقاله مسئله اين همانى بين جهان ها بر مبناى دو نظريه معارض لويس و پلنتينگا كانون بحث قرار گرفت. در نظر لويس هر جهان افراد ويژه خود را دارد و دو جهان جزء مشتركى ندارند. او با رد افراد بين جهانى مى گويد هر فرد تنها در يك جهان وجود دارد كه از آنها تعبير به افراد محدود به جهان مى كند. جايگزين او براى نظريه افراد بين جهانى، نظريه همتاست. بنابر نظر لويس، رابطه همتا يك رابطه از شباهت كيفى است. يكى از انتقادات وارد بر نظريه همتا آن است كه بر اساس آن در تحليل جهت شى ء كه با نظريه همتا صورت مى گيرد، ويژگى وجهى «ممكن بود برنده انتخابات شود» به مشابه هامفرى و نه خود هامفرى نسبت داده شده است. از ديگر انتقادات به نظريه او آن است كه جهان هاى ديگر به اين جهان مربوط هستند و اين ادعا كه همتاى جهان ديگرِ هامفرى، چيزى از هامفرى را در نتيجه شباهت با او عرضه كند، ناپذيرفتنى است؛ چراكه بازنمايى حقيقى صرفا در نتيجه شباهتى صرف رخ نمى دهد.
پلنتينگا نظريه همتا را نقد مى كند؛ زيرا مستلزم ذاتى دانستن همه صفات شى ء و نيز كذب ضرورى قضاياى ممكن است. ايده اصلى مسئله ذات فردى از همين جا ناشى مى شود. ذات فردى لازمه منطقى پذيرش افراد بين جهانى است؛ چراكه بر اساس نظريه افراد بين جهانى يك فرد در بيش از يك جهان وجود دارد و براى آنكه يك فرد در بيش از يك جهان وجود داشته باشد، بايد داراى صفات ذاتى باشد كه او را به نحو يكتا متمايز سازد. با تحليلى دقيق مى توان گفت مسئله ذات فردى قابل بازگشت به مسئله تشخص نزد حكماى مسلمان است و پلنتينگا مى كوشد كه تشخص را با تخصيص كلى به كلى براى دست يافتن به امر جزئى تبيين كند؛ ولى همان گونه كه بنا بر تحليل هاى ملّاصدرا آشكار مى شود تشخص بالذات از آن وجود است و عقل از تجويز شركت، حتى در صورت ضميمه هزاران شرط، ابا ندارد و نمى توان مجموعه صفات ذاتى وعرضى يك امر را به منزله ماهيت فردى آن و منشأ شركت ناپذيرى آن به شمار آورد. بنابراين با نگاهى اصالت وجودى و بر اين اساس كه در خارج جز وجود امر ديگرى تحقق ندارد، تحقق افراد بين جهانى امرى محال است.
ابن سينا، حسين بن عبدالله (1379)، التعليقات، قم، بوستان كتاب.
ـــــ (1376)، الهيات من كتاب الشفاء، تصحيح حسن حسن زاده آملى، قم، بوستان كتاب.
كريپكى، سول اى (1381)، نام گذارى و ضرورت، ترجمه كاوه لاجوردى، تهران، هرمس.
ملّاصدرا (صدرالدين محمدبن ابراهيم شيرازى) (1382الف)، الشواهد الربوبيه فى المناهج السلوكيه، با حواشى حاج ملّاهادى سبزوارى، تصحيح سيدجلال الدين آشتيانى، قم، بوستان كتاب.
ـــــ (1382ب)، شرح و تعليقه بر الهيات شفاء، تصحيح نجفقلى حبيبى، تهران، بنياد حكمت اسلامى صدرا.
Bricker, Phillip (2008), Concrete Possible Worlds, in Contemporary Debates in Metaphysics, ed. by Theodor Sider, John Hawthorne and Dean W. Zimmerman, Oxford, Blackwell Publishers.
Duns Scotus (1950), Opera Omnia, ed. C. Balic, Vatican City, Vatican Polyglot Press.
Hylton, Peter (2007), Quine, London, Routledge.
Jubien, Michael (2009), Possibility, Oxford, Clarendon Press.
Kripke, Saul A. (1980), Naming and Necessity, Cambridge, Mass., Harvard University Press.
Lewis, David (1973), Counterfactuals, Oxford, Basil Blackwell.
----- (1983), Philosophical Papers, Oxford, Oxford University Press.
----- (1986), On Plurality of Worlds, Oxford, Basil Blackwell.
Loux, Michael (2006), Metaphysics 3th edition, London, Routldege.
Lowe, E. J. (2002), A Survey of Metaphysics, Oxford, Oxford University Press.
Mackie, Penelope (2006), How Things Might Have Been: Individuals Kinds and Essential Properties, Oxford, Clarendon Press.
----- (2006), Transworld Identity, The Stanford Encyclopedia of Philosophy, ed. Edward N. Zalta, URL.
Plantinga, Alvin (1974), The Nature of Necessity, Oxford, Oxford University Press.
----- (1977), Transworld Identity or Worldbound Individuals, in Naming Necessity and Natural Kinds, ed. Stephen P. Schwartz, Ithaca, NY, Cornell University Press.
Van Inwagen, Peter (2001), Ontology Identity and Modality, Cambridge, Cambridge University Press.