صعوبت يا سهولت حدّ
عسكري سليماني اميري
چكيده
اكثر منطقدانان مسلمان و در رأس آنها فارابي و ابنسينا پس از ارائه دستگاه جنس و فصلي و ذاتي و عرضي و اينكه حد تام مشتمل بر تمام ذاتيات محدود است، به صعوبت و دشواري حد تام حقيقي فتوا دادهاند.
در اين ميان بغدادي با طرح حد مفهومي و اسمي در علوم، سهولت حدّ تام را مطرح كرده و شيخ اشراق در مقام نقد نظريه تعريف مشائين سهولت حد مفهومي يا اسمي را تأييد كرده است.
اين دو بين اسم و مسمّا و بين حد و محدود رابطه قائل نشدهاند. از نظر اين دو اسم براي مسمّايي است كه از آن شناخت داريم و ميزان شناخت ما از مسمّا در واقع تشكيلدهنده حدّ مسمّا است.
از نظر راقم سطور، رابطه حد و محدود و اسم و مسمّا كليت ندارد لذا همواره حدّ شيء به ميزان شناخت مسمّا تنظيم نميشود، گرچه فيالجمله ارتباط اسم و مسمّا و حد و محدود قابل قبول است.
كليد واژهها
حد تام، ذاتي، عرضي، اسم و مسمّا، حد حقيقي، حد مفهومي يا اسمي، شيخ اشراق، بغدادي
مقدّمه
منطقدانان علم حصولي را از يك سو، به تصور و تصديق و از سوي ديگر، به بديهي و نظري تقسيم كردهاند. با اين تقسيم، تصور به بديهي و نظري تقسيم ميشود. تصورات نظري كلي را ميتوان با استفاده از تصورات بديهي از راه تعريف حدّي يا رسمي معلوم كرد. تعريف حدّي آن است كه ذاتيات معرَّف در آن ذكر شوند. تعريف حدّي، خود به دو نوع حدّ تام و حدّ ناقص تقسيم ميشود. در حدّ تام، بايد تمام ذاتيات محدود، يعني تمام اجناس و فصول ذكر شوند و هيچ ذاتياي نبايد در اين تعريف فروگذار گردد. نياوردن ذاتياي در تعريف آن را از حد تام بودن خارج ميكند، اگرچه چنين تعريفي معرَّف را از غير خودش تمييز دهد.
ذاتي در برابر عرضي است؛ همانگونه كه در تعريف، ميتوان از ذاتيات استفاده كرد، همچنين ميتوان از عرضيات استفاده نمود. اما عرضي در منطق، خود اقسامي دارد و در تعريف نميتوان از هر عرضيي استفاده كرد.
عرضي يا لازم است يا مفارق، و عرضي لازم يا بيّن است يا غير بيّن. «لازم بيّن» آن است كه شيئي به صورت بديهي و بينياز از استدلال معلوم باشد. در منطق گفتهاند: تعريف رسمي بايد از عرضيهاي لازم بيّن تأليف شود، و ممكن نيست از لازمهاي غير بيّن تأليف يابد؛ چرا كه اگر از لازمهاي غير بيّن تأليف يابد، به دليل غير بيّن بودن، بديهي نيستند و معرَّف را از ابهام بيرون نميآورند و معلوم نميكنند. پس همانگونه كه اگر ذاتيات ماهيتي معلوم و بديهي نباشند، نميتوان آنها را در تعريف حدّي ذكر كرد، همچنين اگر لازمهاي ماهيتي معلوم و بديهي نباشند، نميتوان آنها را در تعريف ذكر نمود.
در يونان باستان پيش از آنكه ارسطو منطق را به نگارش درآورد، شبهه امتناع تعريف مطرح بود. افلاطون اين شبهه را از زبان سقراط به عنوان مدافع امكان تعريف مطرح ميكند و پاسخ ميدهد. ارسطو به گونهاي ديگر به اين شبهه پاسخ ميدهد و امكان تعريف را تثبيت ميكند.1 شيخالرئيس به اختلاف دو پاسخ اشاره ميكند و پاسخ سقراط به قلم افلاطون را نميپذيرد و خود بر اساس پاسخ ارسطو به شبهه پاسخ ميدهد.2
شيخالرئيس با آنكه امكان تعريف را تثبيت ميكند، ولي بر صعوبت تعريف چه حدي و چه رسمي تأكيد ميورزد. شيخالرئيس حدّ تام را، كه با موضوع اين مقاله مرتبط است، با چهار مشكل جدّي مواجه ميداند و چارهاي نميبيند جز اينكه به دشواري حدّ تام فتوا دهد:
صعوبت حد
آ. چگونه ميتوان يقين كرد چيزي كه به عنوان جنس قريب محدود ذكر ميشود، واقعا جنس قريب آن است و پايينتر از آن جنس ديگري وجود ندارد؟
ب. چگونه ميتوان مطمئن بود چيزي كه به عنوان ذاتي آورده ميشود، از نوع لازمي نباشد كه حتي در ذهن از ملزوم خود جداشدني نيست؟
پ. چگونه ميتوان به دست آورد همه فصول مساوي با محدود جمعآوري شدهاند و آنچه به دست آمده، كه سبب تمييز محدود از همه اغيار ميباشد، مانع جستوجو از ساير فصول نشده و تمام فصول به دست آمدهاند؟
ت. چگونه ميتوان مطمئن بود تقسيم جنس به انواع، به وسيله فصول از نوع تقسيم اوّلي است و فصل ديگري در ميان نيست؛ فصلي كه جنس را به دو نوع تقسيم كند و يكي از اين دو نوع با فصل موردنظر به دو نوع ديگر تقسيم شوند؟ براي مثال، تقسيم جسم به حسّاس و غيرحسّاس را در نظر بگيريد، در حالي كه پيش از اين تقسيم، جسم به وسيله نمو داشتن يا نداشتن به جسم نامي و غير نامي تقسيم ميشود و جسم نامي به حسّاس و غير حسّاس. بنابراين، در تحديد حيوان، اگر تقسيم دوم پيش از تقسيم اول در نظر گرفته نشود، بعضي از ذاتيات مانند نامي بودن مورد غفلت واقع ميشوند.3
سهولت حد مفهومي
پس از شيخالرئيس، بغدادي استدلال شيخالرئيس مبني بر صعوبت حد را ذكر ميكند و با مطرح كردن رابطه اسم و مسمّا و اينكه حد به حسب اسم است و اسم هم به حسب حد، نظريه شيخ را به نقد ميكشد و سهولت حد را تجويز ميكند. شيخ اشراق نيز با اشاره به نظريه بغدادي، سهولت حدّ مفهومي را بر حدّ حقيقي ترجيح ميدهد، و در حكمةالاشراق، نقدهايي بر نظريه تعريف ارسطويي ارائه ميدهد.4
صعوبت حدّ حقيقي و سهولت حدّ مفهومي
منطقدانان پس از بغدادي همچون ابن كمونه، خونجي، ارموي، محقق طوسي، علّامه حلّي، قطب رازي و مير سيد شريف تحت تأثير استدلال شيخالرئيس از يك سو، و تحت تأثير استدلال بغدادي و شيخ اشراق از سوي ديگر، حد را به «حقيقي» و «مفهومي» تقسيم كرده و حدّ مفهومي را آسان و حدّ حقيقي را دشوار دانستهاند.5
بغدادي براي اثبات سهولت حدّ تام و نقد نظريه شيخ الرئيس، پس از ذكر ادلّه او، نظريه خود را بر اصولي پايهريزي ميكند و بر اساس آنها سهولت حد را نتيجه ميگيرد:
1. معيار ذاتي و عرضي نزد بغدادي
شيئيت شيء به اوصافي است كه از شيء تشخيص ميدهيم، و وجود آن اوصاف دليل است كه آن شيء خودش خودش است و اگر آن اوصاف نباشد آن شيء وجود ندارد. بنابراين، ذاتيات شيء همان اوصافي هستند كه در حقيقت و واقعيت آن شيء دخيلند؛ به اين معنا كه هر يك از آنها جزء معناي شيء به حساب ميآيند. ذاتي به اين معنا نيست كه ذات با نبود آن معدوم باشد؛ زيرا شيء با نبود بعضي از اعراض لازم هم معدوم است؛ چه اينكه شيء با نبود بعضي از علل خود معدوم است، در حالي كه نميتوان عرضيات يا هر علتي را جزء ذاتيات به حساب آورد. بنابراين، ذاتي و عرضي و اطلاق اسامي بر مسمّيات نسبت به افراد متفاوت ميشوند. وقتي به شخصي ميگوييم «او»، كه در او ويژگيهاي بارزش را، كه از قبل تشخيص دادهايم موجود باشند. يكي از آن ويژگيها بدن اوست. بنابراين، تا بدن او نباشد نميتوانيم به او اشاره كنيم. اما وقتي او به خودش «من» ميگويد، هرگز بدنش موردنظر نيست؛ چرا كه حقيقت «من» در استعمال او به نفس مجرّدش اشاره دارد، در حالي كه استعمال «او» در پيش ما به نفسش اشاره ندارد؛ به اين دليل كه اگر او بميرد، به جسدش هم ميگوييم: اين جسدِ همان شخص است.6
2. رابطه اسم و حدّ نزد بغدادي
تعريفهاي حدّي براي اشيا بر حسب اسمهايشان هستند و اسامي براي اشيايي كه داراي تعريف حدّياند بر حسب حدودشان ميباشند، بلكه اسامي براي معاني هستند و معاني براي اسامي و به حسب اسامي و نيز براي موجوداتند. اسامي اولا، براي آنچه در اذهان موجودند قرار داده ميشوند؛ و ثانيا، براي موجودات در خارج، به حسب آن ميزان از معاني كه در ذهن موجود شدهاند، و اين معاني حدود آن موجودات خارجي به حساب ميآيند.
بنابراين، ذاتيات مسمّا همان اوصافي هستند كه از مسمّا تشخيص داده ميشوند و در حدّ آن ذكر ميشود، و نيز ذاتيات هويّت موجودي كه اسمي بر آنها اطلاق ميشود به حسب اسم آن است. پس اوصافي كه نامگذاران آنها را هنگام وضع اسم بر مسمّا در نظر گرفتهاند، ذاتيات هويّت موجود به حساب ميآيند.
بغدادي با اين اصول نتيجه ميگيرد كه دشواري تعريف به طور مطلق يا براي عدهاي در بعضي موارد مانند تعذّر و دشواري در قياسها در تشخيص حدّ وسط است. بنابراين، فرقي بين حدّ و قياس نيست و دليلي وجود ندارد كه يكي را دشوارتر از ديگري بدانيم و صعوبت را در حدّ مطرح كنيم و در قياس مطرح نسازيم.
بغدادي با توجه به مطالب مزبور، به نقد نظريه شيخالرئيس ميپردازد. از نظر او، سختترين مشكلي كه شيخ مطرح كرده اين است كه ممكن است بعضي از فصول مساوي با محدود سبب غفلت از فصول مساوي ديگر شوند و در نقد آن ميگويد: اگر فصلي مجهول باشد، بر اساس اين اصل كه نام گذارند نام را بر شيء بر اساس اوصافي كه از آن شناخته است مينهد و شيء را از آن نظر كه نام بر آن نهاده است تعريف حدي ميكند، ديگر اين فصل جزو مفهوم مسمّا به حساب نميآيد و بنابراين، نبايد در حد ذكر گردد. پس حد به حسب اسم، حد است و حد به حسب معرفت و شناخت از شيء است. پس كسي كه به حسب شناخت نام ميگذارد، نام را به حدّي كه تفصيل معرفت اوست، تفسير ميكند و مجهول در حد داخل نيست.
بر اساس اصول مزبور، بغدادي مشكل ديگر شيخالرئيس در مورد صعوبت حد را پاسخ ميگويد و آن عدم تمايز ميان ذاتي و لازمهاي بيّن است كه در ذهن هم از معروض خود جدا نيستند. پاسخ بغدادي چنين است: به دليل آنكه اسمگذاري بر مسمّا بر اساس معرفت و شناخت است و حد هم بر حسب اسم، بنابراين، مفاهيمي كه در اطلاق اسم دخيلند، ذاتي محسوب ميشوند و مابقي عرضي به حساب ميآيند. از اينرو، حد چندان صعوبت ندارد.7
حدّ مفهومي و حدّ حقيقي نزد شيخ اشراق
شيخ اشراق در منطق مطارحات با توجه به اينكه هدف منطقدانان از حدّ تام تعريف واقعي محدود است، حد را دشوار ميداند و با توجه به كلام بغدادي در المعتبر، حد را به حقيقي و مفهومي (اسمي) تقسيم ميكند و حدّ مفهومي را آسان و نافع ميداند. از نظر شيخ اشراق، نفع حدّ مفهومي نزديك به نفع حدّ حقيقي است؛ چرا كه رابطه اسم با مسمّا قراردادي است. از اينرو، به سادگي ميتوان به حدِّ اسمي رسيد. بنابراين، حدّ اسمي يا مفهومي دشوار نيست.
از نظر شيخ اشراق، نبايد حدّ مفهومي را تعريف رسمي تلقّي كرد؛ چرا كه تعريف رسمي به واسطه لوازم است و آورنده رسم مدعي است كه اسم به ازاي تعريف ارائه شده يعني اجزا و اوصافي كه در تعريف آمدهاند نميباشد، بلكه اسم براي چيزي است كه ذهن پس از تعريف بدان راه مييابد، در حالي كه در حدّ مفهومي از اسم همان مفاهيم و صفاتي قصد ميشود كه در تعريف ذكر شده است؛ يعني در اين تعريف ، فرض ميشود اسم را اسم براي همين مفاهيم قرار دادهاند و هر يك از اين صفات به حسب مفهوم ذاتي، مسمّا تلقّي ميشود؛ مثلا، اگر از انسان «حيوان خندان راست قامت داراي نفسي كه مدرك كليات است» قصد شود، هر يك از اجزاي ذكر شده ذاتي انسان به حساب ميآيد و كل اجزايي كه در تعريف ذكر شدهاند به حسب مفهوم حدّ تام، انسان محسوب ميشوند.8 شيخ اشراق پس از آنكه سهولت حد مفهومي را بيان كرد، ميگويد: «اليه يَميلُ فضلاءُ اهلِ النظر.» ظاهرا مرادش از «فضلاء اهل النظر» بغدادي باشد.
ضابطه اسم و مسمّا نزد شيخ اشراق
شيخ اشراق در حكمةالاشراق در نقد نظريه تعريف مشّائي ضابطهاي براي اسم و مسمّا ارائه ميدهد. شيخ اشراق در مورد محسوسات ميگويد: «بدان هرگاه كسي براي جسم مثل چيزي [مثلا هيولي و صورت] را اثبات كند و بعضي در آن چيز تشكيك كنند و بعضي انكار نمايند، آن چيز نزد عموم مردم از اجزاي مفهومي مسمّا به حساب نميآيد، بلكه اسم جز براي مجموع لوازم تصور مسمّا وضع نشده است.... و هر حقيقت جرمي كه جسم يكي از اجزاي آن به حساب آيد همين طور است، در حالي كه حال (حكم) جسم چنان است كه گذشت. بنابراين، مردم تصوري از حقيقت جرمي ندارند، جز به اموري كه نزدشان ظاهر است و همين امور ظاهر مقصود واضع و مردم از نامگذاري است».9
طبق اين نظريه، ميتوان گفت: آب يعني جسم روان بيرنگ، بيبو، بارد بالطبع، رافع تشنگي و...؛ خصوصياتي كه هر آبي در ظاهر داراست و لفظ «آب» براي همين خصوصيات وضع شده است، نه اينكه «آب» وضع شده باشد، براي جسمي كه فصل مخصوص به خود دارد كه اين خصوصيات ظاهري لوازم آن باشند.
اشتراك و افتراق نظريه بغدادي و شيخ اشراق
اين دو در اصل، نظريه سهولت حد مشتركند و نيز هر دو پاي اسم و مسمّا را در اين نظريه به ميان آوردهاند. و هر دو پذيرفتهاند، رابطه اسم و مسمّا امري قراردادي است.
در اين دو نظريه، تفاوتهايي مشاهده ميشوند:
اولا، بغدادي نظريه حد در منطق را حدّ مفهومي ميداند؛ يعني از نظر او، حدّ مفهومي همان چيزي است كه منطقدانان تبيين ميكردند و تعاريفي كه در علوم گوناگون به كار ميروند حدود مفهومي هستند. بنابراين، حد در واقع تفسير لغات و تعريف معاني الفاظ است.10 در حالي كه شيخ اشراق به دو نوع حد قايل است: حدّ مفهومي و حدّ حقيقي. و وصول به حدّ حقيقي ر كه منطقدانان درصدد تبيين آن بودهاند و علوم دنبال آن است ـ دشوار، بلكه ممتنع ميداند. بر اين اساس، شيخ اشراق جايگزين كردن حدّ مفهومي را به جاي حدّ حقيقي در علوم، براي پرهيز از مغالطه پيشنهاد ميكند و آن را از اين نظر از حدّ حقيقي بهتر و صحيحتر ميداند.11
اين تفاوت، تفاوت در مقام نظر بين بغدادي و شيخ اشراق است كه كتب گوناگون منطقي نظر شيخ اشراق را تأييد ميكنند. ولي اين اختلاف در كيفيت نامگذاري اسم بر مسمّا كه اين مقاله درصدد تبيين و تحليل آن نيز ميباشد، تأثيرگذار نيست.12
ثانيا، بغدادي بحث را تعميم داده و ماهيات اعتباري مانند كاتب، عالم، ابيض و... از مشتقات را نيز داخل در بحث دانسته، در حالي كه شيخ اشراق بحث خود را ماهيات حقيقي قرار داده است و سخني از مشتقات، كه ماهيات اعتباري مركّب از مبدأ اشتقاق و هيأت تركيبي و يا تركيب ذات با مبدأ اشتقاق است، به ميان نياورده است.13
اين اختلاف نيز در رابطه با كيفيت نامگذاري تفاوتي ايجاد نميكند و چون در منطق بحث در مورد تعريف حدّي ماهيات حقيقيه است، شيخ اشراق بحث را در خصوص مورد خودش مطرح كرده است، ولي بغدادي چون نپذيرفت بحث منطقدانان بر سر ماهيات حقيقيه و حدّ حقيقي باشد، بلكه بحث بر سر حدّ مفهومي است و حدّ مفهومي ارتباط مستقيمي با وضع اسم بر مسمّا دارد و از سوي ديگر، نامگذاري اختصاص به نامهاي ماهيات حقيقيه ندارد، از اينرو، بغدادي بحث را تعميم داده، هر ماهيتي را در بحث داخل كرده است. بنابراين، اين دو اختلاف در ماهيت بحث حاضر تغيير ايجاد نميكنند.
ثالثا، در بيان بغدادي به صراحت آمده است: اسم اولا براي مفهوم ذهني قرار داده شده است؛ و ثانيا از طريق مفهوم ذهني براي مسمّاي خارجي. در واقع، مسمّاي واقعي در نظريه بغدادي، كه اسم به ازاي آن قرار گرفته، مفهوم ذهني است و مسمّاي خارجي ثانيا و بالعرض مسمّا است، در حالي كه در نظريه شيخ اشراق، اسم در حد مفهومي براي مفهوم ذهني قرار داده نميشود، بلكه براي مسمّاي خارجي قرار داده ميشود، اما نه براي مسمّاي خارجي با تمام خصوصيتي كه در نفسالامر داراست، بلكه براي آن بخشي از مسمّا كه به فهم درآمده است. به عبارت ديگر، اسم را از طريق مفهوم مسمّا، براي مسمّا قرار دادهاند، نه براي خود مفهومي كه از يك شيء خارجي فهم شده است. به عبارت سوم، در نظريه بغدادي اسم براي دو مسمّا در طول هم قرار داده شده است، بر مسمّاي ذهني اگرچه او واژه «مسمّا» را براي مفهوم ذهني به كار نميبرد و از طريق آن بر مسمّاي خارجي. ولي در نظريه شيخ اشراق اسم ابتدائا براي مسمّاي خارجي به واسطه فهمي كه از آن در ذهن حاصل شده است، قرار داده ميشود.
اين تفاوت نيز تفاوت نظري در مورد كيفيت نامگذاري اسمها بر مسميّاتشان است و به لحاظ نظري، دست كم يكي از دو رأي ناصواب است. ولي در ماهيت بحث حاضر كه در كيفيت نامگذاري اسم بر مسمّا به منظور تعريف مسمّا و به منظور به كارگيري لفظ و دلالت آن بر مسمّا ميباشد، تأثيرگذار نيست؛ زيرا هر دو نظر ميپذيرند كه در هر صورت، واژه "گربه" بر مصاديق عيني خارجي ـ مستقيم يا در طول وضع بر صورت ذهني وضع شده و استعمال اين واژه دال بر مصاديق خارجي است.
رابعا، در نظريه شيخ اشراق با توجه به آنچه در حكمةالاشراق آورده، اسم حتي در مسمّيات جوهري بر مجموعه آن چيزهايي كه از مسمّا ظاهر است وضع شده؛ مثلا، اسم "گربه" براي چيزي وضع شده كه از نظر جثّه از فلان قدر تا فلان قدر باشد، از نظر شكل چنين كيفيتي داشته باشد و هكذا.
ولي اين مدعا را نميتوان به بغدادي نسبت داد؛ يعني از نظريه بغدادي به دست نميآيد كه آيا جوهري مثل انسان اگر حيثيت جوهرياش را در نظر بگيريم، ميتوانيم اعراض ظاهرياش را نيز جزو مسمّا قرار دهيم يا نه. ولي چون نام نهادن امري قراردادي است، ميتوانيم «انسان» را نام اشخاص انساني نه از حيث انسانيتشان بلكه براي خصوصيت ظاهريشان قرار دهيم، به گونهاي كه با رفع يكي از خصوصيتهاي ظاهري، اطلاق واژه بر آن اشخاص صادق نباشد يا مجازا صادق باشد؛ مثلا، انسان يعني «حيوان ناخن پهن بيمو». حال اگر شخصي ناخنهايش پهن نباشد يا سر تا پاي بدنش را مو پوشانده باشد طبق قرارداد، انسان نيست.
وضع اسم بر مسمّا در دو نظريه مزبور
هر دو نظريه ميپذيرند كه نام گذارنده اسم را بر مسمّا به مقدار آگاهيهاي در نظر گرفته شده از مسمّا قرار ميدهد. با اين تفاوت كه در نظريه شيخ اشراق، اسم براي مسمّا به ميزان آگاهي كه از مسمّا ظاهر است، قرار داده ميشود. از اينرو، اختلاف در اجزاي يك شيء دليل بر آن است كه مورد اختلاف جزو مفهوم آن شيء به حساب نميآيد. اما در نظريه بغدادي آن ميزان آگاهي ممكن است براي مسمّا ظاهر و روشن باشد يا از راه كشف علمي معلوم شده باشد، از اينرو، بغدادي نتيجه ميگيرد حدود به سبب اختلاف در آگاهي متفاوت ميشوند.14
نقد صدرالمتألّهين بر نظريه شيخ اشراق
همانطور كه پيشتر اشاره شد، تمام اين بحثها در منطق، در بحث تعريف و حدّ حقيقي مطرح شدهاند و چون بغدادي و شيخ اشراق منكر وجود حدّ حقيقي هستند، براي توجيه حدّ تام به حدّ مفهومي يا اسمي و ارتباط آن با اسم مسمّا روي آوردهاند.
صدرالمتألّهين در دفاع از نظريه مشّائيان در مورد امكان حدّ حقيقي و دشوار بودن آن، نقدهايي بر اشكالات شيخ اشراق در تعليقاتش بر حكمةالاشراق دارد.
يكي از اشكالات شيخ اشراق بر مشّائيان اين است كه آنها براي جسم هيولي و صورت را اثبات ميكنند، در حالي كه متكلّمان منكر وجود هيولي و صورتند. بنابراين، نميتوان هيولي و صورت را جزو مسمّاي جسم دانست و در تعريف آن هيولي و صورت را ذكر كرد.
صدرالمتألّهين در نقدش، اصل اين مسئله را، كه نامگذارنده اسم را بر مسمّا به مقدار آگاهيهاي در نظر گرفته شده از مسمّا قرار ميدهد و اين مقدار آگاهي بايد براي همگان يعني براي نامگذارنده و مخاطبانش كه اين نام را استعمال ميكنند معلوم و واضح باشد، مورد نقد قرار نميدهد، بلكه بر اساس اصل مزبور، سعي ميكند با تمايز ميان «ماهيت مطلقه»، «ماهيت به حسب وجود خارجي» و «ماهيت به حسب وجود ذهني» از يك سو، و تفاوت ميان «اجزاي ماهيت مطلقه» و «اجزاي ماهيت به حسب خارج» و «اجزاي ماهيت به حسب ذهن» نشان دهد واژه «جسم» به عنوان ماهيت مطلقه نزد همگان داراي معناي روشني است و جسم نزد همگان مركب از جوهر و قبول طول و عرض و عمق است و همگان ميپذيرند كه جوهر جنس است؛ چرا كه ذاتي تمام مشترك بين جواهر است و ابعاد سه گانه، فصل جسم ميباشد؛ زيرا ذاتي مختص است. از نظر صدرالمتألّهين، اختلاف فلاسفه با متكلّمان در نحوه وجود اين دو ذاتي در خارج است كه آيا به يك وجود موجودند يا به دو وجود. از اينرو، اين اختلاف، اختلاف در معناي جسم كه براي همگان بديهي است، نميباشد.15
و نيز شيخ اشراق ميگفت: بعضي براي آب و هوا، هيولي و صورت را، كه اموري غيرحسّي هستند، اثبات ميكنند، و بعضي منكر اين امورند. بنابراين، در فهم معناي آب و هوا، اين امور دخالت ندارند، بلكه معناي آب و هوا همان چيزهايي است كه ميان همگان ظاهر است.16
صدرالمتألّهين بدون نقد در اصل مزبور، كه مسمّا بايد معلوم همگان باشد، ميگويد: جسم بودن آب و هوا امر معقولي است كه پس از تعلّق حس به ظواهر و اطراف آن، بدون تكيه بر برهان و معرِّف معقول ميگردد.17
لازمه بيان صدرالمتألّهين اين است كه نميتوان امور غيرحسي را با مفاهيم حسي تعريف حدّي كرد، به گونهاي كه هريك از اين امور محسوس ذاتي آن به حساب آيد. لازمه ديگر اين بيان آن است كه جواهر مادي را نميتوان به اعراض حسي آن تعريف حدّي كرد، به گونهاي كه اعراض حسي جزو ذاتيات آن به حساب آيند. (اينكه گفته شد «به گونهاي كه اعراض حسي جزو ذاتيات آن به حساب آيند» به خاطر نكتهاي است كه توضيح آن در ذيل خواهد آمد.)
شيخ اشراق با توجه به اين نكته كه از نظر مشّائيان تعريف حدّي جوهر بايد به واسطه مفاهيم جوهري صورت پذيرد و بنابراين، انسان بايد با مفاهيم جوهري تعريف شود نه با اعراض، بر آنها اشكال ميكند كه حقيقت انسان، كه انسانيت انسان با آن تحقق مييابد، براي همگان و بخصوص مشّائيان معلوم نيست؛ زيرا آنان انسان را به «حيوان ناطق» تعريف ميكنند و مراد از «ناطق» يا استعداد نطق است كه امري عرضي و تابع حقيقت است، و يا مراد از آن نفس انساني است كه مبدأ اين امور (نطق ظاهري و باطني) است، در حالي كه نفس جز با لوازم و عوارض شناخته نميشود. اگر انسان به نطق ظاهري تعريف شود، در اين صورت، جوهر به مفاهيم عرضي تعريف شده است و اگر انسان به نطق باطني تعريف شود، در اين صورت، اگرچه جوهر انساني را به مفاهيم جوهري حيوان و نفس او تعريف كردهايم، ولي شناخت ما از نفس يك شناخت ظاهري است؛ زيرا حقيقت نفس را از راه لوازم و عوارض آن شناختهايم. پس به حقيقت نفس آشنا نشدهايم. تا تعريف حدّي باشد. بنابراين، چارهاي جز تعريف اسمي و مفهومي بر اساس آنچه براي مسمّا ظاهر است ممكن نيست.18
صدرالمتألّهين در تعليقات، در نقد مجهول بودن نفس انسان، كه حقيقت انسان به آن دانسته است، پس از توضيحي مفصّل درباره اصل اشكال شيخ اشراق و رابطه نفس و بدن مدعي ميشود نفس دو جهت دارد: يكي جهت ناظر به بدن است كه صورت بالفعل است و مدبّر، حسّاس، متخيّل، متفكّر و اين جهت براي همگان معلوم است و همين جهت معلوم مبدأ فصل انسان يعني ناطق است كه او را از ساير حيوانات جدا ميكند. و جهت ديگر نفس انساني رو به عالم قدس دارد كه در بيشتر نفوس قوّه محض است و اين جنبه براي شناخت نفس و تعريف انسان نقشي ندارد. سپس صدرالمتألّهين به اين نكته اشاره ميكند كه «استعداد نطق» يعني آن چيزي كه انسان به واسطه آن عاقل بالقوّه ميباشد امري است كه در حقيقتِ انسان داخل است و تمام ماهيت انسان ميباشد.
صدرالمتألّهين در نقد اين اشكال شيخ اشراق، كه نفس انساني با لوازم شناخته شده و حقيقت آن شناخته نشده است، ميگويد: معرفتِ بسيطهاي وجودي جز به واسطه لوازمي كه انسان را به حاقّ ماهيت ميرسانند، ممكن نيست. در مورد نفس ناطقه هم ميگويد: اگر چه حقيقتش براي بيشتر مردم مجهول است، ولي اهل نظر ـ يعني فيلسوف ميداند كه در انسان جوهري است كه مدرِك كليات، محرّك بدن، خودآگاه و متصرّف در قواي بدني، حيواني، خيالي و وهمي ميباشد و اين مقدار شناخت براي حدّ انسان كافي است.19 بنابراين، صدرالمتألّهين مانعي نميبيند كه بتوان انسان را تعريف حدّي كرد، ضمن اينكه اعتراف دارد تعريف حدّي دشوار است. بنابراين، ملاّصدرا نظريه تعريف مشّائي را مقبول ميداند و نقد شيخ اشراق بر اين نظريه را مردود ميشمارد. اينك بايد نظريه ملاّصدرا را در مورد رابطه اسم و مسمّا جويا شويم.
مباحثه ميان شيخ اشراق و ملاصدرا تا اينجا ربط چنداني به بحث ندارد و ميتوان نظر ملاّصدرا را از اينجا آغاز كرد و مطالب قبلي را ناديده گرفت. آيا ميتوان گفت: صدرالمتألّهين مانند شيخ اشراق معتقد است كه نام گذارنده اسم را بنابر مقدار آگاهيهاي در نظر گرفته شده از مسمّا بر آن قرار ميدهد و اين مقدار آگاهي بايد براي همگان يعني براي نام گذارنده و مخاطبانش، كه اين نام را استعمال ميكنند، معلوم و واضح باشد؟ به عبارت ديگر، آيا از نظر او، بين حد و محدود از يك سو، و بين اسم و مسمّا از سوي ديگر، ارتباطي تنگاتنگ وجود دارد، آنگونه كه بغدادي مدعي بود و شيخ اشراق آن را تأييد كرد؟ و آيا اساسا صدرالمتألّهين تفكيك بين حدّ حقيقي و حدّ اسمي را، كه منطقدانان تحت تأثير بغدادي قبول كردهاند، ميپذيرد؟
از آثار منطقي صدرالمتألّهين از حدّ مفهومي يا اسمي در مقابل حد حقيقي خبري نيست. اما از نقد صدرالمتألّهين بر شيخ اشراق كه مدعي شده بود حقيقت نفس انسان معلوم نيست، به دست ميآيد كه از نظر صدرالمتألّهين، نفس انسان معلوم همگان واقع نميشود و اين فيلسوفان هستند كه از اين حقيقت آگاهي دارند و ميتوانند انسان را تعريف كنند.20 بر اين اساس، ميتوان گفت: صدرالمتألّهين منكر ارتباط تنگاتنگ بين حد و محدود از يك سو، و بين اسم و مسمّا از سوي ديگر است. بنابراين، كسي كه اسم را بر مسمّايي به كار ميبرد، ممكن است نتواند مسمّا را تعريف كند، با آنكه لفظ را به درستي بر مسمّا اطلاق كرده است؛ يعني شخصي ممكن است از مسمّا اطلاعاتي داشته باشد و بر اساس آن اسم را بر مسمّا اطلاق كند، ولي در عين حال، براي او مقدور نباشد مسمّا را تعريف نمايد.
لزوم شناخت مسمّا در نامگذاري
بغدادي مدعي است اسمها به حسب معانياند و معاني هم براي اسمها و بر حسب اسمها هستند. معاني بسيط براي وجودهاي بسيط و معاني مركّبي كه از معاني بسيط تركيب شدهاند، براي وجودهاي مركّبي هستند كه از وجودهاي بسيط تركيب شدهاند. اگر معاني مركّب باشند، هريك از بسايطشان جزء حد براي موجود مركّب است؛ چرا كه يك شيء به اعتبار يك صفت يا اوصافي به اسمي ناميده ميشود. در اين صورت، حدّ آن از اين اوصاف تركيب ميشود. گاهي اسم بر چيزي به اعتبار نسبت و صفتي به آن قرار داده ميشود؛ مانند «كاتب» براي انسان، كه اين اسم براي انسان به اعتبار كتابتش است و حدش فاعلالكتابه است. همچنين حد «عالم» براي انسان يعني آنكه برايش علم است؛ همچنان كه انسان به اعتبار حيوانيت و ناطقيتش «انسان» ناميده ميشود و حدّش «حيوان ناطق» است. همانگونه كه نام گذارنده شيء را به ميزاني كه از مسمّا ميشناسد و از آن حيث كه ميشناسد اسم ميگذارد، همچنين تعريفكننده آن چيزي را كه ناميده و از آن حيث كه ناميده است، تعريف (تحديد) ميكند.21
شيخ اشراق در منطق مطارحات ضمن تأييد قراردادي بودن رابطه اسم و مسمّا ميگويد: اگر «انسان» را اسم براي «حيوان راست قامت داراي نفس مدرك كليات» قرار داده باشيم، مجموع اين صفاتْ براي انسان، حدّ تام به حساب ميآيند و نميتوان حدّ تام آن را به «حيوان ناطق ناخن پهن بيمو» تبديل كرد؛ زيرا آنچه در تعريف اول ذكر شد، ذاتيات انسان به حساب ميآمدند و تبديل در ذاتيات جايز نيست.22
اما در كتاب حكمةالاشراق مدعي ميشود: اسم براي مجموع لوازم تصور يك شيء است. و در محسوسات اسم براي اموري است كه از محسوس نزد همگان هويداست.23
اين بيان گرچه قراردادي بودن رابطه اسم و مسمّا را نفي نميكند، ولي مدعي است كه در ماهيات طبيعي نبايد اسم را براي بخشي از خصوصياتي كه در آن براي همگان مشهود است قرار دهيم، بلكه بايد اسم را براي تمام ويژگيهاي ظاهر آن قرار دهيم. همانگونه كه حيوانيت، نفس مدرك كلي بودن و راست قامت بودن از ويژگيهاي بارز انسان است، همچنين ناطقيت، ناخن پهن بودن و بيمو بودن نيز از ويژگيهاي بارز انسان هستند. بنابراين، اين ويژگيها بايد هم در نام نهادن ملحوظ شوند و هم در تعريف انسان.
از بيان شيخ اشراق و بخصوص بغدادي كه مدعي بود اسم به حسب حد و حد به حسب اسم است، بلكه اسم به حسب معنا و معنا به حسب اسم است، به دست ميآيد كه نه تنها حمل معاني بر اسمها ضروري است، بلكه ذاتي و تحليلياند.
قدر مسلّم ميتوان گفت: در نامگذاري، بايد مسمّا براي نامگذارنده معلوم باشد. بنابراين، نام گذارنده بايد به گونهاي مسمّا را شناخته باشد. اما آيا اسم به ميزان شناختي كه از مسمّا در نظر گرفته شده است قرار ميگيرد يا به ازاي تمام ويژگيهاي به طور همگاني شناخته شده قرار ميگيرد يا اساسا وضع به گونه ديگري است، بايد در مباحث بعدي روشن شود.
ميزان قراردادي بودن نامگذاري
ميتوان فرض كرد نامگذاري كاملا قراردادي است، به گونهاي كه اسم به ازاي ويژگيهاي در نظر گرفته شده در مسمّا قرار بگيرد و بنابراين، در تعريف تام آن، بايد تمام ويژگيهاي در نظر گرفته شده ذكر شوند. اما آيا مردم در نامگذاريها بدان ملتزمند؟
در خصوص اسمهايي كه بيان وصف و حالتي هستند، يعني مشتقها و نيز مبدأ اشتقاقشان و نيز اسمهايي كه معناي مشتق ميدهند، اگرچه در اصطلاح ادبي مشتق به حساب نيايند، مانند "پدر" در زبان پارسي كه به ازاي آن اسم مشتقي مانند "والد" قابل ذكر است، ميتوان گفت: تقريبا همين طور است؛ مثلا "مربع" براي شكلي چهار ضلعي با زاويههاي برابر اسم قرار داده ميشود، نيز "مثلث" براي شكل سه ضلعي و "پدر" براي كسي كه همنوع او از نطفهاش متكوّن ميشود. "ديدن" يعني فعلي كه از چشم سرميزند، "تكلّم" كردن يعني صدايي را با حركات زبان به صورت واژهها صادر كردن و هكذا.
اينكه گفته شد تقريبا وضع همينطور است براي آن است كه اين مدعا كليّت ندارد؛ مثلا "صندلي" يا "مقعد" در زبان عربي اسم قرار گرفته است براي آن نوع وسيلهاي كه انسانها به راحتي بتوانند روي آن بنشينند. حال اگر وسيلهاي ساخته شود كه به شكل صندليهاي معمولي باشد و روي آن هم بتوان نشست، ولي اصلا نشستن روي آن سختتر از نشستن روي زمين باشد، آيا باز هم بايد اين وسيله را «صندلي» ناميد يا ديگر صندلي نيست؟ ظاهرا مردم هنوز اين را صندلي مينامند، اگرچه غايتي را كه اسم صندلي براي آن به اين نوع وسايل ناميده شده، دارا نيست. بالاتر آنكه اگر اين وسيله را به حدّي كوچك بسازند كه قابل نشستن نباشد يا ماكتي از صندلي باشد يا آنقدر بلند بسازند كه ارتفاعش بالغ بر دو هزار متر بشود، آيا نميتوان به آن صندلي گفت؟
اگر ما باشيم و قراردادهايي كه كردهايم، بايد گفت: ديگر اينها صندلي نيستند، ولي مردم اين وسايل را هم، كه عملا ابزاري براي نشستن نيستند، «صندلي» مينامند. حال در مقابل، اگر كيكي به شكل صندلي بپزند، آيا آن را صندلي مينامند؟ و اگر آن را بخورند، ميگويند: ما صندلي خوردهايم؟ در اينجا، صندلي خوردن را به شوخي ميگيرند و ميگويند: البته ما صندلي نخوردهايم، بلكه كيكي خوردهايم كه به شكل صندلي يا شبيه صندلي بوده است.
پس اطلاق اسمهاي مشتق و شبيه به آنها در كاربرد و تعريف صد درصد تابع خصوصيتي كه به خاطر آن اسم را قرار دادهاند، نيست.
اين در صورتي است كه اسم را در برابر مسمّا در زبان عادي در نظر بگيريم، اما در علوم چطور؟ آيا در علوم هم اين مسامحات صورت ميپذيرند؟ دست كم در رياضيات اين مسامحات قابل قبول نيستند، مثلا، در هندسه دايره تعريفي دارد كه بر هيچ شكلي ديگر قابل صدق نيست و همينطور مثلث و مربع.
اما اسمهايي كه دال بر ذاتند، باز نميتوان مدعاي بغدادي را پذيرفت كه ميگفت: اسم به ازاي معنايي كه از مسمّا در نظر ميگيرند قرار ميگيرد. براي مثال، واژه "آب" را در زبان فارسي براي چيزي قرار دادهاند كه من اينگونه توصيف ميكنم: «جسم بيرنگ رافع تشنگي». قدر مسلّم اين واژه را براي هر جسمي كه اين ويژگي را داشته باشد، قرار ندادهاند؛ چرا كه از نظر علمي، ميدانيم يخ با آب تفاوتي ندارد، در حالي كه اگر آب منجمد شود، ديگر به آن آب نميگويند. پس "آب" را براي خصوصيت جوهري اين شيء قرار ندادهاند، بلكه براي اين جوهر با خصوصيت مايع بودنش قرار دادهاند؛ همانگونه كه "يخ" را براي همين جوهر با حالت انجمادش قرار دادهاند. اما در نامگذاري "شير" براي مايع گوارا هم خصوصيت مايع بودنش را در نظر نگرفتهاند. از اينرو، اگر شير يخ بزند يا تبديل به پودر شود، همچنان شير تلقّي ميشود. چرا چنين است؟ شايد نتوان با قاطعيت به اين پرسش پاسخ گفت، ولي ميتوان گفت: اطلاعات ما راجع به يك چيز در نامگذاري اثر ميكند؛ مثلا، در علوم جديد پذيرفته شده است كه آب با بخار هيچ فرقي ندارد، ولي در علوم قديم گمان ميكردند آب عنصري است و بخار عنصري ديگر و هر يك از اين دوعنصر به ديگري تبديل ميشود. بنابراين، بايد دو اسم جدا داشته باشند. اما امروزه كاملا معقول است كه در علم شيمي از آب بحث كنند و بخار را صنفي از آب تلقّي كنند و يا ممكن است با علم به اينكه دو شيء هيچ فرق جوهري ندارند مانند آب و يخ در عين حال، به خاطر خصوصيت ظاهري متفاوتي كه دارند، براي هر كدام اسم مستقلي قرار دهند.
رابطه حدّ و محدود و اسم و مسمّا نزد بغدادي
بغدادي ميگفت: همانگونه كه نام گذارنده آنچه را كه ميشناسد و از آن حيث كه ميشناسد نام ميگذارد، همچنين حدآورنده حدّ چيزي را كه نامگذاري كرده و از آن جهتي كه نامگذاري كرده است ميآورد. پس در هر حدّي و به حسب هر اسمي، صفاتي ذاتي وجود دارند، اگرچه اين صفات براي محدود بر حسب اسم ديگر و از جهت حد ديگر، صفاتي عرضياند؛ چه اينكه ذاتيات آن حد بر حسب همان اسم، براي اين محدودي كه به حد دوم تحديد ميشود عرضيات هستند. بنابراين، همانگونه كه "كاتب" عرضي براي انسان است، از آن جهت كه انسان يعني حيوان ناطق است، همچنين "انسان" يعني حيوان ناطق عرضي براي كاتب است، از آن جهت كه كاتب ميباشد. و اين عرضيت در مفهوم و در هنگام تصوّر است؛ همانگونه كه ذاتي بودن هم بر حسب مفهوم و هنگام تصور است. بنابراين، "سفيدي" ذاتي سفيد در مفهوم سفيد بودن است، گرچه در مفهوم انسان يا اسب بودن عرضي است و نيز "نطق" ذاتي براي انسان در مفهوم انسان بودن است، گرچه در مفهوم بياض يا كاتب بودن عرضي است....24
منطقدانان پيش از بغدادي ميدانستند كه بر افراد زيادي "انسان" اطلاق ميشود و ميدانستند بر اين افراد احيانا "كاتب"، "ابيض" و "نجار" و "حداد" نيز اطلاق ميشوند. ظاهرا براي منطقدانان مشكل نبوده است كه مشتقات را بر اساس فهمي كه از مبدأ اشتقاقشان دارند، تعريف كنند. سخن در اين است كه اگر مبدأ اشتقاقي از مفاهيم روشن نباشد، آيا ميتوان آن را بر اساس جنس و فصل تعريف حدّ تامي نمود؟ آهن تعريفش چيست؟ با آنكه ميتوان آهن را از اشياي ديگر متمايز كرد، ولي چگونه ميتوان ذاتي مشترك و ذاتي مختص آن را شناخت. وقتي بغدادي ميگويد: تعريف انسان از حيت انسان بودن، كه جوهري از جواهر نوعيه است، «حيوان ناطق» است. سخن در اين است با چه معياري "حيوان" را جنس و "ناطق" را فصل قرار دادهايم؟
ممكن است بغدادي اينگونه از خود دفاع كند كه من هم از اول گفتم حد به ازاي وضع اسم بر مسمّاست و چون اسم را بر مسمّ يعني حيوان ناطق قرار دادهاند، ميتوانيم انسان به «حيوان ناطق» تعريف كنيم، و "حيوان" ذاتي مشترك يعني جنس، و "ناطق" ذاتي مختص يعني فصل است؛ چرا كه حيوانيت در غير انسان هم يافت ميشود و ناطقيت فقط در انسان ديده ميشود.
ولي بحث در اين است كه از كجا كشف كنيم كه واژه "انسان" و معادلهاي ديگرش را در هر زباني براي مسمّاي «حيوان ناطق» وضع كردهاند؛ به عبارت ديگر، ما راهي براي اثبات اين موضوع نداريم كه مردم واژه "انسان" را از ابتدايي كه اين واژه را بر مسمّايي وضع كردهاند، بر مسمّاي «حيوان ناطق» وضع كردهاند و در طول قرون متمادي، مردم با به كار بردن اين واژه، معناي «حيوان ناطق» را به عنوان حيوانيت و ناطقيت قصد كردهاند. قدر متيقن اين است كه مردم اين لفظ را در مسمّايي كه عنوان «حيوان ناطق» بر آن صادق است، به كار ميبرند و صدق يك عنوان بر يك مسمّا دليل نميشود كه صدق اسم بر افراد مسمّا به سبب صدق همين عنواني باشد كه بر افراد مسمّا صادق است. اگر صدق عنوان بر افراد مسمّا دليل باشد بر آنكه آن اسم به سبب همين عنوان بر مسمّا قرار داده شده است، بايد گفت: اگر عنوان ديگري مثلا، «حيوان راست قامت» هم بر افراد مسمّا صادق بود، آن اسم را بر مسمّا به سبب اين عنوان دوم نيز قرار دادهاند.
ممكن است بغدادي اين نظر را تأييد كند و بگويد: من گفتم يك شيء ممكن است چند حد داشته باشد و مردم در تحديد اختلاف كنند ؛ مثلا، يكي انسان را به عنوان «حيوان ناطق» در نظر بگيرد و يكي به عنوان «حيوان راست قامت». و ممكن است كسي در دفاع از بغدادي ادعا كند: ممكن است در ذهن كساني واژه "انسان" حيوان ناطق را تداعي كند و در ذهن كساني ديگر، حيوان راست قامت را و تداعي در ادبيات علامت حقيقت است.
اما اولا، لازمه اين سخن آن است كه يك لفظ در يك زبان به اشتراك در لفظ براي چند معنا وضع شده باشد، در حالي كه مصاديق آن معاني يكي هستند؛ مثلا، «انسان» يك بار در معناي «حيوان ناطق» وضع شده باشد و بار ديگر براي «حيوان راست قامت» و نوبت سوم براي «حيوان خندان» و هكذا. ولي "انسان" در زبان فارسي مشترك لفظي نيست، اگرچه در معناي آن اختلاف كنند.
ثانيا، اساسا از واژه "انسان" هيچيك از معاني مزبور تداعي نميشود، بلكه آنچه تداعي ميگردد صورت انساني در مقابل ساير صورتهاي حيواني است كه با مشاهده بسياري از افراد آن انتزاع ميشود. آري، وقتي افراد متعدد انسان را مشاهده كرديم و از آنها ويژگيهاي مشترك با ساير حيوانات و ويژگيهاي مختص را، كه در هيچ موجود ديگري يافت نميشود، به دست آورديم، ميتوانيم انسان را بر اساس آن تعريف كنيم و اين تعريف به معناي تعريف اسمي يا مفهومي نيست، بلكه اين تعريف حقيقي است كه ممكن است حدّ تام باشد و ممكن است حدّ ناقص يا رسم تام يا ناقص.
اما اين تعريف مصداق كداميك از اين چهار نوع تعريف است؟ منطقداناني همچون فارابي و ابنسينا گفتهاند: ما را در پاسخ به اين مسئله معاف داريد؛ چرا كه پاسخ به آن دشوار است. (نظريه صعوبت حدّ)
بنابراين، به طور كلي نميتوان از راه تعريف تشخيص داد اسم به ازاي كدام ويژگي مسمّا بر آن نهاده شده است. اگرچه در بعضي از مسمّاها مانند اسمهاي مشتق و شبه آنها، ميتوان حدس زد اسم به ازاي چه ويژگيهايي قرار داده شده است، ولي بايد توجه داشت كاربرد اسم بر مسمّا، حتي در اسمهاي مشتق، صدر درصد تابع جهت نامگذاري اسم بر مسمّا نيست؛ چرا كه ديديم صندلي بر صندلي بسيار كوچك و بسيار بزرگ صادق است، با آنكه سبب نامگذاري اسم صندلي بر مسمّا بر نشستن بوده، در حالي كه اين سبب در اين دو نوع صندلي صادق نيست.
عدول شيخ اشراق از تعريف مفهومي عام به خاص
شايد علت اينكه شيخ اشراق در حكمةالاشراق با آنكه اصل رابطه اسم مسمّا و تعريف بر اساس اسم و مسمّا را پذيرفته است، ولي از نظريّه حدّ اسمي يا حدّ مفهومي عدول كرده و نظريه خاصتري مطرح نموده، اشكال تعدّد تعريف در مورد يك شيء باشد. نظريه شيخ اشراق در حكمةالاشراق خاصتر از نظريه او در مطارحات است و به نظر ميرسد او در حكمةالاشراق، نظريه قبلي خود را تعديل كرده است.
طبق نظريه بغدادي در المعتبر و شيخ اشراق در مطارحات، ميتوان هر واژهاي را بر مسمّا با خصوصيت يا خصوصيتهايي كه در افراد مسمّا تشخيص داده ميشود از جهت همان خصوصيت يا خصوصيتها يا از جهت برخي از همان خصوصيتها، كه منحصرا همين افراد را نشان ميدهند، قرار داد. در واقع، اين خصوصيت يا خصوصيتهاي در نظر گرفته شده معناي واژه به حساب ميآيند و ميتوان آنها را در تعريف واژه ذكر كرد؛ مثلا، اگر در گروهي از موجودات كه بناست واژه "انسان" را به خاطر خصوصيتهاي مشتركي كه دارند بر آنها بگذاريم، خصوصيتهاي ديگري را تشخيص داده باشيم (حيوانيت، ناطقيت، ضاحكيت، بيمو بودن، ناخن پهن بودن، راست قامت بودن، حسّاس بودن و حركت ارادي داشتن)، طبق نظريه مزبور، ميتوانيم زير مجموعههاي سره يا ناسره از اين مجموعه مفاهيم را، كه منحصرا اين افراد را نشان ميدهند و آنها را از هر مجموعه ديگري متمايز ميكنند، در نظر بگيريم و واژه "انسان" را بر اين افراد به سبب آنكه اين مجموعه مفاهيم در مورد آنها صدق ميكند، قرار دهيم. بر اين اساس، ميتوانيم واژه "انسان" را بر اين افراد به سبب «حيوانيت و ناطقيت» قرار دهيم و يا بر اين افراد به سبب «حيوانيت و ضاحكيت» و يا نيز بر اين افراد به سبب «حسّاسيت و راست قامت بودن» قرار دهيم. اما نميتوانيم "انسان" را بر اين افراد به دليل «حسّاسيت و حركت ارادي داشتن» قرار دهيم؛ چرا كه اين دو خصوصيت اختصاص به اين افراد ندارند، چرا كه در غير اين افراد نيز يافت ميشوند. پس هر مجموعهاي از اين خصوصيتها را با شرط مزبور ميتوان در نظر گرفت و واژه "انسان" را بر اساس آن بر مسمّا قرار داد، از اينرو، ممكن است حدّ متكثّر شود، بلكه بين مردم در حدّ اختلاف گردد. به همين دليل، شيخ اشراق براي پرهيز از مغالطه ميگفت: اگر حدّي را پذيرفتيم تا آخر بدان ملتزم هستيم و از اين حدّ به حد ديگر عدول نميكنيم.
اما شيخ اشراق در حكمةالاشراق، گرچه رابطه اسم و مسمّا را قراردادي ميداند و اسم هم طبق قرارداد به سبب خصوصيتي كه در مسمّا تشخيص داده ميشود و اين خصوصيتها منحصرا افراد همين مسمّا را از غير آنها جدا ميكنند بر مسمّا قرار داده ميشوند، مدعي ميشود كه نميتوان هر مجموعهاي از اين خصوصيتها را كه افراد مسمّا را از غير آنها متمايز ميكند، در نظر گرفت و اسم را به سبب همين خصوصيتها بر مسمّا نهاد، بلكه اسم بر مسمّا بر اساس مجموعه خصوصيتهايي كه همه افراد مسمّا دارا هستند و براي همگان معلوم است كه اين افراد اين خصوصيتها را دارا هستند قرار داده ميشود. از اينرو، نميتوان براي اسمهاي عام تعريفهاي متعددي در نظر گرفت، بلكه طبق اين پيشنهاد، هر اسم عامي يك تعريف دارد و اجزاي تعريف همان خصوصيتهايي هستند كه همگان آنها را به عنوان ويژگي اين اسم قبول دارند و در تعريف بايد همين خصوصيتها ذكر شوند.
طبق اين نظريه، انسان را بايد به تمام خصوصيات معروف آن تعريف كرد؛ چرا كه مقصود از مسمّا همه اين خصوصيتهاي معروف اوست. بنابراين، يكي از ويژگيهاي بارز او دست، پا و سر داشتن است و يكي ديگر از ويژگيهاي بارز او سفيد يا زرد يا سياه يا سرخ بودن پوست اوست. از اينرو، «دست، پا و سر داشتن» و «سفيد يا سياه يا زرد يا سرخ بودن» بايد در تعريف ذكر شوند وگرنه انسان بما هو انسان، كه واژه "انسان" را بر آن نهادهايم، تعريف نكردهايم، حتي اگر اين تعريفْ انسان را از غير انسان جدا كند؛ چرا كه در اين صورت، تعريف مفهومي از قبيل تعريف مفهومي حدّ ناقصي يا رسمي ارائه دادهايم.25
همانگونه كه مشاهده ميشود، اين نظريه نسبت به نظريه پيشين به ظاهر معتدلتر است و همگان موظف ميشوند براي اشيا تعريفهاي واحدي ارائه دهند. و اساسا هر شيء داراي يك حدّ بيشتر نيست، اگرچه ممكن است دو نفر در تعريف با هم اختلاف كنند؛ چه آنكه اين اختلاف احيانا در حدّ حقيقي هم ممكن است، بخصوص با توجه به دشواري حدّ حقيقي اختلاف در حدّ حقيقي امري طبيعي است. ولي به هر حال، آيا ميتوان اين نظريه را پذيرفت؟
نقد نظريه شيخ اشراق
همانگونه كه پيشتر اشاره كرديم، كاملا معقول است، يعني هيچ تناقضي ندارد كه رابطه اسم و مسمّا قراردادي باشد و اسم را به ازاي خصوصياتي از مسمّا كه براي همگان ظاهر است، قرار داده باشند و كاملا به اين قرارداد پايبند باشند و تعريف را نيز بر اساس آن تنظيم كنند. اما كلام در اين است كه واقعيت عيني وضع اسمهاي عام اينگونه نامگذاري و سپس به كارگيري نام بر مسمّا و تعريف بر اساس آن را تأييد نميكند.
اولا، آيا كسي ميپذيرد كه در معناي "انسان" مفهوم «سفيد يا سياه يا سرخ يا زرد بودن» داخل باشد؟ روشن است كسي چنين مفهومي را با آنكه به وضوح بر انسانها صادق است در معناي انسان داخل نميداند. اگر بنا باشد هر معنا و مفهومي كه به وضوح بر مسمّا صادق است جزو معناي مسمّا باشد، در اين صورت، اين معنا هم بايد در معناي انسان داخل باشد.
ممكن است ادعا شود مفهوم «سفيد يا سياه يا سرخ يا زرد بودن» در واقع، يك مفهوم نيست، بلكه از چند مفهوم با ياي منفصله تركيب شده است و كلام در يك مفهوم است.
پاسخ اين ادعا آن است كه شرط صدق يك مفهوم بنابر آنچه شيخ اشراق ادعا كرده، وضوحش براي همگان مفهوم است، نه بساطت مفهومْ.
ثانيا، آيا كسي ميپذيرد در معناي انسان، مفهوم «دست، پا و سر داشتن» داخل است؟ آيا اگر كسي بدون دست يا پا متولد شود يا دستها يا پاهاي او را قطع كنند، انسان نيست؟ مقتضاي نظريه شيخ اشراق اين است كه ديگر چنين موجودي را انسان نناميم و تعريفي كه براي انسان رواست بر اين افراد روا نميباشد. اما چنين اشخاصي قطعا انسانند.
پس نظريه بغدادي و نظريه خاص شيخ اشراق با واقعيت در مورد اسم و مسمّا ناسازگاري دارند.
تحليل نامگذاري اسمهاي عام بر مسمّا
همانگونه كه قبلا هم اشاره شد، براي وضع اسم چه عام و چه خاص بر مسمّا بايد از مسمّا شناخت داشته باشيم، اما به ميزاني كه بتوان اسم را بر مسمّا گذاشت. مسلّما به استناد آنكه در ميان موجودات مجموعه افرادي وجود دارند كه با هم مشتركاتي دارند، نميتوان اسم "گنجشگ" را بر آن مجموعه نهاد، بدون آنكه، اين مجموعه را از ساير مجموعهها متمايز كرده باشند و نيز بر مجموعه ديگر اسم "كبوتر" و بر مجموعه سوم اسم "غاز" نهاد و هكذا، بلكه بايد هر يك از اين مجموعهها را به گونهاي شناخته باشيم كه از ديگر مجموعهها متمايز شود. در اين صورت ميتوانيم بر اين مجموعه خاص، كه از ساير مجموعهها شناخته و جدا شدهاند، اسم "كبوتر" و بر مجموعه دوم اسم "گنجشگ" و بر مجموعه سوم اسم "غاز" بگذاريم. اگر اين مقدار شناخت حاصل نشود، نامگذاري به هدف خود، كه القاي معاني از طريق الفاظ است، نايل نميشود؛ چرا كه متكلّم نميتواند پيامش را در مورد يك مجموعه به مخاطبش برساند.
با توجه به مطلب مزبور، بايد گفت: اينگونه نيست كه لفظ همواره به ازاي مقدار شناخت در نظر گرفته شده بر مسمّا وضع شود، بلكه موارد متفاوتند.
اسم جوهري و اسم عرضي
اگر نگوييم در هر زباني، دست كم در بعضي زبانها، مانند فارسي، عربي و انگليسي، اين مطلب پذيرفته شده كه بعضي از اسمها جوهرياند. مقصود از «اسم جوهري» آن است كه مسمّاهايشان وجود استقلالي دارند و بعضي اسمها اسم عرضياند؛ يعني مسمّاهايشان استقلال در وجود ندارد؛ مثلا، "انسان" اسم براي جوهر است؛ چرا كه مسمّا در موجوديتش مستقل از شيء ديگر است، اما "سفيدي" براي اسم عرض است؛ چرا كه وجود سفيدي هميشه براي چيز ديگري است؛ مثلا، "گچ" اسم براي جوهر است و سفيدي آن اسم عرضي است.
ويژگي عرض اين است كه با رفتنش، لازم نيست جوهرش برود، اما ويژگي جوهر اين است كه با رفتنش، عرضهاي وابسته به آن نيز از بين ميروند؛ مثلا، سفيد پوست بودن براي انسان يك عرض تلقّي ميشود. از اينرو، رفتن سفيدي از انسان به معناي از بين رفتن انسان نيست. بنابراين، اسمي كه جهت وجود استقلالي يك شيء را نشان دهد "اسم جوهر" ميخوانيم، و اسمي كه دال بر وجود استقلالي يك شيء نباشد، بلكه حالات و عوارض او را نشان ميدهد، "اسم عرض" ميناميم.
1. اسماء انواع جواهر طبيعي
انواع گوناگوني از جواهر در طبيعت يافت ميشوند؛ مانند انسان، كبوتر، بلبل، پلنگ، مار، عقرب، طلا، نقره، جيوه، آب، خاك و سنگ. اينها چگونه نامگذاري ميشوند؟ ما انسانها از راه حس، شكل و قيافه ظاهري خودمان را ديدهايم و طبعا انتظار داريم انسانهايي كه پس از اين به دنيا ميآيند، چنين باشند؛ مثلا، داراي سر، دو گوش، يك بيني، دهاني داراي فك بالا و پايين، دست و پايي داراي انگشتان پنجگانه، شكم و خيلي چيزهاي ديگري كه مشهود همگان هستند، باشد و گمان ميكنيم انسانهاي گذشته نيز چنين بودهاند. هنگام شنيدن واژه "انسان" طيفي از اين امور ظاهري برايمان تداعي ميشوند و هنگام تصور "گنجشك"، طيف ديگري از مفاهيم مانند جيك جيك كردن، منقار داشتن، جثّه چناني داشتن و پرهاي خاكستري متمايل به قهوهاي داشتن و هنگام شنيدن "طوطي" طيفي ديگر تداعي ميشوند. شيخ اشراق گفته است: اين امور ظاهري در واقع، مسمّاي اسمهايشان هستند.
ولي صرف تداعي اين امور در ذهن هنگام كاربرد لفظ، كافي نيست كه اين امور مسمّاي اسم باشند و اطلاق اسم بر مسمّا به سبب اين امور باشد. البته ممكن است اگر بر موجودي بعضي از اين مفاهيم صدق نكند، ما آمادگي نداشته باشيم اسم را بر مسمّا اطلاق كنيم؛ مثلا، ممكن است اگر پرندهاي را كه از هر جهت بجز در منقار شبيه گنجشك است ببينيم، آماده نباشيم اسم "گنجشك" بر آن اطلاق كنيم؛ چرا كه احتمال ميدهيم واقعا اين پرنده نوعي ديگر از پرندگان غير از گنجشك باشد. اما اگر بدانيم همين پرنده از تخم گنجشك بيرون آمده است، بدون ترديد خواهيم گفت: اين هم گنجشك است، ولي عواملي سبب شدهاند شكل منقارش تغيير كند. اگر همين گنجشك بال نيز نداشته باشد، به اين دليل كه ميدانيم از تخم گنجشك بيرون آمده است، باز هم آن را گنجشك ميدانيم.
ما ميدانيم حقيقت هر يك از ما انسانها موجود مجردّي است كه به اعتبار تعلّقش به بدن "نفس" ميناميم و در اين عالم، كه نفس و بدن متحدند، به مجموع اين دو "انسان" ميگوييم. حال آيا به جسدي كه نفس از آن مفارقت كرده است، ميتوان انسان گفت؟ و نيز روحي را كه از بدن مفارقت كرده است، ميتوان انسان خواند؟ اگر در مورد بدن شك داشته باشيم، ظاهرا در مورد روح شك نداريم كه انسان است، در حالي كه روح فاقد همه آن چيزهايي است كه براي انسان ظاهري بود.
اگر اسم بر مسمّا بر اساس ويژگيهاي ظاهري مسمّا وضع شده باشد، اسم با نبود دستكم يكي از آن ويژگيها، نبايد بر مسمّا صدق كند، در حالي كه قطعا صدق ميكند. صدق اسم بر مسمّايي كه فاقد بعضي از ويژگيهاي ظاهري است، دليل بر آن است كه اسم بر ويژگيهاي ظاهري وضع نشده است.
ممكن است گفته شود: همين كه ميبينيم اسم بر مسمّا با نبود بعضي از اين ويژگيها صادق است، دليل بر آن است كه اسم براي بعضي از اين ويژگيها به نحو غيرمعيّن وضع شده است كه با نبود بيشتر آنها، اسم قطعا صادق نيست؛ چرا كه اگر اين عوامل داخل در مسمّا نباشند، هنوز هم بايد احتمال بدهيم كه اسمي بر شيئي كه بيشتر اين ويژگيها را ندارد صادق است، در حالي كه اين احتمال قابل قبول به نظر نميرسد. آيا ممكن است شيئي را كه بيشتر ويژگيهاي برشمرده براي انسان را ندارد انسان ناميد؟
در پاسخ، ميتوان گفت: فيلسوفان مدعي هستند: انواع جوهري گوناگون كه وجود دارند، داراي حقيقتي هستند كه ويژگيهاي ظاهري آنها معلول حقيقتشان هستند. بنابراين، ميتوان ادعا كرد اسم بر آن حقيقت وضع شده است كه اين ويژگيها معلول او هستند و نبود بيشتر اين ويژگيهاي ظاهري دليل است بر آنكه حقيقت مسمّا وجود ندارد. بنابراين، نبودن ويژگيهاي ظاهري كاشف است از اينكه حقيقت مسمّا نيز وجود ندارد، نه آنكه اسم بر تعدادي نامعيّن از اين ويژگيهاي ظاهري وضع شده است.
اين احتمال را ميتوان تأييد كرد. فرض كنيد در اثر پيشرفت علمي، بتوان روباتي ساخت كه ظاهرش شبيه گنجشك باشد و يا حتي ظاهر آن دستگاه را با پوست گنجشك بپوشانند و اين كار به قدري ماهرانه انجام گيرد كه مردم نفهمند كه اين روبات است، بلكه فكر كنند واقعا گنجشك است؛ مثلا، دقيقا مثل گنجشكها جيك جيك كند و مانند آنها پرواز كند. آيا اين روبات واقعا گنجشك است، در حالي كه مردم به خاطر داشتن ويژگيهاي ظاهري، آن را گنجشك مينامند؟
پر واضح است كه اين روبات گنجشك نيست و مردم پس از آنكه بفهمند اين روبات است، ديگر آن را گنجشك نمينامند و اگر باز هم آن را گنجشك بنامند، ميدانند كه گنجشك واقعي نيست و تنها اسمش به اشتراك لفظ، گنجشك است. پس معلوم ميشود "گنجشك" را براي حقيقت گنجشك وضع كردهاند كه اين امور ظاهري معلول آن گنجشك هستند. بنابراين، "انسان"، "گنجشك"، "گاو"، "كبوتر"، "مار" و "عقرب" براي چه مسمّاهايي وضع شدهاند؟
پاسخ آن است كه اين اسمها براي ماهيت و طبيعت نوعي جوهري وضع شدهاند كه علم به آنها از طريق علم به ويژگيها و آثار بارز آنهاست و اختلاف آثار دليل بر اختلاف طبيعتهاست و اسم براي نفس طبيعت وضع شده است، نه با قيد اين ويژگيها و آثار. از اينرو، شناخت ذاتيات ماهيات نوعي جوهري مشكل است؛ چرا كه ما با آثار و افعال آنها آشنا هستيم. از اينرو، منطقدانان مسلمان همچون فارابي و پس از او، ابنسينا و تابعان او به حق گفتهاند: شناخت حدّ حقيقي دشوار است.
تحليلي نبودن ذاتيات مسمّا در انواع جواهر طبيعي: اگر با پژوهش علمي ذاتيات مختص را شناسايي كنيم، حمل اين ذاتيات بر ماهيت تحليلي نيست26 و نميتوان اين نوع حمل را از حملهاي ذاتي اوّلي به حساب آورد؛ چرا كه به تعبير صدرالمتألّهين، حمل ذاتي اوّلي آن است كه محمول ذاتا و عنوانا عين موضوع باشد و حمل اوّلي الصدق يا اوّلي الكذب باشد.27 اما در ماهيات جوهري، كه فصول حقيقي آنها بديهي نيستند، صدق آنها بر موضوعشان به صورت اوّلي نخواهد بود؛ چرا كه اين فصول با بررسيهاي علمي معلوم ميشوند.28
بنابراين، حدّ تام ضروري براي اين نوع ماهيات ممكن ولي بسيار دشوار است، اما حدّ تحليلي ناممكن است.
2. اسم اجناس جواهر طبيعي
اسمهايي كه از نظر ردهبندي در طول و فوق اسمهاي جواهر طبيعي قرار ميگيرند مانند اسم "حيوان" كه عامتر از هر يك از انسان، بلبل و پلنگ ميباشد، آيا حكم انواع جواهر طبيعي را دارند؟ بنابر قاعده، همان حكم در اينجا نيز جاري است؛ مثلا حيوان را اينگونه تعريف كردهاند: «جسمٌ نامٍ حسّاسٌ متحركٌ بالارادة» كه گفتهاند: «جسم نامي» جنس حيوان و «حسّاس و متحرك بالاراده» فصل آن است. اگر حيوان را بر مسمّا به جهت جسميت، نمو داشتن، حسّاس بودن و متحرك بالاراده بودن قرار داده باشند، با نبود يكي از عناوين، ديگر آن شيء نبايد حيوان باشد. امروزه روشن است كه ميتوان با دخل و تصرف در سلسله اعصاب يا مغز حيوان، حسّاسيت را از آن جدا كرد، در حالي كه حيوان همچنان حيوان باشد. وانگهي، حسّاسيت فعل حيوان است كه از فصل حيوانيت ناشي ميشود و چون فصل شناخته نميشود، مجموعهاي از خواص را به جاي آن قرار دادهاند. بنابراين، اسم "حيوان" را براي طبيعت حيوان، كه مشترك بين انسان، گاو، پلنگ، ميمون و مانند آن است قرار دادهاند.
بعضي از اسماء اجناس جوهري ممكن است براي همان خصوصيتي كه در هنگام وضع اسم بر مسمّا موردنظر است قرار داده باشند. از اينرو، بعيد نيست "جسم" كه در تعريف آن گفته ميشود «جوهر داراي سه بعد» براي همين خصوصيت وضع شده باشد و بنابراين، نه تنها حمل «جوهر داراي سه بعد» براي جسم ضروري، بلكه تحليلي است. ناگفته نماند فارابي عدم توانايي بشر بر شناخت حقايق اشيا را حتي در مورد جسم ميپذيرد.29
اسماء اعراض
منظور از "اسماء اعراض" مبدأ هر وصفي است كه اسماء انواع طبيعي يا اسماء اجناس طبيعي به عنوان امري زايد بر ذات دارا ميشوند؛ مانند: خط، سطح، حجم، عدد، زمان، علم، شجاعت، استقامت و انحنا، صلابت، نرمي، سفيدي، شوري، فوقيت، تحتيت، علّيت و معلوليت، و وحدت و كثرت. وضع اين نوع اسامي براي مسمّاها از جهت وصفي است كه در مسمّا ملحوظ شده است. بنابراين، تعريف اين مفاهيم بر اساس همان چيزهايي است كه در وقت نامگذاري در نظر گرفته شده است، و نيز مشتقهاي اين اوصاف هم بر همين اساس تعريف ميشوند؛ مثلا، «متكمّم» يعني كميّتدار و «متزمّن» يعني زماندار و «متحرّك» يعني داراي حركت.
لازم به ذكر است كه مبادي اوصاف ممكن است به طور دقيق در نظر گرفته شوند و اسم را بر همين اساس بر مسمّا وضع كنند؛ مثلا، مكعب يا مثلث يا دايره در هندسه، معناي دقيق خودشان را دارند كه در اين علم، به همين معناي دقيق وضع شدهاند. اما بعضي ديگر از اين نوع اسمها اينگونه نيستند؛ مثلا، مكعب يا دايره نزد عامّه مردم تعريف دقيقي ندارد. از اينرو، خانه خدا كعبه است، با آنكه كعبه به معناي هندسي مكعب نيست.
اما اطلاق و به كارگيري اسمهاي مبدأ اشتقاق و مشتقها بر مسمّا، به نظر ميرسد اطلاق خود مبدأ اشتقاق بر مصداقش فرع بر اين است كه مصداق داراي مبدأ باشد. بنابراين، علم بر غير علم صادق نيست. اما مشتق آن ممكن است بر مصداقي اطلاق شود، در عين حال كه مبدأ آن وجود ندارد؛ مثلا «هوش» به آن حالت توجه موجود به خود يا اطراف خود را گويند. اما هوشمند به موجود داراي هوش گويند. حال اگر انساني بيهوش شود يا به خواب رود، اين حالت با آنكه مبدأ وجود ندارد، محتمل است بدون شائبه مجازگويي او را «هوشمند» بگويند. اما اگر عالمي در اثر تصادف يا در اثر عوامل ديگر مانند كهولت سن و مبتلا شدن به بيماري فراموشي علمش را از دست بدهد، آيا ميتوان به او عالم گفت؟ به هر حال، به كارگيري اسم حكم جدايي دارد.
اسماء مخترعات و مصنوعات
اسمهايي كه بر مصنوعات ميگذارند نيز بر اساس كاركردهايي هستند كه براي آنها در نظر گرفتهاند و انتظار ميرود از آنها هم برآيد؛ مثلا، "هواپيما" اسم است براي دستگاهي كه بشر ساخته است تا به هوا بپرد و هواپيمايي كند. طبعا اگر دستگاهي بسازند كه كارش پريدن نباشد، آن دستگاه هواپيما نيست. بنابراين، تعريف هواپيما هم اين است: دستگاهي كه هواپيمايي ميكند. اما اينكه كيفيت ساختماني آن چگونه باشد، در نامگذاري دخالت ندارد و چون اصل نامگذاري اسم بر مسمّا قراردادي است، ممكن است هواپيماهاي گوناگوني بسازند كه همه آنها در اين كاركرد شريك باشند، ولي براي بعضي از آنها نام "هواپيما" را انتخاب كنند و براي بعضي ديگر نام "بالگرد". يا مثلا، ابتدا "مداد" را اسم قرار دهند براي هر چيزي كه با آن بتوان نوشت، بعد همين را اسم قرار دهند براي دسته خاصي از اشيايي كه با آنها مينويسند و "خودكار" را براي صنفي ديگر و "رواننويس" را براي صنف سوم و "خودنويس" را براي تعدادي ديگر.
اما اطلاق اين اسمها بر مسمّاهايشان تابع كاركردشان نيست؛ چرا كه اگر هواپيمايي به حدي خراب شود كه قابل استفاده نباشد، هنوز بدان "هواپيما" اطلاق ميشود. اما تعريف اين اسمها بر اساس كاركرد است كه براي آنها در نظر گرفته ميشود، ولي اگر مصنوعات گوناگون داراي يك كاركرد به سبب كيفيت كاركردها يا به سبب شكل ظاهري متفاوتشان يا به سبب موادي از آنها ساخته ميشوند و يا به واسطه چيزهاي ديگر اسمهاي متفاوتي بگيرند، در اين صورت، تا حدي آن جنبههاي ديگر در تعريف داخل ميشوند؛ مثلا، "پيكان" اسم است براي خودروي سواري خاص كه شركت ايران خودرو توليد ميكند. از اينرو، مشابه آن پيكان نيست. اما اگر يك شركت داراي كارخانههاي متعدد باشد، مانند كارخانه سوني، محصولات آن، هم در ژاپن با نام "سوني" ساخته ميشوند و هم در كشورهاي ديگر، اگرچه مردم بين اين دو محصولات تفاوت ميگذارند و گويا تلقّي آنان اين است كه لفظ "سوني" مشترك لفظي است. اسامي خوراكيهاي مصنوعي هم تا حدي همين طور است.
خلاصه
از مباحث مطرح شده ميتوان نتيجه گرفت: نامگذاري اسمهاي عام بدون تصور مسمّا، هرچند به واسطه لوازم و آثار آنها، ممكن نيست. اما نامگذاري اسم بر مسمّا اگرچه منطقا ممكن است به ميزان معاني در نظر گرفته شده از مسمّا باشد و تعريف مسمّا نيز بر اساس آن تنظيم شود، اما مردم عملا همه اسامي عام را بر اين اساس بر مسمّا وضع نميكنند. و نيز اطلاق و به كارگيري اسم بر مسمّا اگرچه ممكن است بر اساس نامگذاري و به ميزاني كه در نامگذاري در نظر گرفتهاند باشد، ولي در خارج چنين نيست.
آري، بعضي از اسمها در نامگذاري و در تعريف و در اطلاق اسم بر مسمّا، بر اساس ميزان معنايي است كه در هنگام وضع در نظر گرفتهاند؛ مانند مفاهيمي كه در هندسه به كار ميروند. اين گروه از اسامي هرگاه با معاني در نظر گرفته شدهشان تعريف شوند، قضيه حاصل از معرِّف و معرَّف، هم ضروري است و هم تحليلي. اما در غير اين موارد، اگر اسم به ذاتيات تعريف شود اگرچه تعريف ضروري است، ولي ممكن است تحليلي نباشد.
ـ ابنسينا، الشفاء، البرهان، تحقيق ابوالعلي عفيفي، (قاهره، مطبعةالاميرية، 1375ق)؛
ـ ـــــــــ، رسائل ابن سينا، كتابالحدود، (قم، بيدار، بيتا)؛
ـ ابن كمونه، سعدبن منصور، الجديد في الحكمة، تحقيق حميد مرعيد الكبييسي، (بغداد، مطبعة جامعة بغداد، 1402ق)؛
ـ ارسطو، منطق ارسطو، ج 2، تحقيق عبدالرحمن بدوي، (بيروت، دارالقلم، 1980)؛
ـ اُرموي، ابوبكر، بيان الحق و لسان الصدق، پاياننامه دانشگاه تهران، تصحيح غلامرضا ذكياني؛
ـ البغدادي، ابوالبركات، الكتاب المعتبر فيالحكمة، (اصفهان، انتشارات دانشگاه اصفهان، 1373)؛
ـ حلي، جمالالدين حسن، الاسرار الخفية، (قم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، 1379)؛
ـ رازي، قطبالدين، شرح المطالع، (قم، كتبي نجفي، بيتا)؛
ـ ساوي، زينالدينعمربن سهلان، البصائر النصيرية في علم المنطق، (مصر، المطبعة الكبري الاميرية، بيتا)؛
ـ شهرزوري، شمسالدين محمد، شرح حكمةالاشراق، تصحيح حسين ضيائي تربتي، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372)؛
ـ شيخ اشراق، حكمةالاشراق، (تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372)؛
ـ صدرالمتألهين، تعليقات علي حكمةالاشراق، (قم، بيدار، بيتا)؛
ـ طوسي، نصيرالدين، اساس الاقتباس، چ چهارم، (تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1376)؛
ـ غزالي، ابيحامد، معيارالعلم، (بيروت، دارالكتب العلميه، 1410ق)؛
ـ مير سيدشريف، حاشية شرح المطالع، (قم، كتبي نجفي، بيتا)؛
1 ارسطو، منطق ارسطو، ج 2، تحقيق عبدالرحمن بدوي، (بيروت، دارالقلم،1980)، ج 2، ص 468.
2 ابنسينا، الشفاء، البرهان، تحقيق ابوالعلي عفيفي، (قاهره، مطبعة الاميرية، 1375ق)، ص314ـ315.
3 ابن سينا، رسائل ابنسينا، كتاب الحدود، (قم، بيدار، بيتا)، ص 82ـ79 / زينالدين عمر بن سهلان ساوي، البصائر النصيرية في علم المنطق، (مصر، المطبعة الكبري الاميرية)، ص 43 / محمّد غزالي، معيارالعلم، (بيروت، دارالكتب العلميه، 1410ق)، ص270ـ272.
4 ابوالبركات البغدادي، الكتاب المعتبر في الحكمة، (اصفهان، انتشارات دانشگاه اصفهان، 1373)، ص 32ـ30 / شيخ اشراق، منطق مطارحات، به نقل از: شمسالدين محمد شهرزوري، شرح حكمةالاشراق، تصحيح حسين ضيائي تربتي، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372)، ص60.
5 سعدبن منصور بن كمونه، الجديد في الحكمة، تحقيق حميد مرعيد الكبيسي، (بغداد، مطبعة جامعة بغداد، 1402ق)، ص 185/ خواجه نصيرالدين طوسي، اساس الاقتباس، چ چهارم، (تهران، انتشارات دانشگاه تهران،1376)، ص 442ـ441 / خونجي، كشفالاسرار، پاياننامه دانشگاه تهران، تصحيح حسين ابراهيمي نائيني، ص 68ـ67 / ابوبكر اُرموي، بيان الحق و لسان الصدق، پاياننامه دانشگاه تهران، تصحيح غلامرضا ذكياني، ص 77 / قطبالدين رازي، شرحالمطالع، (قم، كتبي نجفي، بيتا)، ص 100/ جمالالدين حسن حلي، الاسرار الخفية، (قم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، 1379)، ص 43 / مير سيدشريف، حاشية شرح المطالع، (قم، كتبي نجفي، بي تا)، ص 100.
6 ابوالبركات بغدادي، پيشين، ص30ـ32.
7 همان، ص64ـ69.
8 - شيخ اشراق، پيشين / شهرزوري، پيشين، ص 60.
9 شيخ اشراق، حكمةالاشراق، مجموعه مصنفات شيخ اشراق، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372، ج 2، ص 20.
10 ابوالبركات البغدادي، پيشين، ص64ـ69.
11 شيخ اشراق، منطق مطارحات به نقل از: شهرزوري، پيشين، ص60.
12 ابوالبركات البغدادي، پيشين، ص64ـ69.
13 شيخ اشراق، منطق مطارحات، / همو، حكمةالاشراق، ص 20 / شهرزوري، پيشين، ص60.
14 - ابوالبركات البغدادي، پيشين، ص 64ـ62 / شيخ اشراق، حكمةالاشراق، پيشين، ص20ـ21.
15 صدرالمتألّهين، تعليقات علي حكمةالاشراق، شرح حكمةالاشراق، (قم، بيدار، بيتا) / شهرزوري، پيشين، ص85.
16 شيخ اشراق، حكمةالاشراق، ص20.
17 صدرالمتألهين، پيشين، ص58.
18 شيخ اشراق، حكمةالاشراق، ص20.
19 صدرالمتألّهين، پيشين / شهرزوري، پيشين، ص 58ـ61.
20 صدرالمتألّهين، پيشين.
21 ابوالبركات البغدادي، پيشين، ص62ـ63.
22 شيخ اشراق، منطق مطارحات، به نقل از: شهرزوري، شرح حكمةالاشراق، ص 60.
23 شيخ اشراق، حكمةالاشراق، ص20.
24 ابوالبركات البغدادي، پيشين، ص62.
25 لازم به ذكر است كه نظريه خاص شيخ اشراق و نظريه مشترك او با بغدادي در مورد تعريف، با تقسيم تعريف به حدّ و رسم و هريك از آنها به تام و ناقص منافات ندارد؛ چرا كه تعريف به تمام ذاتيات معرّف «حدّ تام مفهومي» است و تعريف به بعضي از ذاتيات «حدّ ناقص» است و تعريف به ذاتيات و عرضيات «رسمي» است؛ اگر تمييز تام دهد «رسم تام» است و اگر معرّف را از بعضي از غير معرّف جدا كند «رسم ناقص» است.
26 مراد از تحليلي در اينجا اصطلاح كانتي است كه محمول مفهوما مندرج در موضوع يا عين موضوع ميباشد.
27 صدرالمتألّهين، الحكمةالمتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، ج 1، ص 293.
28 بنابراين، حمل «حيوان ناطق» بر انسان حمل ذاتي اوّلي نخواهد بود؛ چرا كه ناطق، كه فصل انسان تلقّي ميشود، يا به معناي نطق ظاهري است، كه در اين صورت، حمل يك عرضي بر موضوع است و يا به معناي درك كليات است، كه از كفيات نفساني به حساب ميآيد كه به هر حال، عرضي براي انسان در نظر گرفته ميشود. آري، چون درك كلي از افعال خاص و بارز حقيقت انسان است، ميتوان آن را به عنوان فصل منطقي نه فصل حقيقي تلقّي كرد و بالاعتبار، حمل فصل را بر ذات تحليلي دانست؛ چرا كه انسان با اين ويژگي به حقيقت فصل، كه اين ويژگي نمودي از آن است، علم پيدا ميكند و گويا حمل اين ويژگي بر موضوع عين حمل فصل بر موضوع است.
29 «ولانعرف حقيقة الجسم بل نعرف شيئا له هذه الخواص و هي الطول و العرض و العمق...» فارابي، التعليقات، تحقيق جعفر آل ياسين، ص130ـ131.