ميزگرد فلسفهشناسي (5)
با حضور آيت الله محمدتقي مصباح يزدي، استاد حسن ممدوحي،
و استاد غلامرضا فيّاضي
چكيده
اين گفتوگو به مجموعه علل و عوامل مخالفت با فلسفه در جهان اسلام ميپردازد. هرچند ميتوان انگيزة بسياري از مخالفتها با فلسفه را حسن نيّت برخي افراد دانست، اما نبايد از سوء نيّت برخي مخالفان و دشمنان چشمپوشي كرد. مجموعة مخالفتها با فلسفه به عنوان يك پديدة اجتماعي، نيازمند تبيين است. در مجموع، دليل و انگيزة مخالفت با فلسفه در عالم اسلام، دفاع از اسلام و حفظ كيان آن بوده است. امّا اين دليل برخاسته از مجموعه عللي بوده كه عدم تبيين درست مباحث فلسفي، سطحينگري مخاطبان فلسفه، اختلاف بين مكاتب فلسفي، مغايرت برخي مطالب فلسفي با ظواهر آيات و روايات و يا باورها و ارزشهاي اسلامي، ترجمة ناصحيح و يا عدم تبيين درست مباحث فلسفي و انتقال نادرست مباحث فلسفي به ساير فرهنگها از جمله عواملي هستند كه دست به دست هم داده و مجموعة مخالفتها با فلسفه را به وجود آوردهاند.
كليد واژهها:
تبيين علّي، فلاسفة يونان، مكاتب فلسفي، ظواهر آيات و روايات، مخالفت با فلسفه، فلسفه اسلامي.
معرفت فلسفي: لطفاً بفرماييد ادلّه يا علل مخالفت برخي انديشمندان مسلمان با فلسفه چه بوده است؟
آيتاللّه مصباح: پاسخ دادن به چنين سؤالي به صورت قطعي، مضبوط و مستند، دست كم از مثل بندهاي ساخته نيست، و دقيقاً برايمان روشن نيست كه در صدر اسلام فلسفه چگونه وارد حوزة فرهنگ اسلامي شد و چه مطالبي از فلسفه در محافل علمي و فلسفي شيوع پيدا كرد و متديّنان و متصدّيان امور علمي و فرهنگي، كه تقريباً به دو دسته تقسيم ميشدند اگر اصحاب حديث را قسم سومي حساب كنيم، سه دستة آنه چه تلقّياي از فلسفه و مباحثي كه از مغرب زمين و يونان نقل شده داشتند. اينها به درستي برايمان روشن نيستند. گوشه و كنار، از احاديث و تواريخ، از گفتوگوهايي كه گاهي مطرح ميشدند و سؤالاتي كه از ائمّة اطهار (عليهمالسلام) ميكردند و حتي اين سؤالها از زمان اميرالمؤمنين (عليهالسلام) شروع شده بودند مثل قضا و قدر و امثال اينها، نكاتي به دست ميآيد كه پاسخي ظنّي ميتوان ارائه كرد، بخصوص اگر اين پاسخ را با يك تحليل همراه كنيم تا جواب تحليلي بدهيم كه قابل قبولتر باشد. مفروض چنين است:
عامل اوّل، مخالفتي است كه از سوي مسلمانان با فلسفه شده و قطعاً براي حسن نيّت و دفاع از اسلام بوده است. نفي استثنا نميكنيم. شايد گوشه و كنار، دلايل ديگري هم باشند، ولي حسن ظني كه ما به دانشمندان اسلامي داريم اين است كه به هر صورت، به عنوان دفاع از اسلام و جلوگيري از انحراف در فكر اسلامي و التقاط در عقايد اسلامي با فلسفه مخالفت ميكردند، ولي هميشه حسن نيّت كافي نيست. براي اينكه انسان مسير صحيحي را طي كند، بايد شرايط خاص كار را هم در نظر بگيرد. وقتي انسان دربارة فكري كه مفرض اين است كه فكر بيگانهاي است، قضاوت ميكند، اول بايد سعي كند فكر را درست، آنطور كه گوينده در نظر داشته است، بشناسد و تشخيص دهد تا مطمئن شود كه مقصود گوينده چه بوده و متقابلاً در بستر فرهنگ و منابع اسلامي، جاي مناسبش را پيدا كند كه در مقابل آن، آيا در منابع اسلامي، چيزي مخالف اين انديشه وجود دارد يا نه. پس از اينكه انسان اطمينان پيدا كرد كه مراد متكلّم چه بوده و مطمئن شد كه اين مطلب با مباني، منابع، عقايد و معارف اسلامي سازگار نيست، بايد درصدد پاسخگويي برآيد، آن هم به روش معقول و مقبول. ما احتمال ميدهيم كه مخالفت با فلسفه از صدر اسلام شروع شده است، البته در زمان اميرالمؤمنين (عليهالسلام) روشن نيست كه اصلاً لفظ «فلسفه» وجود داشته و به كار ميرفته است يا نه، ولي بعدها هم دهريان، هم مانويان و هم زنادقه و در زمان خلفاي بنيعبّاس، بخصوص در زمان مأمون، كتابهاي فلسفه ترجمه شدند و فلسفه به اين اسم شناخته شد.
ممكن است يكي از علل اينكه دانشمندان اسلامي با اين فلسفة وارداتي مخالفت كردند، اين باشد كه آن افكار درست تبيين نشدند و طبيعي است كه وقتي علمي اصطلاحات پيچيدة دور از ذهن و دور از فهم متعارف دارد، درك درست مضمون آن و مراد كلام و مراد گويندهاش آسان نباشد، و مترجماني كه آن را از زبان ديگر و از فرهنگ ديگر نقل كردهاند، نتوانسته باشند مراد گويندگان اصلي را درست تبيين كنند و معادلهاي گويايي برايش پيدا كنند. اين محتمل است. البته دليل متقني براي مطلب نداريم، اما حدس بعيدي هم نيست كه چنين اتفاقي افتاده باشد.
عامل دوّم، برخورد سطحي و ساده با اينگونه مطالب از سوي انديشمندان مسلمان است. احتمال ميدهيم كه اين امر به دليل كاستيهاي موجود در نقل مطالب واقع شده باشد؛ مطالب درست نقل نشده باشند. از سوي ديگر، اينها خيلي سطحي با آن برخورد كردند و شايد دنبال اين نرفتند كه مقصود اصلي گويندگان آن را درك كنند و چه بسا احتياج داشت به اينكه چون اصطلاحات خاصي در آن بود، نزد يك استاد بروند و آنها را بخوانند و تفسيرش را سؤال كنند. ولي چه بسا در بعضي از موارد اين كارها انجام نشد و همين كه اصطلاحي به گوش آنان ميخورد، آن را به همان مفهوم عرفي در ذهن خود حمل ميكردند و اين موجب سوء تفاهم شد.
عامل سوم اين است كه، مكاتب فلسفي مختلف بودند؛ گاهي مطلبي از فلسفهاي يا فيلسوفي نقل ميشد كه با نظر فلاسفه ديگر تفاوت داشت، امّا اتفاقاً آن مترجم يا ناقل به خاطر اينكه گرايش خاص خودش را داشت، وقتي كتابي به دستش ميرسيد و مطلبي در آن نوشته شده بود كه آن مطلب في حد نفسه غلط بود، به خاطر مسامحة در نقل، آن مطلب غلط به عنوان فلسفه شناخته ميشد و در محافل علمي و فرهنگي منتشر ميشد؛ وقتي سؤال ميكردند كه از كجا آمده؟ در قرآن كه نيست، در كلام پيامبر هم نيست، پس چيست؟ ميگفتند: فلسفه است. به همين دليل، از ابتدا، فلسفه به عنوان اينگونه افكار شناخته ميشد. به هر حال، ميدانيم كه بعضي از حرفهايي كه حتي فلاسفة مشهور و بزرگان فلاسفة يونان ميزدند، به گونهاي نبود كه صد در صد با مطالب اسلام موافق باشد، شايد گاهي هم صد در صد مخالف بود، ولي وقتي اين مطالب نقل ميشدند، در ميان همة مسايل مطرح در اين گرايش علمي (فلسفه) و مطالب جديد، آنچه جلب توجه ميكند نظرياتي هستند كه مخالف با عقايد اسلامياند و در نتيجه، فلسفه به همين عنوان شناخته ميشود. اين مطلب از كجا آمده؟ از فلسفه؛ سخن فيلسوفان است. پس فلسفه چيزي است كه مخالف با عقايد ديني است! ميتوان حدس زد كه اين چند عامل دست به دست هم داده و سابقة بد و زمينة نادرستي از فلسفه در ميان بسياري از انديشمندان مسلمان به وجود آوردهاند.
معرفت فلسفي: مجموعة مخالفتها با فلسفه به عنوان يك پديدة اجتماعي، نيازمند تبيين است. در علوم اجتماعي، وقتي به تبيين مباحث اجتماعي ميپردازند، هم از دليل بحث ميكنند و هم از علت. برداشت ما از سخنان حضرت استاد اين است كه دليل مخالفت با فلسفه در عالم اسلام، دفاع از اسلام و انگيزة حفظ كيان اسلام بوده است، اما اين دليل برخاسته از مجموعة عللي بوده است: عدم تبيين درست مباحث فلسفي، سطحينگري مخاطبان فلسفه، اختلاف بين مكاتب فلسفي و برخي مطالب فلسفي كه مخالف با باورها و ارزشهاي اسلامي بودهاند.
آيتاللّه مصباح: اگر منظور از «دليل» را «انگيزه» بدانيم، در نكتهاي كه ابتدا عرض كردم بدون شك، انگيزة مخالفتها، حفظ اصالت فكر اسلام، دفاع از اسلام، جلوگيري از التقاط و مانند اينها بود. ساير چيزها را ميتوانيم از علل بشماريم. اما به اصطلاح ديگري، ميتوان «علل» و «ادلّه» را از همديگر تفكيك كرد: از چند موردي كه عرض كردم، سوء نقل و عدم دقت را ميتوان از جملة علل در نظر گرفت و نادرستي بعضي از افكار فلاسفه را از دلايل اين مخالفت برشمرد. اين بستگي دارد به آنكه «دليل» و «علت» را چگونه تعريف كنيم.
استاد ممدوحي: آنچه را حضرت استاد فرمودند مكفي است، ولي آنچه به نظر بنده ميرسد اين است كه اگرچه اسم «فلسفه» در صدر اسلام نبوده، اما بسياري از مضامين آن وجود داشته است؛ مثلاً، در نهجالبلاغه، اميرالمؤمنين(عليهالسلام) «جوهر» و «عرض» را معنا ميكند، يا مثلاً، بعضي چيزها را از مبدأ متعال دفع ميكند: «و بتجهيره الجواهر عُرفَ اَن لاجوهرَ له و بتعيينه العين عُرفَ ان لا عينَ له.» از اين معلوم ميشود كه مقولات فلسفي همان وقت هم مطرح بوده كه خود اميرالمؤمنين(عليهالسلام) آنها را ذكر كرده است. البته، «تجهيرالجواهر» يا «تعيين العين» از بركات ادبي نهجالبلاغه است، اگرچه ممكن است به اسم، به عنوان مباحث فلسفي شناخته نشود. ردّ دهريان (مثل صائبان) هم در روايات اميرالمؤمنين (عليهالسلام) نقل شده است. پس فلسفه كمابيش در اوايل مطرح بوده، اگرچه اسم «فلسفه» را نداشته است. به تدريج، پس از انتقال فلسفة يونان علتش فلسفة يونان بوده يا به هر حال، چيزي ديگر برخي از دهريان به صورت علني در مقابل اسلام ايستادند؛ مثل ابوشاكر ديساني، ابن ابيالعوجاء و ابنمقفّع، كه همين ذهنيت مسلمانها را نسبت به اين فن مشوب كرد، به طوري كه هر وقت ميگفتند «فلسفه»، از آن «دهريه» تلقّي ميشد. اين موجب ميشد كه احتياطي در علماي مسلمان آن روز انجام بگيرد و به همين دليل، برخي هم عليالاطلاق فلسفه را به «الحاد» و «زندقه» و مانند آن متهم ميكردند. در روايات هم در بعضي جاها، فلسفه طرد شده كه البته سند بعضي از اين احاديث ضعيف است. سند بعضي از آنهايي هم كه تا حدودي قابل اعتنا بود، ناظر به مطالبي بوده كه به عنوان دهريان و فيلسوف زمان شناخته ميشدند؛ مثلاً، كندي، كه به «فيلسوف عرب» معروف بود، اگرچه با اشارة امام (عليهالسلام) مسلمان و هدايت شد، ولي ابتدا تناقضات القرآن را نوشت.
اما همانگونه كه استاد محترم فرمودند، اينكه گاهي برخي علما در اين زمينهها از خودشان اگر نگوييم تنگنظري احتياط زيادي نشان ميدادند؛ البته احتمال بدي نقل و احتمال تلقّي خاص آنها در اين زمينه مؤثر بوده ولي جلوگيري از آنها فوايدي هم داشته است: اجازه نميدادند كه افراد يله و رها هر چه ميخواهند بگويند؛ متفكران اين باب، از ترس اينكه مبادا متهم شوند، قدري احتياط ميكردند و علت اينكه فلسفة ما به صورت فلسفة غربي در نيامده و فرد محور نشده اين بزرگان در حرف زدن و ابراز عقيده و فكر كردن، احتياط بيشتري از خود نشان دهند. بنابراين، از زماني كه فلسفه وارد حوزة اسلامي شد، در بين فلاسفة مسلمان، حرفي كه تعارض و تعاند داشته باشد، يا نداريم يا خيليكم داريم؛ گرچه همانها را هم بعضيها نپسنديدهاند وتلقّي بهخلافكردهاند، اما همان احتياطاتيكه بعضي از علما ميكردند، در جلوگيري از اينكه هر كس هر چه خواست بگويد، بيتأثير نبود. ولي در هر حال، تنگنظريهايي هم وجود داشت. متأسفانه بعضيها خودشان را معيار معارف الهي و اسلامي ميدانند؛ مثل اينكه هر چه من نفهميدم، پيامبر هم آن را نگفته، يا خلاف گفتة پيامبر است؛ توجه نميكردند كه فلان مطلب مخالف ذهن آنهاست، نه مخالف دين. فرض كنيد وقتي قرآن ميگويد معاد چنين است، نميتوان در مقابل آن ايستاد و طعنه زد. اما اگر گفت قرآن دربارة معاد اين گونه ميگويد، من اين را استظهار ميكنم، استظهارات از قرآن الي ماشاءالله زيادند. نميتوان شخصي را به محض آنكه خلاف استظهار ديگري حرفي زد، متهمكرد. اين تنگبيني و تنگنظريها بود و ضرر آن هم كم نبود، اگر چه منفعت يكطرفه هم داشتند. در هر حال، سرّ اختلاف علماي اسلام با فلسفه، اين است كه از فلسفة آن وقت، با وجود ملحدان و منكران، تلقّي نوعي ضديت با دين ميكردند. اين بر خلاف آن چيزي است كه در اروپا اتفاق افتاد. آنها در حقيقت ديدند كه يك سلسله مسائلي از فلسفه آمده كه با ضروريات دين ناسازگاري صددرصد دارد. در نتيجه، از فلسفه تلقّي الحاد كردند.
نكتة ديگر هم همين است كه استاد محترم فرمودند كه مطالب درست ترجمه نشده بودند و گاهي هم تلقّيها ضعيف بودند.
استاد فيّاضي: برايمجسّمكردن بيانات دو بزرگوارعرض ميكنمكه وقتي حتي به امروزيهايي كه با فلسفه مخالفت ميكنند نگاه ميكنيم، ميبينيم يكي از عواملي كه اينها با فلسفه مخالفت ميكنند انگيزهاي است كه خلفاي جور از آوردن فلسفه داشتند. آنها فلسفه را به جامعة اسلامي آوردند، نه به قصد خير، بلكه براي اينكه مكتبي را افتتاح كنند كه افراد طالب علم و كساني را كه اهل تفكر و تأمّل بودند دور خود جمع كنند و مكتبي در مقابل مكتب اهلبيت (عليهمالسلام) تاسيس كنند. حتي امروز هم كساني كه با فلسفه مخالفت ميكنند، انگيزهاي را كه آنها از آن كار داشتند، مطرح ميكنند و ميگويند: اين علمي است كه براي بستن درِ خانة اهلبيت (عليهمالسلام) آمده است و به اين نكته توجه نميكنند كه ما بايد با زباني با دشمنان صحبت كنيم كه بين ما و آنها، مشترك باشد. نميتوانيم با لسان آيات و روايات با كساني كه در مكتب اهل بيت(عليهمالسلام) شك دارند و يا حقّانيت آن را منكرند احتجاج كنيم، بايد مجهز به علمي باشيم تا بتوانيم با كساني كه در آن علم ورزيده هستند، با شبهاتي كه معاندان اسلام و يا شكاكان و لاادريون در مورد حقّانيت اسلام دارند روبهرو شويم. به اين توجه نميشود، فقط به خاطر انگيزهاي كه يقيناً ما هم قبول داريم انگيزة سوئي بوده است، با اين حكم مخالفت ميكنند. بنياميّه در زمان مأمون رسماً مكتبي تأسيس كردند و افكار فلسفي در ميان مسلمانها رواج پيدا كرد. اينها صرفاًَ به اين دليل كه فلسفه و اين علم توسط دشمن از يونان به عالم اسلام آورده شده، با آن مخالفت و مبارزه مي كنند.
علت ديگر اين است كه، درفلسفه آرائي وجود دارند كه با آيات و روايات مخالفند. همانگونه كه جناب آخوند در مشاعر ميفرمايد: روايات ما در مورد اينكه روح بر بدن تقدّم دارد، در حدّ تواتر است. اينها از يكسو، حرف روايات را ميبينند؛ از سوي ديگر، حرف فيلسوف را كه ميگويد: روح قبل از بدن وجود نداشته است و نميتواند وجود داشته باشد. يا در مسئلة ازليّت عالم، «ازليّت عالم» يعني اينكه وقتي خداي متعال از ازل بوده است، به دليل استحالة انفكاك معلول از علت، پس عالم هم بوده است. اگرچه اين عالم نبوده، اما به هرحال، مخلوق وجود داشته است. اين موجب ميشود كه آنها فلسفه را به عنوان يك علم ضد دين تلقّي كنند.
عامل ديگر هم توهّم مخالفت بعضي از آراي فلسفي با آيات و روايات است؛ مثل شبهة ناسازگاري استحالة اعادة معدوم با معاد. حتي همين امروز هم عدة زيادي ميگويند: فلاسفه به اشتباه گفتهاند: اعادة معدوم محال است. اگر اين محال باشد، معاد هم بايد محال باشد، در حالي كه به روشني تبيين شده است كه استحالة اعادة معدوم هيچ ربطي به معاد ندارد، نه معاد جسماني و نه روحاني. فلاسفة ما به معاد جسماني معتقدند، به معاد روحاني هم معتقدند و تخالفي هم بين استحالة اعادة معدوم و اعتقاد به معاد نميبينند. كسي كه به نظر فلاسفه به بحث اعادة معدوم بپردازد و به چيزي كه آنها ميگويند برسد، برايش روشن ميشود كه مسئلة اعادة معدوم هيچ ربطي با اعتقاد به معاد ندارد. ولي در عين حال، آنها هنوز اين توهّم را دارند؛ همانگونه كه برخي از علماي بزرگ ما قبل از اين هم اين گونه ميپنداشتند.
بنابراين، علت مخالفت ميتواند يكي از اين سه امر باشد كه عرض كردم، كه حتي امروز هم هست: يكي، نقل فلسفه به عالم اسلام توسط دشمنان واقعي اسلام. دوّم، مخالفت برخي آراي فلسفه با ظواهر آيات و روايات. سوّم، توهّم مخالفت بعضي از آراي فلسفي با اعتقادات ديني. اينها علاوه بر جهاتي هستند كه استادان محترم بيان فرمودند.
آيتالله مصباح: بحث بنده دربارة آغاز مخالفت با فلسفه در صدر اسلام بود. امّا اينكه بعدها چه عللي به آن اضافه شد و يا كم شد، چه تحوّلاتي در تعامل با فلسفه پديد آمد، آن بحث ديگري است. ما ميدانيم كه در اسلام، فيلسوفان مسلمان از عالم ديگري نازل نشدهاند، همين دانشمندان اسلامي بودند كه براي تحقيق در مسائل اعتقادي و پاسخ به شبهات، به اين مسائل پرداختند و به عنوان فيلسوف در اسلام مطرح شدند. تا زمان مأمون و اندكي پس از آن، چيزي به نام «فلسفة اسلامي» وجود نداشت، غالباً ترجمههايي بود كه از فلسفههاي غربي وارد فرهنگ اسلامي شده بود و احياناً فلسفههاي شرقي را كه توسط ابنمقفّع، زنادقه، صابئان يا مانويان وارد شده بودند، «فلسفه» ميگفتند. بعدها كمكم دانشمندان اسلامي به بحث دربارة اعتقادات از راه عقلي پرداختند و يا تعليقاتي بر فلسفههاي آنها نوشتند و در اين زمينه كتابهايي به وجود آمدند، كمكم چيزي به نام «فلسفة اسلامي» شكل گرفت. بنابراين، اينكه بگوييم: چرا با فلسفة اسلامي مخالفت كردند، اين تعبير صحيحي نيست، مخالفتها از اصل با چيزي شروع شد كه «فلسفه» ناميده ميشد، و پسوند «اسلامي» نداشت.
مطلب دوم اينكه همانگونه كه عرض كردم مخالفتها با مجموعه افكاري بود كه در آن عقايد و افكار نادرست وحتي افكار ضد ديني هم وجود داشت. اين مجموعه را «فلسفه» ميگفتند و آنها با اين مجموعه مخالفت ميكردند. امّا اگر «فلسفه» را به صورت صحيحي تعريف كرديم و تنها به مصاديق خارجي (به افكار موجود يا افكار رايج يا افكار وارداتي) به عنوان مشير اشاره نكرديم، اين درست است كه بگوييم اصلاً فلسفه يعني چه؟ اگر ما «فلسفه» را به اينصورت فلسفه بناميم يا حكمت يا كلام يا هر چيز ديگري، فرقي نميكند تعريف كنيم: علمي كه با روش عقلي دربارة حقايق موجودات بحث ميكند؛ مثل فقه كه دربارة احكام مكلّفان و وظايف آنها بحث ميكند. اين معنايش آن نيست كه افكار و پاسخهاي خاصي كه به اين مسائل داده ميشوند، اسمشان فلسفه است. هر پاسخي كه با روش تعقّلي به اين سؤالها داده شود نامش «فلسفه» است، يا هر تلاشي كه كساني براي حل اين مسائل با روش عقلي و از راه برهان انجام دهند، نامش «فلسفه» است. اما اينكه جوابش چه باشد، مثل همة علومي كه بين صاحبنظران در آنها اختلاف است، جوابها متفاوت خواهند بود.
در فقه، در همين عصر خودمان، دربارة يكي از مسائلي كه حاجت روزمرّة مسلمانان است، دو تن از مراجع بزرگ شيعه، كه از نظر علم و تقوا كمنظير بودند، در يك زمان، بحث ميكردند:
مرحوم آقاي بروجردي رضواناللّه عليه در صحن حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السلام دربارة نماز جمعه بحث ميكردند و تقريباً نظرشان اين بود كه نماز جمعه مجزي نيست و اگر خوانده شود، بايد به احتياط واجب، نماز ظهر هم خوانده شود. در همان روز، ساعت بعد در مدرسة فيضيه، مرحوم آيةاللّه خوانساري ـ رحمه الله عليه دربارة نماز جمعه بحث ميكرد و نظرشان اين بود كه نماز جمعه واجب عيني است، البته به صورت احتياط واجب. اين هر دو فقيه هستند؛ هم آن كسي كه نماز جمعه را به مرز ترك ميرساند و هم كسي كه آن را به حدّ وجوب ميرساند، هر دو اهل تفقّه هستند. حال اگر كسي با نظر يكي از اين مراجع مخالف بود، نميتواند بگويد: من با فقه مخالفم. هم اين فقه است و هم آن. بحث دربارة احكام شرعي و وظايف مكلّفان با اصول روش فقاهت، اسمش «فقه» است. اما اينكه حكم مسأله واجب بشود يا حرام، اين دخالتي در فقه بودن ندارد. هر دو فقه هستند؛ هم آنكه ميگويد نماز جمعه واجب است كار فقيهانه كرده، هم آنكه كه ميگويد نماز جمعه حرام است. بعضي از بزرگان هم در همان زمان نظرشان اين بود كه اصلاً نماز جمعه حرام است!
فلسفه هم همينطور است. فلسفه علمي است كه بحث ميكند دربارة حقايق موجودات. اينكه آن را چگونه تعريف كنيم، احكام كلية وجود يا احكام ماوراي طبيعي، به هر حال، دربارةحوزةخاصي ازحقايقبا روشتعقّليبحثميكند؛ يعني بهاصول موضوعهاي كه از اديان يا اشخاص يا از اخبار عقلي گرفته شده باشد استناد نميكند، بلكه فقط به دليل عقلي استناد ميكند. ممكن است در استدلال اشتباه صورت بگيرد و دليل صحيحي اقامه نشود، ولي فيلسوف به هر طرفي مايل شود و هر نظري بدهد، فلسفه است؛ چون تلاشي است انساني در جهت شناخت حقايق با روش خاص عقلي. اينكه نتيجهاش چه بشود، دخالتي در تعريف فلسفه ندارد. اگر كسي با اين روش حدوث عالم را اثبات كند كار فيلسوفانه كرده، اگر اثبات قِدم عالم بكند، باز هم كار فيلسوفانه كرده است. اينكه كداميك از اينها درست است، بحث ديگري است. اين به معناي آن نيست كه كسي كه قايل به حدوث است فيلسوف است، و كسي كه قايل به قِدم است فيلسوف نيست يا بر عكس. ملاك فيلسوف بودن اين است كه روش بحثش، روش بحث عقلي باشد. بله، اگر كسي گفت: من به استناد فلان آيه يا روايت، قايل به حدوث عالم هستم، اين ديگر كار فيلسوفانه نيست، اما اگر به استدلال عقلي استناد كند، به هر طرفي تمايل پيدا كند اين كارش فلسفي است.
بنابراين، آنچه متكلّمان ما آوردهاند، آنچه در روايات و حتي آنچه در قرآن كريم براي اثبات عقايد از راه برهان عقلي آمده، اينها همه فلسفه هستند. برهانهايي كه ما در قرآن براي وجود خدا، توحيد، اثبات صفات خدا و معاد داريم اينها فلسفه هستند. مگر فلسفه چيست؟ «تلاش براي حل مسائل مربوط به حقايق موجودات با برهان عقلي.» اگر تعريف فلسفه اين است، بخشي از قرآن و بخشي از نهجالبلاغه فلسفه است، و بخشهاي بسياري از روايات امام صادق (عليهالسلام) و امام رضا (عليهالسلام) فلسفه است. حتي اگر كسي با روش عقلي فلسفه را ردّ كرد، آن هم فلسفه است. در واقع، او فلسفه را ردّ نكرده بلكه نظر فيلسوفي را ردّ كرده است. جملة بسيار حكيمانه و معروفي از ارسطو هست كه ميگويد: «اگر ميبايست فيلسوفي كرد، بايد فيلسوفي كرد. اگر نبايد فيلسوفي كرد باز هم بايد فيلسوفي كرد!» يعني كسي كه ميخواهد عقايد فيلسوفان را ابطال كند بايد بحث عقلي بكند، راه ديگري ندارد. اين خود فلسفه است. بنابراين، اگر فلسفه را اينگونه تعريف كنيم، بسياري از شبهات خود به خود مطرح نميشوند، مخالفتهايي كه با فلسفه ميشوند با مجموعه افكار عيني خارجي است. در واقع، فلسفه عنوان مشير ميشود؛ يعني آن عقايد، اين افكار، يا آن كتابها، و چون در هر مجموعهاي طبعاً فكر نادرست هم هست، با آن مخالفت ميكنند. اصلاً كدام كتاب فقهي داريم كه در آن فتواي نادرست نباشد؟ پس همان طور كه مخالفت با رأي يك فقيه، مخالفت با فقه نيست، بلكه مخالفت با يك فقيه است. در مورد فلسفه هم اين امر صادق است؛ يعني مخالفت با آنچه در اين كتابهاي فلسفي نوشته شده، مخالفت با صاحبان كتابهاست، نه با اين علم. اين علم براي اثبات حقايق از راه برهان عقلي هر كاري بكند، «فلسفه» است؛ اسمش «كلام» باشد، «جدل» باشد، «فقاهت بالمعني الاخص» باشد، هر چه بناميم فرقي نميكند. اگر زماني با فلسفه، حتي با لفظ «فلسفه»، مخالفت شد باز هم اين دليل بر مخالفت با فلسفه نميشود، براي اينكه اين ناظر به افكار موجود است.
معرفت فلسفي: آيا ميتوانيم يكي از علل يا ادلّة مخالفت با فلسفه را رويكرد منفي به روش تعقّلي و استدلالي و برهاني بدانيم و بگوييم يكي از عوامل يا ادلّه اين است كه دست ما از رسيدن به حقايق امور كوتاه است؟
آيتاللّه مصباح: به علل و عوامل مخالفت با فلسفه در آغاز ورود آن به اسلام اشاره شد. در اينجا ميتوان در ادامه، به علل ديگري اشاره كرد؛ از جمله نكتهاي كه جناب آقاي فيّاضي اشاره كردند كه انگيزة كساني كه به ترجمة و يا ترويج كتابهاي فلسفي در عالم اسلام پرداختند، مورد سؤال و مناقشه است. شايد با اطمينان قابل توجهي بتوان گفت: بنيانگذاران اين كار قصد قربت نداشتند. در عريانترين تعبير، ميتوان گفت: آنها ميخواستند درمقابل اهلبيت (عليهمالسلام) دكّاني باز كنند و وسيلهاي فراهم نمايند كه مردم را از اطراف اهلبيت (عليهمالسلام) پراكنده كنند؛ چون يكي از عوامل نفوذ اهلبيت(عليهمالسلام) در بين مردم، علومشان بود. آنها ميخواستند كساني را مطرح كنند كه علوم ديگري داشتند تا انحصار را از اهلبيت (عليهمالسلام) بگيرند. طبعاً طرفداران اهلبيت(عليهمالسلام) به چنين انگيزههاي شيطاني پي ميبردند و درصدد دفاع برميآمدند. راه سادهاش اين بود كه ميگفتند: شما ميگوييد اين علوم صحيح هستند. نه، اينها علوم صحيح نيست، حتي ضد دين هستند. در گوشه و كنار هم نكاتي پيدا ميكردند كه در اين علوم ايناشكالات بود، اينها باقرآن مخالف و با دين مخالف هستند و مورد قبول اهلبيت (عليهمالسلام) هم نميتوانند باشند، چه رسد به اينكه رقيبي براي اهلبيت(عليهمالسلام) باشند. اين عامل در صدر اسلام نبود. بعدها تا زمان مأمون به تدريج، بيشتر رواج پيدا كرد و در زمان خلفاي بنياميّه براي ترجمه اقداماتي صورت گرفت و با تأسيس «بيتالحكمه» در زمان مأمون رواج بيشتري يافت. اين ميتواند عاملي براي مخالفت با فلسفه باشد.
عامل ديگر اين است كه كساني كه تازه با فلسفه آشنا شده بودند و تحت تأثير بعضي از خلفا و اطرافيانشان قرار گرفته بودند، وانمود ميكردند كه ما ميتوانيم بسياري از مسائل را بدون نياز به دين حل كنيم و اين شبهه را ايجاد ميكردند كه ما در كنار دين، عامل ديگري هم داريم كه معلوم نيست ارزشش كمتر از دين باشد و بسياري از حقايق را بيان ميكند. بنابراين، نيازي به دين نداريم، و حتي اگر در جايي با ظواهر دين مخالفت هم پيدا كرد، آن مقدّم است. اين موضوع براي كساني كه تعصّب ديني داشتند عاملي تحريككننده بود و ميگفتند: ما هرچه نياز داريم خدا در قرآن بيان فرموده و پيامبر و اهلبيت عليهمالسلام بيان كردهاند؛ به افكار دهريان، كفّار، بتپرستان و كسان ديگري كه يهودي و مسيحياند، احتياجي نداريم. هرچه ميخواهيم در قرآن هست و يا ميتوانيم از سنّت به دست آوريم. اين عامل تا امروز هم وجود دارد، بخصوص كه در بعضي روايات هم اشاره به اين مطلب هست كه ما هرچه نياز داشته باشيم در قرآن بيان شده، خداوند نيازهاي انسانها را به وسيلة پيامبر بيان نموده و اين دستكم اطلاقش راه را براي اين ادعا باز ميگذارد كه ما حتي براي براهين عقلي در اعتقاداتمان هم مي توانيم به خود كتاب و سنّت استناد كنيم. من خودم با اشخاصي در همين زمينه بحث كردهام يا سخنانشان را شنيدهام. سؤال ميشود: آيا شما خدا را با برهان اثبات ميكنيد يا با كلام پيامبر؟ آيا ما اصلاً احتياجي به فلسفه و برهان عقلي، حتي كلام، نداريم؟ يكي از جوابهايشان اين است كه بله، ما به دليل عقلي احتياج داريم، اما دليل عقلي در خود قرآن آمده است. آن دليل عقلي را كه در قرآن و در كلام امام آمده است، ميپذيريم، و همين براي ما كافي است و احتياجي نداريم كه برويم دليل عقلي ديگري براي خودمان دست و پا كنيم و از ديگران ياد بگيريم. صرفنظر از آنكه خود اين مطلب يك حرف متعصّبانهاي است، اگر واقعاً دليل عقلي در اين حدّ اعتبار دارد كه در قرآن هم به دليل عقلي استناد شده است، فرض كنيد ميفرمايد: «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا»(انبياء:22)، يا استدلال ميكند كه اگر راست ميگوييد دليل بياوريد: «فهاتوا بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ.» (بقره: 111)، معنايش اين است كه اگر شما برهاني آورديد، ثابت ميشود كه حق با شماست، نه برهاني كه من به شما ياد بدهم. ولي به هر حال، كساني كه اين حالت رواني خاص (تعصّب) را داشتند، اين مطلب را بيان ميكردند كه ما اگر به دليل عقلي احتياج داشته باشيم، در خود قرآن يا در كلمات اهلبيت(عليهمالسلام) آمده است.
از جمله چيزهاي ديگري كه به آن تمسّك ميكردند، بعضي رواياتي است كه در مذمّت فلسفه نقل شده، و گاهي فلسفه و تصوّف با هم ذكر شدهاند. اين در كتاب حديقة الشيعه نقل شده كه بعضي ادعا ميكنند در نسخة اصلي آن نبوده است. يا از ابنجمهور احسايي روايت مرسلهاي در همين زمينه نقل شده است. بنده نميخواهم درمقام پاسخگويي به شبهات باشم، فقط ميخواهم علل مخالفت با فلسفه را عرض كنم.
در مقابل اينها، بايد گفت: شما انصاف بدهيد! اگر اين روايت ميخواست يك حكم فقهي مستحبي را بيان كند، شما با اين روايت، با سند خودش، ميخواستيد مسئلة انفعال ماء قليل را اثبات يا نفي كنيد، آيا اين روايت با اين سند در اين كتاب براي شما حجّيت شرعي داشت كه انفعال ماء قليل يا طهارت غسالة استنجا را اثبات كنيد؟ براي يك حركت علمي كه در جهت اثبات عقايد اسلامي و پاسخ به شبهات كفّار است شبهاتي كه روز به روز و نو به نو مطرح ميشوند و هيچ پاسخي قانعكنندهاي براي آنها نيست و راهي جز فلسفه نداريم آيا درست است كه همة ابواب را ببنديم و به يك روايت، كه كوچكترين مسئلة فقهي را نميتوان با آن ثابت كرد، استناد كنيم؟ اين انصاف است؟ آيا اين چيزي است كه اهلبيت(عليهمالسلام) به ما آموختهاند؟ به هر حال، اين هم يكي از انگيزهها بوده است.
ولي بايد انصاف داد كه از اين طرف هم عاملي وجود داشته براي اينكه كساني را از فلسفه دور كنيم؛ آن هم تعصّب بعضي از طرفداران فلسفه بوده است. البته اين يك مقدار طبيعي است. وقتي جامعهاي دو قطبي شد؛ عدهاي مخالف و عدهاي موافق، كار طرفين به تعصّب ميكشد و از زماني كه دو گرايش حادّ در جامعه مطرح شد (طرفداري و مخالفت با فلسفه)، طبيعي بود كه طرفين هم براي افكار خودشان بحثهاي تعصّبآميزي ارائه دهند؛ از جمله اينكه كساني آنچنان در توجيه كلام هر فيلسوفي پافشاري ميكنند كه گويي وحي منزل است، و آنقدر در توجيه اين كلام اصرار ميكنند كه در فهم و تفسير آية قرآن و حديث دقت نميكنند؛ براي اينكه كلام يك فيلسوف را به كرسي بنشانند، بخصوص آنجا كه فيلسوفان مخالفتشان را با همديگر ابراز كردهاند، اين فيلسوف به صراحت ميگويد: با حرف آن فيلسوف مخالفم. حرف او را نفي و ردّ ميكند. شخص ثالثي هم كاسه از آش داغتر ميگويد: هر دو درست است؛ هم آن درست گفته، هم اين. هر دو را توجيه ميكند! بنابراين، نميتوان گفت: فيلسوف حرفي گفته كه غلط است. اين رفتارهاي تعصّبآميز، ديگران را از فضاي سالم بحث عقلي دور ميكند. بعضيها شبهة اخلاقي دارند، بعضيها هم شبهة مسامحه در تحقيق دارند كه آيا اين روايات سند معتبردارند يا نه؟ دلالتشان چگونه است؟
ولي بنده تصوّر ميكنم به عنوان يك كلام محكم و مطلبي كه هيچ عاقلي نميتواند در آن ترديد كند، به علمي نياز داريم كه بر اساس اصول عقلي، مطالبي را اثبات كند؛ ما نياز داريم براي اثبات عقايدمان و نيز پاسخ به شبهات اگر بخواهيم از دين و عقايد اسلامي دفاع كنيم در مقابل كسي كه ميگويد من منكر خدا هستم، دليلي براي اثبات خدا اقامه كنيم. اگر بخواهيم نظاممند استدلال كنيم، اين مجموعه مسائل، موضوعات و محمولاتي دارند و بايد از جايي شروع شوند و به جايي ختم گردند. اين مجموعه ميشود يك علم. اين علم اسمش «فلسفه» است، و ما گريزي از آن نداريم. البته در اينجا هم بعضي از متعصّبان در مخالفت با فلسفه پاسخي دادهاند كه ما اصلاً احتياجي به استدلال نداريم، فطرت خودش كافي است. اين شبهه را جداگانه مطرح ميكنيم.
استاد ممدوحي: سؤالي كه در فرمايش شما بود، دربارة خطا در عقل است: عقل محدود است، پس بايد دم نزند. اولاً، ما اگر چنين حرفي را قبول كنيم، بايد درِ همة علوم را ببنديم! مگر فيزيكدانان عقلشان صددرصد به تمام حقايق فيزيك رسيده است تا هر چه را ميگويند درست باشد؟ شيميدانان، طبيعيدانان، دانشمندان همة علوم، آيا عقلشان در آن علوم صددرصد درست است كه ما آنها را امضا كنيم و بگوييم: عقل در آنجا صددرصد است. در تمام علوم، عقلـ بالاخره محدوديتي دارد، در فلسفه هم محدوديتي دارد. ما نميتوانيم بگوييم دست و پاي عقل بسته است و نميتواند چنين حرفي بزند.
ثانياً، ميتوان گفت: دين چهار بخش دارد: يكي احكام كه مربوط به تعبّديات است و عقل در آن هيچ راهي ندارد. دوّم اخلاق؛ سوّم عقايد؛ چهارم معارف. در مسئلة اخلاق، كه عقل عملي است، انصافاً دين همهجا حرف اوّل را ميزند؛ يعني هيچ فيلسوفي كه حتي در عقل عملي هم تخصص داشته باشد، به گرد قافلة نظام وحياني نميرسد. اصلاً در نظام احكام اخلاقي، حرف اول را اديان ميزنند. اما راجع به دو بخش ديگر (كتاب عقايد و معارف) اين يك حقيقت مقول به تشكيك است. در آنجا ما هيچ راهي بنابه فرمايش استاد معظّم غير از اثبات مسائل فلسفي نداريم؛ چرا؟ به اين علت كه فلسفه اصلاً از حقايق وجودي بحث ميكند: بسياري از حقايق عقلاني و معارف و عقايد ما به نظام ديني باز ميگردند. مثلاً، معاد يك پديدة وجودي عالم است، نه يك حقيقت تعبّدي، منتها كسي عقلش نميرسد، دين از آن پرده برميبردارد. يا مسئلة برزخ يك واقعيت وجودي است، اما كسي عقلش نميرسد،وحي و شرع از آن پرده برميدارند و زمينه را براي فكر فيلسوفباز ميكنند. ظهورحضرتمهدي(عج) يك پديدة قهري در حركت نظام اجتماعي است كه بايد چنين چيزي واقع شود، هرچند اين امر جزئي است و جزو مسائل فلسفي نيست، تعبدّيات هم آثار تكويني دارند، و تا وقتي چيزي ريشة تكويني نداشته باشد، وجوب وجود پيدا نميكنند. ما در اين بحث نداريم.
اما در بحث عقايد و معارف، همه چيز به حقايق وجودي اين عالم و به اطوار وجود برگشت ميكند. معارف ديني به اطوار رشد وجودي انسان برميگردد؛ چون آنچه در معارف پيدا ميشود، به فرمودة استاد علاّمه طباطبائي، مربوط به گونه وجود انسان است؛ يعني هر بزرگي هر چه را مييابد، در افق وجود خودش مييابد. خارج از افق وجود خودش، هيچ اتفاقي نميافتد. اين مربوط به اطوار وجودي اشخاص است. پس ما در اثبات حقايق عقلاني نه تعبّديات ديني راهي غير از فلسفه نداريم. اگرچه فلسفه هم وقتي در افق اسلام و در مدار چرخش اسلام قرار ميگيرد، بسياري از موضوعات را به عقل ارجاع ميدهد؛ مثل وحي، برزخ، معاد، روح، و بسياري مسائل كه وحي به خوبي از آنها پرده برميدارد و دست فيلسوف را در زمينههاي هستي باز ميگذارد؛ يعني فيلسوف را از مادينگري و محدوديت در حواس پنجگانه بيرون ميكشد و در يك سلسله مسائل تعقّلي و با عقلانيت محض، نفس انساني، معاد و وجود رابطة قطعي بين خدا و خلق را اثبات ميكند.
بنابراين، اگر بخواهيم عقل را كنار بگذاريم و بگوييم عقل نبايد در مدار دين داخل شود، اين به معناي تعطيلي بخش عظيمي از دين است. ما راهي غير از اين نداريم كه از عقلمدد بگيريم؛ چون حقايق ديني مربوط به گونههايهستي هستند. اثبات و نفي گونههاي هستي، هر دو فلسفي است و احتياج به عقل دارد. امام صادق (عليهالسلام) هم وقتي با ابنابيالعوجاء يا ابوشاكر حرف ميزند، تعبّدي حرف نميزند، آن كرسي كه امام صادق(عليهالسلام) بر آن نشسته، همان كرسي است كه ارسطو شاگرد آن است؛ كرسي عقل محض است، نه عقل تعبّدي.
يك وقت در خدمت بعضي از استادان بوديم، آقايي آمد و گفت: من ميخواهم روايات عقلاني را در اينجا بحث كنم. اتفاقاً آن شخص ذهنش با فلسفه چندان سازگار نبود. من خدمت ايشان عرض كردم: آن جايي كه امام صادق(عليهالسلام) عقلاني حرف ميزند و با يك فيلسوف و منكر بحث ميكند با عقل تعبّدي حرف نميزند؛ چون او نه قرآن را قبول دارد، نه پيغمبر را و نه امام صادق(عليهالسلام) را. پس با قدر مشترك بين خودش و او حرف ميزند، و قدر مشترك بين او و امام صادق(عليهالسلام) نظام عقلاني اوست. بنابراين، اگر رواياتي هم در زمينههاي عقلاني داريم كه زياد داريم ـ يعني رواياتي كه مربوط به معارف هستند، بايد در آنها درست تحقيق شود. تعداد آنها كمتر از روايات مربوط به فقه هم نيست. اگر صحيفة سجاديه را تقطيع كنيم و به صورت روايتهاي يك خطي و دو خطي درآوريم، خدا ميداند چقدر از روايتهاي حضرت امام سجّاد(عليهالسلام) عقلاني است و بايد اذعان كرد كه آن امام هم بر اين كرسي نشسته است؛ يك كرسي كه صدها افلاطون و ارسطو از آن ساخته شدهاند و ابنسيناها از آن برآمدهاند، و فارابيها تربيت كرده است.
استاد فيّاضي: با استفاده از بيانات استادان، اين طور به نظر ميرسد كه بين دين و فلسفه در حقيقت رابطة عموم و خصوص من وجه است؛ به معناي اينكه دين را مجموعهاي از آنچه در كتاب و سنّت آمده، منظور كردند و فلسفه را به معناي بحث از هستي به روش عقلي. با توجه به اينكه دين تشريعياتي دارد، از حيث اينكه امر تشريعي اعتباري شرعي است ـ مثل اينكه بايد نماز صبح را دو ركعت خواند، نماز مغرب را سه ركعت خواند، بايد ماه رمضان را روزه گرفت اينها چيزهايي هستند كه عقل در آنها راه ندارد؛ «اِنّ دينَ اللّه لا يُصابُ بالعقول» قدر متيقّن همين چيزهاست و شايد هم به خصوص همينها ناظر باشد؛ چون اين جمله در اين مقام وارد شده است، در مقابله با فقيهاني كه در فقه به معناي اخصش فتوا ميدادند و واجب و حرام و احكام فقهي را بيان ميكردند. بنابراين، ائمّة اطهار(عليهمالسلام) اينطور فرمودند. روشن است كه در اينجاها عقل راه ندارد و تا آخر دنيا هم اگر عقل تامّل كند، نميتواند به اين نتيجه برسيد كه چرا نماز صبح دو ركعت است و نماز مغرب سه ركعت. اينجا جايي است كه فلسفه يعني بحث از حقايق هستي با روش عقلي راهي ندارد. درست است كه احكام ملاكاتي دارند، ولي همانگونه كه گفته شد، بسياري از ملاكات احكام براي عقول جزئيه مخفياند و اگر عقول ميتوانستند اين ملاكات را بفهمند، شايد اصلاً ارسال رسل ضرورتي نداشت. يكي از ادلّة ضرورت نبوّت همين است كه عقل بسياري از چيزها را نميفهمد، با اينكه آنها در سعادت انسان نقش دارند؛ يعني عقل حكم ميكند به اينكه بايد دنبال سعادت رفت. هر كسي فطرتاً و به حكم عقلش، سعادت خود را ميخواهد، اما اينكه چه چيزي ماية سعادت است، عقل اين را به درستي درك نميكند. قرآن مجيد هم ميفرمايد: «رسُلا مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بعدَ الرُسلِ» (نساء: 165)؛ يعني ما پيامبران را فرستاديم تا مردم نتوانند عليه ما احتجاج كنند؛ اگر پيامبران را نميفرستاديم مردم عليه ما احتجاج ميكردند. كسي كه ميگويد ما فقط كتاب و سنّت برايمان حجّت است، خود كتاب ميگويد: ما پيامبران را فرستاديم تا مردم حجتي عليه ما نداشته باشند. حجتي كه مردم ميتوانند داشته باشند، چيست؟ آيا چيزي جز حكم عقل است. ميگويند: خدايا، تو كه ما را خلق كردي، هدفي هم در نظر داشتي، ما كه نميدانستيم چگونه بايد به آن هدف برسيم، چرا كسي را نفرستادي تا ما را راهنمايي كند؟
به هرحال، منظور اين است كه نسبت بين دين و فلسفه عموم و خصوص من وجه است؛ يعني در جاهايي دين سخن دارد و فلسفه اصلاً جايي ندارد، عقل راهي ندارد، و در جاهايي فلسفه سخن ميگويد مثل غير مسائل الهّيات بالمعني الاخص، از امور عامّه، جواهر و اعراض، كه مسائل ديني در آنجا جايي ندارند؛ مثل رياضيات كه عقلي صرف است؛ و جاهايي هم هر دو در آنجا با هم جمع ميشوند هم فلسفه و هم دين بلكه حتي خود دين هم آنجا با روش فلسفي كار كرده و آن عبارت است از: عقايد. همانگونه كه فرمودند، عقايد ر يعني اينكه خدايي هست نميتوان با گفتة خدا اثبات كرد. اينكه پيامبر ضرورت دارد، يا اينكه پيامبر بايد در گرفتن و ابلاغ وحي صادق يا معصوم باشد، اينها چيزهايي هستند كه جز با روش عقلي اثباتنميشوند. بنابراين، ما با عقل همين چيزهايي را كه جزو دينمان و عقايدمان هستند،اثبات ميكنيم؛ يعني در اين امور، فلسفه با دين جمع ميشوند و وجود خدا، نقطة اشتراكشان است. در حكمت احكام هم ما معتقديم كه اين احكام تشريعياند؛ عللي دارند، ولي خيلي جاها ما نميتوانيم بگوييم علت و يا فلسفه حكمي فلان چيز است؛ چون فهم تمام علل احكام، كه در تشريع آن نقش داشته است، احتياج به احاطة علمي بر تمام هستي دارد و احاطه بر تمام حقايق هستي مقدور انسان نيست: «ومااُوتيتم مِن العلمِ الاّ قليلاً.» (اسراء:85) بنابراين، ما ميتوانيم با عقلمان بعضي از حكمتهاي احكام را بفهميم. «اِنَّ اللّهَ يأمرُ بِالعدلِ و الاِحسانِ.» (نحل:90) عقل هم ميگويد: عدل و احسان خوب هستند. بعضي از حكمتهاي برخي احكام را عقل ميتواند بفهمد. اين نقطه اشتراك بين عقل و دين است. پس اگر گفته شد: بين اين دو رابطة عموم و خصوص من وجه است، به نظر ميرسد قابل دفاع باشد.
معرفت فلسفي: با تشكر از عنايت استادان گرانقدر به خواست خداـ دنباله بحث را در شمارهاي ديگر پي ميگيريم.