سال اول، شماره دوم، پاييز و زمستان 1388، 5 ـ 60
چكيده
انسان، موضوع تربيت است و هرگونه طرحي در اين زمينه مسبوق به نگاه انسانشناختي ويژهاي است. در اين نگاه، تربيت، دين و انسان همواره ملازم يكديگرند. با ظهور ديدگاههاي جديد در حوزة موضوعات نظري و فلسفي، بهويژه در زمينة فلسفة تعليم و تربيت، چالشهايي تازه پيش روي تربيت انسان، بهخصوص در برابر تربيت از منظر ديني قرار داده است كه از آن جمله، ديدگاههاي مدرنيته و پستمدرنيته است. اين ديدگاهها با فرايند جهاني شدن، توسعه يافته و تقويت شده است. اين ديدگاهها نتوانستهاند معنايي پايدار براي انسان بيافرينند و به آزادي و استغناي او كمك كنند. در نتيجه انسان را در اقيانوس بيكران نسبيت و كثرتگرايي رها ميكنند. اين مقاله فراتر از اين دو ديدگاه، تربيت ديني را با ويژگيهاي آن مطرح كرده و بر اساس مفروضهاي بنيادي تربيت ديني از منظر اسلامي، همچون وحدت وجود، باطنگرايي و اصالت فطرت، جهاني استوار بر پاية امر قدسي تبيين كرده است.
كليد واژهها: تربيت ديني، مدرنيته، پستمدرنيسم، كثرتگرايي، نسبيگرايي.
بحث ارتباط دين و تربيت، سابقة ديرينه و كهن دارد، تا آنجا كه در اوضاع مطلوب، تقابل دين و تربيت كمتر احساس شده است. پس از خيزش انسان بهسوي علم، غرور او در عصر روشنگري، كشف قدرت ذهني و انديشة منطقي خويش و دستاوردهاي علمي ناشي از آن، بهتدريج انسان جانب دين و آموزههاي ديني را رها كرد و بحث ارتباط بين دين و علم و به تبع آن، ارتباط دين و تربيت، مخدوش و در حاشيه گذاشته شد. سير تحول جوامع و تفكر انساني بر اين امر، صحه ميگذارد.
بدون پيشداوري، نياز انسان به دين همچنان پابرجاست. دين در تغيير مداوم دورانهاي تمدن بشر، تكيهگاهي تزلزلناپذير براي انسان فراهم كرده است و موجب زنده نگاهداشتن ارزشهاي فرهنگي و انساني و اخلاقي ميشود. البته اين نياز در ديدگاههاي گوناگون انسان دستخوش تعبيرها و تفسيرهاي متفاوتي قرار گرفته است كه بهطورمشخص، در ديدگاههاي مدرنيسم و پستمدرنيسم به آن پرداخته شده است.
ديدگاه مدرنيته و بهويژه پستمدرنيته، همچنانكه در قلمروهايي مانند هنر، فلسفه، سياست و ادبيات، مسائل و مباحث تازهاي برانگيخته است، در عرصة تعليم و تربيت نيز پرسشها و نگرشهايي نو به ميان آورده است. با توجه به اينكه انديشههاي تربيتي در هر عصر، غالباً متأثر از انديشهها و جريانهاي فكري و فلسفي آن عصر است، شناخت مباني فلسفي پستمدرنيسم و ويژگيهاي آن از منظر تربيت ديني ضروري به نظر ميرسد.
پستمدرنيستها نظام آموزش و پرورش كنوني را عامل انتقال فرهنگ مسلط، يعني فرهنگ ممتاز يا فرهنگ نخبگي ميدانند. روشن است كه بسياري از نگاههاي پستمدرن به دنيا و واقعيات آن همچون تعليم و تربيت، مربوط به دنيايي است كه بستر و زمينة آن را پديد آورده و از آن برخاسته بود. از مهمترين مزاياي آشنايي با تعليم و تربيت پستمدرن، ايجاد امكان نگرش انتقادي ژرفتر به پيامدهاي تعليم و تربيت مدرن و نيز به تغييراتي است كه آموزش و پرورش امروز و مدارس ما بدان نيازمندند. در اين زمينه اصطلاحاتي نظير آموزش و پرورش آراي گوناگون، يا آموزش و پرورش مرزي را بهكار ميبرند؛ بهعلاوه پستمدرنيستها چون دسترسي به حقيقت مطلق و شناخت عيني را ناممكن ميدانند، به برنامهها و روشهاي آموزش كنوني نيز انتقاد دارند. آشنايي با تعليم و تربيت از نگاه پستمدرنيستها و نقدهايي كه آنان بر تعليم و تربيت كنوني وارد ميسازند، به علت فراگيري اين ديدگاه حائز اهميت است. قبل از پرداختن به اين موضوع، سير تحول جوامع بشري مورد توجه است تا با نقد و نظر اين ديدگاهها، دلالتهاي آنان را در تربيت ديني بيان دارد.
تاريخ تفكر انساني و سير تحول جوامع بشري را به سه دوره تقسيم كردهاند: دورة پيشامدرن، دورة مدرن و دورة پستمدرن.
دورة پيشامدرن: در دورة پيشامدرن (از قرن ششم قبل از ميلاد تا سدههاي مياني) بر دوگانگي ايدئاليسم و عقلگرايي تأكيد ميشد و ايمان و مذهب در آن نقش اساسي داشت. اين ديدگاه ستايشكنندة فرهنگ رفيع باستاني و شيفتة نوعي وحدت نظر است.
دورة مدرن: اين دوره (از رنسانس تا پايان قرن نوزدهم) دوراني تاريخي است كه پس از سدههاي ميانه در پي رنسانس فرهنگي در اروپا آغاز شد. بعضي نيز آغاز دوران مدرن را انقلاب صنعتي ميدانند و بعضي ديگر، پيدايش نظام توليد سرمايهداري و بازار آزاد را شروع اين دوران تلقي ميكنند. مدرنيته، تداعيگر نوگرايي و تجددگرايي است، و ريشههاي تاريخي آن به جنبش رنسانس، عصر روشنگري يعني دوران تجربهگرايي، اثباتگرايي منطقي، راسيوناليسم، روششناسي علمي و شناسايي حقايق عيني برميگردد. از پيامدهاي دورة مدرن اين است كه دانش علمي و حرفهاي، سرچشمة فهم جهان تلقي ميشود و چنين فرض شده است كه دانش علمي، آينة منعكسكنندة واقعيت عيني است. بهرغم بسياري از متفكران، در عصر پستمدرن، خلق واقعيت جانشين كشف واقعيت شده، و مشاركت انسان در ساختن دانش برجستهتر شده است؛ درنتيجه فرايند توليد دانش، امري اجتماعي، استقرايي، تعبيري و كيفي بهشمار ميآيد. بههرروي، چهار ركن اصلي كه در واقع بسترهاي تاريخي ـ اجتماعي پيدايش و تكامل مدرنيته بهشمار ميروند عبارتاند از:
1. رنسانس (نوزايي) از قرن چهاردهم ميلادي؛
2. رفورماسيون (جنبش اصلاح ديني) در قرن شانزدهم ميلادي؛
3. روشنگري از اواخر قرن هفده تا اوايل قرن هجده ميلادي؛
4. انقلاب صنعتي از نيمة دوم قرن هيجده تا نيمة اول قرن نوزده ميلادي.[1]
دستاوردهاي مدرنيته در حوزههاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي قابل مشاهده است. اوج اين دستاوردها را كه از گذشتههاي دور شروع شدهاند، ميتوان از قرن هيجدهم به بعد دانست. از بارزترين ويژگيهاي مدرنيته كه از رنسانس به بعد شروع شد و در عصر روشنگري به اوج خود رسيد، نگرش به انسان بهمنزلة موجودي اجتماعي يا يك «هستي اجتماعي» است.
گرچه در مورد دورهبندي تاريخي مدرنيته، اختلاف نظر وجود دارد، در مورد مشخصههاي اصلي مدرنيته اين اختلافات كمتر است. به باور بسياري انديشمندان، مدرنيته بهمعناي پيروزي خود انسان بر باورهاي سنتي (اسطورهاي، ديني، اخلاقي، فلسفي)، رشد انديشههاي علمي و خودباوري، و افزون شدن اعتبار ديدگاه فلسفة نقادانه است كه با سازمانيابي تازة توليد و تجارت، شكلگيري قوانين مبادلة كالا، و سلطة تدريجي جامعة مدني بر دولت همراه است. به اين اعتبار، مدرنيته مجموعهاي است فرهنگي، سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فلسفي كه از حدود سدة پانزدهم، زمان پيدايش نجوم جديد،
اختراع چاپ و كشف امريكا تا به امروز يا تا چند دهة پيش ادامه يافته
است. انقلاب صنعتي كه از جمله عوامل تكامل مدرنيته است، انگيزة سود را محور قرار داد كه لرزش آن در سراسر جامعه احساس شد، و لايههاي سنتي را درنورديد، و ما شاهد تولد اصالت فرد بوديم؛[2] تا آنجا كه مبلغ و ميزان سود حاصله نيز سنجهاي براي ميزان استحقاق موهبت الهي تلقي شد، و ثروت، نشان موفقيت دانسته شد.
مدرنيته برخلاف پستمدرنيته، نهضتي منسجم و يكدست بهشمار ميآيد. آموزههاي اصلي اين نهضت و حركت فكري عبارتاند از: قطعيانگاري عقل انسان همچون يگانه و برترين سوژة دانش، آزادسازي فرد از هر محدوديتي كه آزادي و برتري هويتش را تهديد كند، مخالفت با سنت و كليسا بهمنزلة دشمنان اصلي آزادي و فرايند آزادسازي، ناسيوناليسم و تمركزبخشي به قدرت اقتصادي بهمثابة اصول قانونمند همزيستي انسانها، اعتماد نامحدود به علم، توسعة اقتصادي و فني و صنعتگرايي. افزون بر اينها، رواج ليبراليسم، فردگرايي، سكولاريسم، خودفرماني و پيشرفتگرايي نيز جزء ويژگيهايي است كه بسياري از صاحبنظران، در وصف مدرنيسم به آن توجه دارند.[3] از ويژگيهاي مدرنيته ميتوان به موارد مشخص ذيل اشاره كرد:
از ويژگيهاي مدرنيته، سست شدن پايههاي حاكميت سنت، حجيت عقل و توجه به معيار عقل و تجربة انساني بهمنزلة ملاك معتبر براي شناسايي حقيقت است. بنابر اين ويژگي، انسان در مركز هستي قرار گرفت، بهگونهاي كه صحت و سقم پديدهها را با قدرت عقلاني خود تعيين ميكند. مدرنيته، جهتگيري در مقابل نگرش قرون وسطايي به انسان، جهان و خداست و اميد و آرزو بستن به امكان بازسازي انسان و جهان بر بنياد عقل و قوة شناسايي انسان، و همچنين جابهجايي محور هستي از خدا به انسان. در برابر اين جملة كتاب مقدس كه: «خدا انسان را بهصورت خود آفريد»، فوير باخ آن سخن معروف را گفت كه: «انسان خدا را بهصورت خود آفريد»؛ يعني خدا چيزي جز صورت آرماني انسان از انسان نيست. اين نگاه، نهايت ديد مدرن به انسان است.
منظور از انسانگرايي، «ايمان به انسان» است. از اين ايمان ميتوان به ايمان به «علم» و «قدرت» انسان تعبير كرد. به عبارت ديگر، انسانگرايي عبارت است از باور داشتن به اينكه اگر از دست «علم انسان» كاري بر نيايد، قطعاً از دست هيچكس و هيچچيز ديگر هم كاري بر نخواهد آمد؛ و اگر از محدودة «قدرت انسان» كاري بيرون رفت، در محدودة هيچكس و هيچچيز ديگر نيز نخواهد بود. اين باور در متون دوران مدرن، در قالب اين ايده تجلي ميكند كه انسان حاكم بر سرنوشت خويش است و اسير موجود ديگر نيست. به همين دليل است كه در متون مدرنيته، چيزي به نام شيطان وجود ندارد يا اگر وجود دارد، توان سيطره و تفوق بر آدمي ندارد.
يكي از بحثهايي كه در ميان فلاسفة اخلاقِ دوران مدرن شايع است، شكاف ميان «معرفت اخلاقي» و «عمل اخلاقي» است و اينكه چگونه ميتوان اين شكاف را پُر كرد. در متون ديني قديم، اين شكاف را فريبخوردگي انسانها پر ميكرد و باور اين بود كه انسان به اين جهت به حكم معرفتهاي اخلاقي عمل نميكند، كه دستخوشِ فريب شيطان، دنيا، هوا و نفس است. اما چنين باوري ديگر در فلسفة اخلاق مدرن وجود ندارد. انسان مدرن نميگويد به اين جهت به حكم معرفتهاي اخلاقي عمل نميشود كه انسان فريب خورده است؛ چراكه انسان مدرن به علم و قدرت بشر ايمان و التزام ميورزد و هر اندازه مدرنتر شود، بيشتر التزام ميورزد. اما در جهاننگري ديني، انسان دائم بايد دست استمداد به درگاه خدا دراز كند و همواره از فريب شيطان برحذر باشد و دغدغة موجودات ديگر هم داشته باشد و فرشتگان به او كمكرساني كنند.[4] در انديشة مدرن، رابطة انسان، جهان و خدا دگرگون شده است؛ زيرا بر اساس تفكر سنتي، خداوند حاكم مطلق و انسان، فرع دانسته ميشود، اما در ديد مدرن، منشأ هستي و خالق آن، از حاكميت مطلق بر انسان و جهان به زير آورده ميشود و با اصالت دادن به انسان، چيرگي وي بر طبيعت، محور قرار ميگيرد. سودمندي اين نظريه آنچنان براي بشر محرز جلوه ميكرد كه حتي خداوند نيز از چنين ديدگاهي مستثنا نبود.
در اين دوران، عقل انسان ملاك واقعيت قرار گرفت. بنابر اين ويژگي، واقعيت چيزي تلقي نميشود جز آنچه عقل آن را ميشناسد و مييابد. درنتيجه با آغاز مدرنيسم، دورة حاكميت هستيشناسي پايان مييابد و جاي خود را به معرفتشناسي ميدهد؛ ازاينرو قطعيانگاري عقل انسان، بهمثابة يگانه و برترين سوژة دانش، محور قرار ميگيرد.
طبق اين ويژگي، بر پاية ديدگاه امانيستي و عقلباوري، دين و گزارههاي ديني از قلمرو زندگي اجتماعي خارج ميشود و در محدودة زندگي فردي قرار ميگيرد؛ ازاينرو دين در تعيين سرنوشت جامعة مدرن مداخله ندارد و تنها ميتواند نقشي عاطفي، آن هم در حيطة فردي براي انسان دوران مدرن ايفا كند.
بنابر اين ويژگي در تربيت مدرن، بر مبناي فرهنگ عقلاني (فرهنگي كه حاصل خردورزي است) اين فرهنگ چيزي جز يافتهها و برآيندهاي به دست آمده از تفكر منطقي و تحقيقات علمي نيست و فرهنگ، از منظر علم تعبير ميشود؛ درنتيجه، تعليم و تربيت فقط رسالت حفظ و انتقال اين نوع ميراث فرهنگي (فرهنگ عقلاني) را دارد و در برابر دستاوردهاي گوناگون فرهنگي، سكوت و گاه آن را نفي ميكند. طبيعي است كه چنين فرهنگ واحدي جهانشمول دانسته شود؛ چراكه تنها ملاك و معيار آن، وابستگي به خرد انسان است.
در عالم انديشه، رشد جهانبيني عقلاني و عقلباوري فلسفي و ارائة الگوي جهان مكانيكي نيوتني، امكان شناسايي علمي را براي انسان مطلق ميكرد، و انقلاب تكنولوژيك نشان داد كه انسان با اراده و قوة شناسايي خود ميدان عظيمي براي تصرف در طبيعت دارد. از اين منظر، جهان بهمنزلة ماشيني بزرگ تعريف شد كه براي انجام كار خداوند ساخته شده است.[5] طبيعت بهمثابة مادة خامي است كه با آن ميتوان جهاني مناسب با انسان و نيازهاي او ساخت. تبلور چنين انديشهاي، همين جهان تكنولوژيك است كه ما در آن زندگي ميكنيم؛ شهرهاي مدرن با همة آنچه در اختيار انسان است، و همة ابزارها و امكانات و تكنولوژي دستساختة بشر. پس ميان انسان و طبيعت در يك قرن و يا حدود دو قرن گذشته، شكافي بسيار بزرگ ايجاد شده است. در گذشته، محيطهاي شهري نيز هنوز بسيار سطحي بودهاند و انسان و طبيعت در آن همزيست بودند؛ اما امروزه اين محيطها يكسره انسانساختهاند. آرمانشهر مدرن در انسان اروپايي، انرژي عظيمي آزاد كرد؛ زيرا گمان ميرفت با پيشرفت بيكران در غلبه بر طبيعت و تاريخ، سرانجام بشر بر هرگونه كمبود و رنج نيز چيره خواهد شد.[6]
مدرنيسم با اصالت دادن به علم تجربي، آن را از شناختهاي ديگر برتر ميداند و در امور گوناگون زندگي بر آن تكيه ميكند. پس از رنسانس هنگامي كه انديشة اروپايي در پي گريز از ساختارها و سختگيريهاي حكمت مدرسي برآمد، شكلگيري دو الگوي برجسته در انديشة فلسفي، يعني عقلگرايي و تجربهگرايي آغاز شد. بدينترتيب عقلگرايان و تجربهگرايان، با جديت درصدد ارائة ويژگيهاي جايگزين براي ويژگيهاي ارسطوييِ فلسفة قرون وسط برآمدند و فهم ارسطو از استدلال و معرفت و علم را مورد انتقاد قرار دادند. تجربهگرايان با تأكيد بر نقش تجربة حسي در شناخت معرفت، به سيطرة كامل علم تجربي بر انديشة غربي كمك كردند؛ به همين دليل، پيشينة همة علوم، از فيزيك و زيستشناسي تا روانشناسي و اقتصاد را نميتوان بدون توجه به تأثير انديشة تجربهگرايي بر پيشرفت اين علوم بررسي كرد.
در نتيجه، مدرنيسم در معرفتشناسي، رويكردي غايتگرا و ابزارگرا در پيش گرفت و آن را با ملاك بيروني، يعني خرد ارزيابي كرد. به همين دليل، فراهم ساختن قدرت و سود براي زندگي دنيوي انسان را ملاك معرفت قرار داد. بر همين اساس، بازگشت منبع، موضوع و هدف شناخت به جهان محسوس و دنيوي و بهديگرسخن، واقعيتِ اين جهاني است. براي متفكران عصر روشنگري، اين شبكة عظيم فضا، ديگر بهمعناي شكوه و عظمت پروردگار محسوب نميشد، بلكه بيانگر وجوه و ابعاد عالمي بود كه ميتوانست تحت سيطره و سلطة بشر قرار گيرد.[7]
تجربي بودن و اصالت تجربه، به اين معناست كه در تفكر مدرن هرچيز را ميتوان در معرض آزمون قرار داد و در برابر آن موضع نقادانه گرفت. انسان مدرن هيچچيز را فوق آزمون نميداند و اين بدان معناست كه انسان مدرن هيچچيز را بيچونوچرا نميداند. بنابراين ميتوان گفت كه او هيچچيز را مقدس قلمداد نميكند؛ چراكه يكي از ويژگيهاي امر قدسي اين است كه چونوچراناپذير است؛ درحاليكه در اديان و مذاهب، امور بسياري وجود دارند كه آزموننشدني و تجربهناپذير هستند و بايد بدون چونوچرا آنها را پذيرفت.
ويژگي ديگر مدرنيته، فردگرا بودن اينگونه جهاننگري است. معنا و نتيجة فردگرايي اين است كه در نهايت، به دست آمدن حقوق فرد مهم است. درواقع، سنجة انسان مدرن براي رد يا قبول نظامهاي حقوقي گوناگون (اعم از سياسي، اقتصادي، قضايي، جزايي، خانواده، بينالملل و غيره) موفقيت يا عدم موفقيتي است كه اين نظامها در تحصيل حقوق فرد دارند و درنتيجه، هويتي فوق هويت فردي نميتواند محل داوري قرار گيرد. هويتهايي مثل قوم، قبيله، نظام، ملت و غيره، همگي بايد به حقوق فرد ارجاع و تحويل شوند. به همين اعتبار است كه جهان مدرن به اديان و مذاهبي كه به هويتهاي جمعي قايل هستند و براي حفظ هويتهاي جمعي تلاش ميكنند، اقبال كمتري نشان ميدهد؛ و از ادياني كه فرد را محل توجه خود قرار ميدهند بيشتر استقبال ميكند. راز اين نكته را ميتوان در ويژگي فردگرايي جهاننگري مدرن دانست.
ماديگرايي، جهاننگري مدرنيسم است. البته مراد از «مادي»، معناي دقيق فلسفي آن نيست، بلكه بهمعناي تغافل از ساحتهاي متعدد وجودي انسان است كه مورد تأكيد انسان سنتي بود. امروزه تنها «ساحت جسم» و بدن و «ساحت ذهن» محل تأكيد است. در متون جديد چيزي به نام «نفس» و «روح» به چشم نميآيد؛ درحاليكه در نوشتارهاي ديني، آنچه تمام طبع ما مربوط به آن است «نفس» و از آن بالاتر «روح» است. جهاننگري مدرن در زمينة نيازها و خواستهاي آدمي، نيازهاي روحاني را به نيازهاي سايكولوژيك تحليل و تحويل ميكند. نيازهايي كه مربوط به نفس هستند، به نيازهايي كه مربوط به احساسات و عواطف هستند تحويل شدهاند، كه از اين ويژگي با تعبير «ماديت» ياد ميشود. بنابراين مراد از ماديت، ماديت انسانشناختي است نه ماديت جهانشناختي. درواقع، مدرنيسم در مورد ساحتهاي وجود آدمي، جهاننگري مادي دارد. گرايش بسيار به برآوردن لذتهاي دنيوي، انسان را در جنبههاي مادي متمركز ميسازد و از شناخت جنبههاي ديگر وجودياش باز ميدارد. بدينترتيب، اين نگرش، شناخت ناقص، بسيار جزئي و دروغين از انسان به دست ميدهد.
پيامد پافشاري بر اين شناخت دروغين، افزون بر پيدايش خودبيني، پديدار شدن خودفراموشي است. درحقيقت، انسانِ غربي براي برآوردن هرچه بيشترِ لذتهاي مادي، با تكيه بر علم تجربي، به شناخت جهان طبيعت و مهار آن روي ميآورد و بدينگونه خود را فراموش ميكند؛ ازاينرو، بايد اين فرهنگ را فرهنگ جهانآگاهي و خودفراموشي دانست. انسان در اين فرهنگ هرچه بيشتر به جهان آگاه ميشود، بيشتر خويشتن را از ياد ميبرد و راز اصلي سقوط انسانيت در غرب نيز همين نكته است. بهطوركلي، انديشة مدرنيسم در پي وحدت بود و تلاش كرد تا بهجاي اقتدار دين، از اقتدار علم دفاع كند. اين رويكرد در جوانب گوناگون زندگي انسان، از جمله تربيت تأثيرگذار بوده است.
در انديشة مدرنيسم، انسان هنگامي رستگار است كه از رفاه هرچه بيشتر در اين جهان برخوردار باشد. اين رويكرد لذتگرا بر همة بخشهاي مدرنيسم حاكم است. اين ويژگي مدرنيسم، در رويكرد ليبراليستي آن ريشه دارد؛ زيرا ليبراليسم در عرصة سعادت بشري كاملاً فردگرا و لذتجو و در پي فراهم آوردن رفاه فردي است. از نظر جان لاك كه از پيشوايان ليبراليسم بهشمار ميرود، سعادت بهمعناي تام كلمه عبارت است از حداكثر لذتي كه به دست آوردن آن از ما ساخته باشد.
مدرنيسم، ذهن يا حيثيت دروني انسان را در استقلال و آزادگي كامل وي تعيينكننده ميداند. كانت در پاسخ به اين پرسش كه: «روشنگري چيست؟» ميگويد: «برداشتن قيمومت از انسان، تكية مطلق بر داوريهاي خود انسان و به رسميت شناختن وجود اوست...». در بستر مدرنيسم، ليبراليسم پديدار شد و بر حقوق فردي انسانها و رعايت بيچونوچراي آنها پافشاري ورزيد. همة گونههاي ليبراليسم در اين ويژگي مشترك هستند كه با فشارهايي مقابله ميكنند كه قدرتي بيروني (با هر خاستگاه و غايتي) براي خنثا كردن تعينات فردي بهكار ميبرد. تيلر، فيلسوف نامدار معاصر، هنگام بحث از پيامدهاي برجستة مدرنيته، فردگرايي افراطي را يكي از ضعفهاي مدرنيته ميشمارد، و آن را عاملي ميداند كه به احساسِ بيمعنا بودن زندگي و كمرنگ شدن افقها و حدود اخلاقي ميانجامد. در ديدگاه او، تمركز بر فرد كه در دموكراسي بسيار برجسته است، كم شدن توجه فرد به ديگران و پديد آمدن خودبيني را در پي خواهد آورد. بايد دانست فردگرايي، گونههاي بيشمار دارد كه در جاي خود بايد به آن پرداخت. بهطوركلي مدرنيسم با چنين ويژگيهايي، پيامدهاي فراوان داشت كه به برخي از آنها اشاره ميشود:
مدرنيسم براي انسان دستاوردهاي علمي و صنعتي بسيار داشت، كه جاي بحث و بررسي آن نيست و اكنون فقط به برخي از پيامدهاي منفي آن اشاره ميشود:
با پيدايش مدرنيسم، سيل انديشهها و ايسمهاي گوناگون به فلسفه و ايدههاي بشر هجوم آورد. بدينگونه، هر مكتب در دورهاي تأثيرگذار بود، ولي نميتوانست بهمنزلة مكتبي ثابت و چيره بر انديشة بشر حكومت كند. بهطوركلي، جهان پيشرفته را ميتوان جهان تازگي، گوناگوني و تعارض انديشهها و مكتبهاي فلسفي دانست. دراينميان، فلسفة غرب در يافتن ملاكي معتبر و معقول براي ارزيابي درستي يا نادرستي انديشهها ناكام مانده است.
انديشههاي فلسفي، منبع تغذية فكر جامعهها هستند. اگر جامعه، انديشة فلسفي يكپارچه نداشته باشد، كمبود فكري بزرگي پديد خواهد آمد. البته تودة مردم و آنان كه از دانش تخصصي بيبهرهاند، جذب انديشهاي خواهند شد كه با تمايل آنها سازگارتر باشد و از محسوسات دم بزند. به همين دليل در دوران مدرنيته، انديشههاي ماديگرا در شكلهاي گوناگون پديد آمده و گاهي در جنبههاي گوناگون، شهرت فراوان به دست آوردهاند.
تزلزل انديشهها، مرز باورهاي سنتي و ديني جامعه را درمينوردد؛ پس شگفت نيست كه در جهان مدرن، انديشهها و مكتبهاي شكگراي بيشمار پديد آيند و گاه به انكار پايهايترين اصول اخلاقي بشر حكم دهند. در اين دوران، سست شدن باورهاي ديني و گرايش شديد به بيديني، الحاد و انكار امور مقدس و مسائل ديني، ابتدا گريبان دانشمندان غرب را گرفت و پس از آن، در ميان مردم گسترش يافت. گفتني است نبود پايههاي ثابت فلسفي و عقلي در انديشة انسان غربي، همواره به چشم ميخورد و انديشة فلسفي غرب همچون كشتي كوچكي در ميان امواج خروشان، از سويي بهسوي ديگر ميرود.
پرنمودترين پيامد مدرنيسم، پيشرفت صنعتي و افزايش استانداردهاي زندگي بود. به همين دليل، كشورهاي غيرصنعتي، بدون توجه به تفاوت عرصههاي گوناگون مدرنيسم، بهسرعت در برابر انديشههاي مدرنيته تسليم شدند. اين شيفتگي كوركورانه و بيانديشه بهگونهاي بود كه حتي سران برخي از اين كشورها، پيشرفت سطح زندگي مردم خود را در گرو دلسپاري كامل به انديشههاي غربي ميدانستند. بدينگونه، غربگرايي و غربپرستي با شتاب كشورهاي جهان سوم بهويژه كشورهاي اسلامي را فراگرفت. براي نمونه، زمامداران برخي كشورهاي اسلامي بديهيترين اصول اسلام، مانند حجاب را به علت تقليد كوركورانه از غرب، زير پا گذاشتند. شايد گفته شود هدف آنان دستيابي به فناوري و زندگي پيشرفتة غربي بوده است؛ ولي بايد پذيرفت كه آنان براي رسيدن به اين هدف، هيچگونه برنامهاي نداشتند و هيچگاه در پي يافتن ريشههاي اصلي پيشرفت غرب برنيامدند.
پيشرفت شتابناك صنعت و رقابت گستردة شركتهاي توليدي با يكديگر، فراواني و انباشت كالاها را در بازار به دنبال داشت. در اين حالت، تبليغات گسترده دربارة كالاها، تصميم گريزناپذيري بود كه شركتهاي توليدي به آن رو آوردند. آنان همچنين تا آنجا كه ميتوانستند، قيمت كالاهاي خود را كاهش دادند. نتيجة طبيعي اين كار، رشد فراوان مصرفگرايي، تجملطلبي و لوكسگرايي بود.
گرايش به مصرف روزافزون، مردم را بهسوي فقر ناخواسته كشاند و در ميان سرمايهداران و شركتها، رقابتي سخت و بيرحمانه پديد آورد. دراينميان، شركتهاي كوچكي كه توان رقابت با شركتهاي بزرگ نداشتند از بين رفتند، و اين روند بهطورطبيعي به قدرتمندتر شدن شركتهاي بزرگ انجاميد. اين وضعيت روز به روز، سطح زندگي و چشمداشتهاي مردم را افزايش ميداد. در مقابل، محدوديت سرمايهها سبب ميشد گروه بيشتري از مردم در فقر و بدبختي فرو روند. ازاينرو، گرچه گاه رشد اقتصادي و ثروت ملي و سرانة كشورهاي صنعتي، بسيار بالا بود، اين ثروت بهگونهاي ناعادلانه توزيع ميشد و در اختيار شمار اندكي سرمايهدار بود. درحقيقت، هر روز بر شكاف طبقاتي ميان فقير و غني افزوده شد و جهان مدرن هرگز نتوانست اين مشكل را برطرف كند.
دلبستگي فراوان به رفاه مادي در دورة مدرنيته، انسانها را بيشازپيش، از عواطف و احساسات معنوي دور كرد. حرص بسيار براي به دست آوردن رفاه مادي كه گاه شكل بسيار پست و غيرانساني به خود گرفت، سبب شد انسان غربي هرچه بيشتر، از همنوعان و حتي خانوادة خود فاصله بگيرد و به ماده و ظواهر لوكس زندگي صنعتي روي آورد. افزونبرآن، انسان مدرن غرب، به خانواده كه محكمترين نهاد طبيعي انسان اجتماعي است، پشت كرد و برآوردن خواستهاي جنسي خود را نيز در بيرون از آن جست و به مصداق آية شريفة كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني،(علق: 6ـ7) به طغياني بيسابقه دست زد.
وجود و گسترش جرم و جنايت در دنياي امروز، نشاندهندة پوكي و پوچي فرهنگي است كه تجددهاي بيبندوبار را در خود پذيرفته و هضم كرده است.
انسان فريفتة مدرنيته، هنگامي كه با جلوههاي بسيار دلكش و خدعهگر ماديات و جاذبة ايسمهاي گوناگون ماديگرا روبهرو شد، خود را به موج ماديگرايي و ظاهربيني سپرد و هرگونه ارزش فراطبيعي و الهي را انكار كرد. امروزه مدرن بودن نزد بسياري از مردم، بهمعناي ترك ارزشهاي انساني و اخلاق است. از نظر انسان مدرن غرب، مسائل اخلاقي به مسخره گرفته ميشود و افراد در برابر آنچه زشت و زيبا خوانده ميشود، بياعتنا شدهاند.[8] چنين ويژگيهايي در رويكرد مدرنيسم، ناظر بر دلالتهايي در تربيت ديني است كه قابل تعمق است.
جهاننگري مدرنيسم با اين ويژگيها، چارهاي ندارد جز اينكه دست در آغوش علوم تجربي داشته باشد. بهعبارتديگر، روي آوردن به علوم تجربي نتيجة چنين جهاننگري است. وقتي علوم تجربي رشد ميكند، طبعاً فناوري نيز رشد ميكند. به اين اعتبار ميتوان گفت كه جهاننگري مدرنيته، جامعة صنعتي و تكنولوژيك را به دنبال خواهد داشت و اين فناوري كه در تمدن مدرن وجود دارد، با چند واسطه متأثر از ويژگيهاي مدرنيسم است. اگر جامعهاي به اين ويژگيها قايل باشد، بايد علوم تجربي نيز داشته باشد و درنتيجه بايد اين علوم تجربي را به علم و صنعت تبديل كند؛ چراكه اگر ميخواهد تجسد اين علوم تجربي را ببيند، چارهاي جز اين ندارد. البته اين نكته شايان ذكر است كه در اينجا، اين ويژگيهاي جهاننگري مدرنيته، بهطور افراطي طرح شدند تا بستر آرماني انسان مدرن را ترسيم كنند. به اين اعتبار، هم فرد ميتواند بهطور ذومراتب مدرن شود و هم جامعه ميتواند ذومراتب مدرن باشد؛ بنابراين وقتي مدرنيته ذومراتب شد، طبيعتاً جمع بين «مدرنيته» و «دين» هم ذومراتب ميشود. به اين اعتبار، ميتوان انسان مدرني داشت كه متدين نيز باشد. بااينحال، همة مدرنيته با همة دين جمعشدني نيست. بهعبارتديگر، ناممكن به نظر ميرسد كه فرد يا جامعهاي با حفظ همة ويژگيهاي مدرنيته، دينداري با همة مشخصات و شاخصهاي تفكر ديني (منظور، اديان تاريخي نهادينه است) باشد.
پس از اين وصف از مدرنيسم، اكنون پرسش آن است كه تربيت ديني چه جايگاهي دارد؟ بنا به ويژگيهاي مورد اشاره، بهويژه سكولار بودن و بهتعبيري غيرديني بودن تعليم و تربيت، پرورش ديني از برنامههاي رسمي و اصلي آموزش و پرورش، خارج خواهد شد؛ چراكه استدلال ميشود دين و آموزههاي ديني به سنت تعلق دارد، كه در تضاد با عقلباوري است. دين از حضور فعال و تأثيرگذار در صحنة اجتماعي حذف و در محدودة زندگي فردي تعريف ميشود. اين ديدگاه در كشورها و جوامع، آگاهانه و يا ناآگاهانه، در دستور كار قرار گرفته است.
از سوي ديگر، به دليل دستيابي به علوم و فناوريها كه زمينة تسلط انسان بر جهان را فراهم ميكرد، نهضت اُمانيسم كرد و بهتدريج تربيت ديني را در حاشيه قرار داد. اين جهتگيري، در انديشة پستمدرنيسم نيز با ماهيت و مضاميني ديگر تقويت شد.
دورة پستمدرنيسم: اساساً پستمدرنيسم، مجموعة پيچيده و متنوعي از انديشهها، آرا و نظريههايي است كه در اواخر دهة شصت ميلادي قرن بيستم ظهور كرد، و هنوز در حال تحول و پويايي است.[9] با وجود اين، پستمدرنيسم جنبش فكرياي است كه به خانوادهاي نهچندان خوشبخت از جنبشهاي فكري اشاره دارد. البته نبايد فراموش كرد كه خاستگاه اصلي پستمدرنيسم، جهان غرب است و خود، معلول اوضاع فكري، فرهنگي، اجتماعي و اعتقادي مغربزمين است.
لفظ «پسامدرن» يا «پستمدرن»، اصطلاح نامعمولي است كه كساني كه خود را بازيگران عصر جديد ميبينند، آن را وضع كردهاند، نه مورخان. مثلاً مورخان، اصطلاح «عصر كلاسيك»[10] را براي تمدن باستاني يونان و روم و اصطلاح «دوران ميانه»[11] را براي قرون وسطا بهطور «واپسگرانه»[12] وضع كردند. در مقابل، كساني كه عصر پسامدرن را بهكار ميبرند، خود را بازيگران عصر نو ميبينند.[13] اصطلاح پستمدرنيسم يا پسامدرن در دو دهة 1930 و 1940 بيشتر در ارتباط با هنر، معماري و تاريخ مطرح بود، اما به تدريج در ساير زمينهها گسترش يافت. بررسي تعريفهاي پديد آمده از پستمدرنيسم، نشان ميدهد كه بر پاية اغلب آنها، پستمدرنيسم مفهومي زماني (دورهاي) يا در مواجهه با آن است. پستمدرنيسم در عمل، گفتمان هنر، معماري، موسيقي، ادبيات و علوم است.[14]
پسامدرنيسم شكل تكامليافتهاي از انديشههاي مدرن است كه با تأثيرپذيري از ذهنيت انتقادي و آزاديطلب مدرنيته، عقايد، اصول و آرمانهاي فلسفي، علمي و زيباييشناختي جهان مدرن را نقد، سنجش و ارزشيابي ميكند. كركا (1997) بر آن است كه پستمدرنيسم نتيجة انتقاد و پرسش از روية مدرنيسم است، كه از مفهومهاي عقلانيت، حقايق جهانشمول، پيشرفت، كلينگري و... آكنده است. از نگاهي ديگر، پستمدرنيسم جنبش فكري معاصر است، جدا از مدرنيته. بر پاية اين ديدگاه، پستمدرنيسم مرحلة تاريخي نوي است.[15]
اين واژه بهصورت روزافزوني براي وصف گرايشهاي فرهنگي و عقلاني بهكار ميرود. پسامدرنيسم را ميتوان با مدرنيسم، نه در كنار يكديگر، بلكه بهصورت توأمان مورد توجه قرار داد. بهترين و مشهورترين تعريف پستمدرن بنا به نظر ليوتار، چشماندازي ويژه بر نقد و شرح و بسط مدرنيسم است و ميگويد: «آن بيترديد، بخشي از مدرنيسم است و پسامدرنيسم به اين معنا، پايان مدرنيسم نيست، بلكه وضعيت آغازينِ آن است و اين وضعيت پايدار است».
جيمسون، پسامدرنيسم را «منطق فرهنگي» سرمايهگذاري ميانگارد؛ ولي ليوتار، پستمدرنيسم را گريز از هرگونه اعتقاد به كليت يا كليگرايي ميداند. بههرروي، ليوتار تعريف مشهوري از پسامدرن دارد كه عبارت است از: «شك و ترديد و عدم يقين به فراداستانها و فراروايتها». اگر به فراداستانها يقين نداشته باشيم، نميتوانيم از ميان دو فلسفه، بهمثابة دو داستان، يكي را بر ديگري برتر فرض كنيم. براي مثال، دو گونة هنر را بهمثابة دو داستان با يكديگر مقايسه كنيم، و يكي را برتر اعلام كنيم.[16]
بنابراين پستمدرنيسم از لحاظ شكلي، همان مدرنيسم است كه به حيات خود همچنان ادامه ميدهد. براي مدرنيسم دو ويژگي را ميتوان در دو زمينة سرعت رشد و بالندگي، و نيز پهنه و گستردگي تحولات علميـصنعتي و فكري ـ فرهنگي در نظر گرفت. ويژگي ديگر مدرنيسم، به محتواي تحولات باز ميگردد. به نظر ميرسد بتوان همين ويژگي را با تأكيد بيشتر، در مورد اوضاعي كه از آن بهمنزلة وضعيت پستمدرنيسم ياد ميشود، صادق دانست.[17] نظريهپردازان پستمدرنيسم چنان وانمود ميكنند كه اين ايده: «هيچ استاندارد معين و مشخص در مورد باورها وجود ندارد»، از بسياري از منابع به دست ميآيد. پستمدرنيسمها بر جنبههاي اصلي زير تأكيد ميكنند:
ـ واقعيت، نسبي بودن است.
ـ شكانديشي، بايد به هرچيز شك كرد و هيچچيز را نبايد به تمامي و قالبي و دربست پذيرفت.
ـ تكثرگرايي، پستمدرنيسم به چندگانگي فرهنگ، قوميت، نژاد، جنسيت و حتي خِرد تأكيد دارد.
ـ فاعل شناسايي، از سوژه به ابژه تغيير يافت.
ـ نقش زبان اهميت يافت.
در مورد دو نكتة اخير، يكي از ويژگيهاي وضعيت پستمدرن خارج كردن فاعلشناسايي دكارتي، كانتي و هگلي از نقطة مركزي و اساسي است؛ يعني انكار اينكه انسان، يگانه فاعل شناسايي است كه ميتواند واقعيت را بشناسد و بازنمود آن را بهصورتي روشن و قاطع درك كند و دريابد. در اين معنا، نوعي تمركززدايي صورت ميگيرد و مسائل ناخودآگاه يا اجتماعي را مورد تأكيد قرار ميدهد و انسان را از نقطة مركزي خارج ميكند.[18]
ويژگي ديگر پستمدرنيسم توجه به زبان است. زبان در پستمدرنيسم جايگزين عقل ميشود. گويا انديشه و حتي ذهنيت انسان را بايد برحسب زبان توضيح داد. زبان همهچيز است؛ چون برحسب زبان ذهنيت مييابيم و فكر ميكنيم. معنا وابسته به كلمات نيست، بلكه وابسته به اين است كه چگونه ارتباطي ميان كلمات برقرار ميشود و چگونه ارتباطي پديد ميآيد و ميتوان براي يك كلمه، برحسب چارچوب يا قالبي كه كلمه در آن قرار ميگيرد، معناهاي گوناگون، و حتي متضاد در نظر گرفت. به اين دليل به نظر پستمدرنيستها، مسئلة روابط انساني كاملاً با زبان آميخته است. سخن با زبان كاملاً هممعنا نيست. در يك زبان ميتوانيم سخنهاي گوناگون بيافرينيم، به اين صورت كه واژگان را به صور گوناگون تركيب و ارتباطهاي معيني بين آنها برقرار كنيم.[19]
مباني فلسفي پستمدرنيسم را ميتوان از منظر جهانشناسي، معرفتشناسي و ارزششناسي و ويژگيهاي آن مورد توجه قرار داد، و از آن در جهت تربيت ديني و دلالتهاي آن نتيجهگيري كرد.
ـ رد دانش عيني و قبول نظرية ذهنيت متقابل؛
ـ رد حقايق مطلق و اعتقاد به حقايق محلي مبتني بر مشاهده؛
ـ رد معرفتشناسي دكارتي مبتني بر موضوع يا عامل (كه معرفتآفرين و دانشساز است) بهجاي پذيرفتن موضوع ساختهشده؛
ـ نفي مرزبنديهاي ساختگي ميان رشتههاي دانش بشري و طرفداري از رويكرد ميانرشتهاي در علوم؛
پستمدرنيستها معتقدند واقعيت پيچيدهتر از آن است كه ما تصور ميكنيم، و امري عيني نيست كه بهراحتي در تفكر ما ظاهر شود. ما واقعيت را مطابق با نيازها، علايق و سنتهاي فرهنگي خود شكل ميدهيم؛ ازاينرو واقعيت نميتواند مستقل از ارزشها باشد.
از ديدگاه گريفين،[20] دنياي پستمدرن نياز به الهيات پستمدرن دارد كه «خداگرايي طبيعتگرايانه» است. الهيات پستمدرن، مبتني بر «همه ـ تجربهگرايي» است كه در آن، احساسها و ارزشهاي ذاتي همانند طبيعت، به همة افراد نسبت داده ميشود. پستمدرنيسم درواقع، حاكي از پارهپاره شدن و فروپاشي سوژه است. سوژه (انسان) در پستمدرنيسم، در زمان حال زيست ميكند و هيچگونه پيوستگي معنادار با گذشتة خود ندارد؛ يعني سوژة انساني پستمدرن، جوهر از پيش تعيينشده ندارد، و اساساً از طريق روابط اجتماعي خاص، زبان و فرهنگ شكل ميگيرد.
پستمدرنها نقش آدمي را دستخوش تحول و دگرگوني پيوسته ميدانند و ازاينرو، ماهيت ثابتي براي آن در نظر نميگيرند. از ديد آنان نميتوان وحدت و هويت را در مورد انسان اِعمال كرد، بلكه بايد اصل تفاوت و چندگانگي را در تعريف و شناخت انسان منظور كرد. «خودِ» پستمدرن، خودِ ناب نيست، بلكه سه مشخصة فرهنگي كليدي، يعني جنسيت، طبقة اجتماعي و نژاد بر آن اثر ميگذارد؛ پس جاي خودِ مركزيتيافته و متحدالشكل مدرن، در وضعيت پستمدرن سوژة مركززداييشدهاي ميشود كه خُرد و متكثرشده است. پستمدرنيستها همواره با اين مسئله كه فقط يك خود انساني، غيرمتغير و واحد داريم، مخالفاند. به باور آنها، خود به ميزان زيادي تحت تأثير فرهنگْ متغير و تكهتكه است و ازاينرو محدود و مشروط است؛ بنابراين هر كس «خود» ويژة خود را دارد.[21]
معرفتشناسي دانشي است كه چگونگي ايجاد و شكلگيري معرفت آدمي در مورد ماهيت و عوارض اشيا را بررسي ميكند و يا در مورد توانايي انسان در كسب چنين معرفتي تحقيق ميكند.
مباني معرفتشناختي پستمدرنيسم، بر اين اصل استوار است كه نتايج و دستاوردهاي استنباطي ما، از لحاظ تاريخي به بسترهاي معيني وابستهاند؛ يعني به زمان و مكان ويژهاي بستگي دارند و تعميمپذير نيستند.
معرفتشناسي پستمدرنيسم، هدف خود را در خارج از جهان جستوجو نميكند، و درعينحال بيشتر متوجه زمان حال است تا آينده و گذشته.
در وضعيت پستمدرن، از طرفي هيچ اطميناني به توانايي انسان براي شناخت حقيقت وجود ندارد، و از سويي، هيچ خودِ واقعي و اصيلي قابل شناسايي نيست. از اين ديدگاه، براي درك رفتار فرد هميشه به شناسايي شبكهاي از روابط اجتماعي نياز داريم كه آن رفتار جزئي از آن است. براي شناخت هر فرد ما بايد هيئت اجتماعيـ فرهنگي بزرگتري كه او را دربرگرفته است، بشناسيم.
پستمدرنيسم حقيقت را بهمعناي مطلق آن قبول ندارد. حقيقت از نظر پستمدرنيستها مقولة ايجاد شدني و ساختني است، نه كشف شدني. معرفت پستمدرن را طبق نظر «هادسون» ميتوان در قالب اشكال و مواردي چون: شكاكيت معرفتشناختي، ضد عقلگرايي، تكثرگرايي (پلوراليسم)، نسبيت، تعيّن نداشتن، استمرار نداشتن و گسستگي، قبول شانس، تصادف، اقبال، بينظمي و قياسناپذيري يافت.[22]
ـ اصرار بر كنار نهادن و پايان بخشيدن به متافيزيك و پرهيز عمدي از ورود به بحث آن؛
ـ انكار واقعيت عيني و مستقل و در عوض، اعتقاد به واقعيت ساختهشده و مخلوق بشر؛
ـ نفي واقعيتهاي مطلق، ثابت و پيشيني؛
ـ نفي ماهيت يا طبيعت پايدار و جهانشمول بشري؛
ـ اعتقاد به ساخته شدن هويت آدمي با فرهنگ ملي و محلي، و نفي خود يا «من» مستقل اخلاقي و عقلاني.
ـ رد ارزشهاي اخلاقي و معنوي عام و جهانشمول؛
ـ نسبيت ارزشها.
پستمدرنيستها معتقدند همة ارزشها، پرسشهاي هنجاري، احساسات و عواطف، محصول انسان روشنفكر است.
جهتگيري ارزشي پستمدرن، با جهتگيريهاي ارزشي مكاتب ديگر تفاوت دارد؛ به اين معنا كه پستمدرنيسم هيچگونه ترجيح ارزشي خاصي، جز در سطح بسيار كلي ندارد. بهتعبيرديگر هر كس بايد خودش به ارزشها، ترجيحات ارزشي و رويكردهايش نظم دهد. جهتگيري ارزشي پستمدرن بهگونهاي است كه بسيار به ندرت سرمشق يا الگو تعيين ميكند. درواقع متناسب با تنوع و تكثر گروهها، ارزشهاي مختص بيشماري ميتوانند ظاهر شوند.
از ويژگيهاي كلي جهتگيري ارزشي پستمدرن اين است كه ارزشها، از منابع گوناگون گردآوري ميشوند و شما ميتوانيد ارزشهايي را بپذيريد كه احساس ميكنيد «خود» و گروه شما را بهتر منعكس ميكنند. هواداران جهتگيري ارزشي پستمدرن ميتوانند ارزشهايشان را در مجموعهاي كموبيش بيپايان از جابهجايي و تغيير احتمالي تركيب كنند، و ميتوانند ارزشهاي قديم و جديد را با هم تركيب كنند. بيشترِ پستمدرنيستها نميتوانند بر اصول اخلاقي ثابت براي عمل اجتماعي تأكيد كنند. به نظر آنها ارزشها، دروني يا ذاتي نيستند، بلكه از طريق انتخاب، گفتوگو و تصرف تعيين ميشوند. از ديدگاه پستمدرنيسم، اخلاق، امري محلي و خاص است؛ يعني هيچ هنجار اخلاقي جهانشمول وجود ندارد و ارزشها را بايد در درون گفتمان پيدا كرد. بهعبارتديگر، هيچ واقعيت اخلاقي بيروني كه بتوان از طريق پژوهش به آن دست يافت، وجود ندارد. از ديدگاه پستمدرنيسم هيچ هنجار جهانشمول اخلاقي و يا هيچ بنيادي كه بتواند هنجارها، بايدها و نبايدها را معلوم كند، وجود ندارد. الگوگرايي در اخلاق پستمدرنيستي مذموم است. مباني، اصول و روشهاي اخلاقي ثابت، يكسان و مشابه از نظر پستمدرنيستها بيمعناست. رورتي[23] بهمنزلة قرائت تازهاي از انديشة عملگرايي (نوعملگرايي)، با رد مباني خارجي و تثبيتشدة اخلاق، ريشة آن را در عواطف و انگيزشهاي معمولي انسان جستوجو ميكند. نگاه او به اخلاق، دروني است. به نظر او، نگرش مسيحيت سنتي كه اخلاق را از عواطف جدا ميكند اشتباه است. ارزشها و اخلاقيات امري اجتماعي هستند. ارزشها با آنچه ما انجام ميدهيم، واقع ميشوند. «انسان نجيب و شايسته بودن» به تبع اوضاع و احوال تاريخي معنا دارد و امري نسبي است. در تربيت اخلاقي پستمدرن، تربيت مبتني بر شيوة دموكراتيك و غير اقتدارگرا تجويز ميشود.[24]
در نظام فكري پستمدرنيته، ارزشها و ضدارزشها، همچنين بايدها و نبايدها جنبة پايدار ايدئولوژيك به خود نميگيرند؛ زيرا مفهوم ايدئولوژي پايدار با اعتقاد به پارهاي اصول و موازين ملازم است كه در نگاه باورمندان و ملتزمان خود، اموري تثبيتيافته و فراگير و پايدار تلقي ميشود؛ درصورتيكه ثبات و پايداري انديشه از ديدگاه پستمدرنيسم مطرود است. از آن گذشته، ايدئولوژي با يكپارچگي، تماميت و جزميت سازگار است و اينها اموري است كه با اصول پستمدرنيسم همخواني ندارد. به تعبيري بايدها و نبايدها از منظر پستمدرنيسم ثابت نميمانند، بلكه ممكن است بسته به خواست فرد و عُرف در نوسان باشند، بهگونهاي كه بايد و نبايد امروز، بايد و نبايد فرداست. درحاليكه اگر زندگي امروز بدون برخي از بايدها و نبايدهاي گذشته بيتداوم باشد، لاجرم زندگي فردا بدون بايدها و نبايدهاي امروز لرزان و سست خواهد بود.[25] از نگاه ديگر، در خصوص مضامين اصلي پستمدرنيسم، صاحبنظران آراي گوناگون ابراز كردهاند كه بهطوركلي ميتوان از ميان آنها به ويژگيهاي ذيل با عنوان مضامين پستمدرنيسم اشاره كرد:
ليوتار،[26] متفكر برجستة پستمدرن در كتاب مشهورش، وضعيت پستمدرن، پستمدرنيسم را بياعتقادي به فراروايتها تعريف كرده است. منظور پستمدرنيستها از فراروايت، قصه، داستان و سخني است كه فراتر از داستانها و روايتهاي ديگر باشد و به همة گفتمانهاي ديگر مشروعيت ببخشد؛ داستاني كه مدعي جايگاهي عام، جهاني يا همهشمول است و قادر به ارزيابي، توجيه و تحليل همة داستانهاي ديگر بهمنظور آشكار ساختن معناي حقيقي آنها باشد.[27]
نفي فراروايتها، شاخصترين ويژگي پستمدرنيسم است. بهطوركلي، فراروايت دامنة وسيعي از مفاهيم نظير علم، عقل، رهايي، و پيشرفت را دربر ميگيرد كه مدرنيسم به آنها بسيار اهميت داده بود و با قايل شدن اقتدار مطلق براي آنها، ازيكسو موجبات دگرگونيهاي عظيم در جوامع مدرن را فراهم ساخته و از سوي ديگر، باعث پنهان كردن برخي حقايق شده بود. اعتقاد به فراروايت، ناشي از گرايش به كليت است كه مدرنيسم به آن باور داشت؛ ولي پستمدرنيسم كليتگرايي را سبب پنهان شدن تناقضات، ابهامات و تضادها ميشمارد و از كليت بهمثابة ابزاري براي تنظيم قدرت و كنترل ياد ميكند.
اعتقاد به مرجعيت عقل، يكي از ويژگيهاي بارز عصر مدرن است. در عصر مدرن، مرجعيت و اقتدار عقل بهگونهاي بود كه بهقول ويتگنشتاين[28] كسي در حقانيت آن شك نميكرد؛[29] اما با نكتهسنجيها و بررسيهاي موشكافانة فيلسوفاني نظير كانت، نيچه، و ماكس وبر، عقل نيز به موضوعي براي بررسي و نقد مبدل شد. پس از آن، نويسندگان پستمدرن نيز سلطة عقل را به چالش گرفته، مطرح كردند كه عقل تنها از چشماندازي خاص به واقعيت مينگرد و ناظري بيطرف نيست.[30]
ويژگي ديگر پستمدرنيسم، نفي كليتگرايي است كه از انديشهها و خصيصههاي فلسفي در يونان باستان و پسخصيصة انديشة مدرنيستي قرار گرفته است. به دليل اينكه دنياي غرب با توجه به فرهنگ تمدن به نوعي توجه و انحصارگرايي و يا انديشة ناسيوناليستي اعتقاد داشتهاند و با توجه به همين انديشه و افكار، زمينة تسلط بر ديگران يا به نوعي استعمار ديگر كشورها بهخصوص كشورهاي جهان سوم به وجود ميآيد كه با توجه به ظهور پستمدرنيسم، افكار و انديشههاي استعمارگرايي در فرهنگ و تمدن به خاموشي ميگرايد. ليوتار در نفي كليتگرايي مينويسد: «ما بهايي بسيار گران براي غم غربت كل واحد، براي آشتي دادن امر مفهومي و امر محسوس، براي آشتي دادن تجربة شهودي و تجربة قابل تبادل پرداختهايم. بگذاريد عليه كليت وارد جنگ شويم؛ بياييد شاهداني بر اين امر غيرقابل مشاهده باشيم؛ بياييد تفاوتها را برجسته سازيم و شكوه نام را حفظ كنيم».[31]
اكثر متفكران عصر مدرن، بهويژه پوزيتيويستها، به علم اعتقاد استوار داشتند و در پي آن بودند كه از طريق علم به يقين دست يابند. اما از نظر منتقدي چون نيچه، قدرتطلبي خصيصة بنيادين انسان، و دانشْ تجلي اين قدرتطلبي است. پس از او نيز متفكران پستمدرن ادعا كردند كه علم برخلاف توانش، ادعاي حاكميت و توجيه و تحليل همة امور و پديدهها را دارد؛ درحاليكه فقط پيامآور زور و تمركز و قدرت است.
ليوتار، متفكر پستمدرن، علم را فراروايتي همانند فراروايتهاي ديگر شمرد كه هيچگونه مشروعيتي ندارد. وي ادعا كرد كه دانش اكنون بهصورت كالايي براي مبادله درآمده و خريد و فروش ميشود و اعتبار و صلاحيت براي تحليل امور و پديدهها ندارد. فوكو نيز با مطرح كردن پيوند زوج دانش ـ قدرت، دانش را ابزاري در دست قدرت ناميد.
پستمدرنيستها برخلاف مدرنيستها معتقدند الزاماً آينده، بهتر از حال و حال بهتر از گذشته نيست و بدين ترتيب، مفهوم پيشرفت كه مدرنها مطرح كرده و به آن ارج نهاده بودند، به دست پستمدرنها نقد شد. اعتقاد نداشتن به پيشرفت، همچنين بهمنزلة نفي ايدة فرجامشناسي تاريخي است. بنابراين، پستمدرنيسم بر آن است كه هيچ جبر و قانونمندي كلي تاريخي و مراحل اجتنابناپذير در تاريخ و پايان خوش براي آن وجود ندارد و بدين ترتيب، هم ماترياليسم تاريخي و هم اديان الهي را به چالش ميخواند.
يكي از مضاميني كه پستمدرنيسم مطرح كرده است، توجه به ديگري است. «شنيدن صداي ديگري»، عبارتي است كه در نوشتههاي متفكران پستمدرن بسيار ديده ميشود و اين يكي از پسنديدهترين رهنمودهاي پستمدرنيسم است. منظور پستمدرنيسم از «ديگري»، همة كساني است كه بهنحوي مورد ظلم واقع شده، استثمار شدهاند، يا كنار زده و به حاشيه رانده شدهاند. افرادي مانند رنگينپوستان، شهروندان طبقة پايين، اقليتهاي نژادي و قومي و زنان، مصاديق واژة «ديگري» از نگاه پستمدرن هستند.
ويژگي ديگر پستمدرنيسم عنصر غيريت است. بهعبارتديگر، توجه به همة فرهنگها و صداها و داستانها و روايتها و اينكه هيچكدام بر ديگري برتري ندارد. يعني توجه به ديگران و هر فرهنگي كه باشد اشكالي ندارد، و فرهنگ غرب، يگانه فرهنگ انديشة ظهور نيست و غرب تنها فرهنگ جهان كه مجاز شناخته شود نيست. توجه به ديگر فرهنگها، يكي از ويژگيهاي پستمدرنيسم است و ريشه و جوهر اصلي تنوع فرهنگي، توجه و هويت قايل شدن براي ديگر فرهنگها و خردهفرهنگهاي متمايز است؛ اينكه به گروههاي جامعه و گروههاي حاشيهاي جامعه توجه ميشود و گروههاي مختلف، با قبول اختلافات نظر و عقيدة خود به گفتوگو روي ميآورند. اين امر، نمود رابطهاي انساني و همبستگي اجتماعي است.
در غيريت، به تفاوتها و اختلافها توجه ميشود و تنوع و تكثر در تمام زمينهها بهكار برده ميشود. پستمدرنيسمها با توجه به غيريت و تأكيد بر آن، دفاع از گروههاي جامعه، فقرا و ستمديدگان، نژادهاي گوناگون و اقليت زنان و رنگينپوستان و غيره را شعار خود قرار دادهاند.
تمايز يكي ديگر از مفاهيمي است كه بسيار مورد تقديس پستمدرنيسم قرار گرفته است. طرفداران پستمدرنيسم بر اين باورند كه چون ميان انسانها از لحاظ وضعيت ظاهري، اجتماعي، اعتقادي و اقتصادي تفاوت وجود دارد، بايد به تمايز ميان آنان ارج نهاد و لازمة احترام به تمايز، ترويج اختلاف نظر و آزادي عقيده و عمل همة انسانها بهطوركلي است؛ اينكه نبايد به بهانة حفظ وحدت، انسجام و توافق همگاني، بر تضادها و اختلافات ميان انسانها سرپوش نهاد.
از آنجا كه پستمدرنيسم بر شنيدن صداي ديگري بسيار تأكيد دارد، با تسلط يك فرهنگ بر جامعه مخالف است؛ زيرا به اعتقاد پيروان اين ديدگاه، تسلط يك انديشه و فرهنگ بر جامعه، موجب ناديده گرفتن و يا سركوب هواداران انديشهها و فرهنگهاي ديگر ميشود. حال آنكه به دليل تمايز ميان انسانها، در جامعه، افكار و ايدههاي گوناگون وجود دارد كه همة آنها حقِ مطرح شدن و برخورداري از امكانات عمومي جامعه دارند.
پستمدرنيسم به همان دليلِ ارج نهادن به تمايز و مخالفت با سلطة فرهنگ غالب، برخلاف مدرنيسم كه براي اكثريت حق ويژهاي قايل است، به اقليتهاي نژادي، قومي و جنسيتي جامعه، توجهي خاص دارد. به همين دليل پستمدرنيستها در زمرة حاميان سرسخت پلوراليسم (كثرتگرايي) محسوب ميشوند.
يكي ديگر از آرمانهاي پستمدرنيسم حمايت از منطقهاي شدن و محليگرايي است. اين آرمانِ آنان، در مقابل شعار مدرنيسم در حمايت از جهاني شدن امور سياسي، فرهنگي و اقتصادي مطرح ميشود. پستمدرنيستها بر اين باورند كه هدف اصلي جهاني شدن، استعمار و استثمار كشورهاي فقير و عقبمانده است. اين آرمان پستمدرنيسم نيز از همان ايدة آنان مبني بر توجه به ديگري، احترام به تمايز و كثرتگرايي فرهنگي ناشي ميشود؛ زيرا تسلط يك كشور يا ملت بر ساير ملل، منجر به ناديده گرفتن و ظلم و سركوب ملل ضعيف ميشود.
يكي از تقسيمبنديهايي كه در عصر مدرن صورت گرفت، تقسيمبندي افراد جامعه به دو دستة نخبه و عامه، و اهميت دادن بسيار به قشر نخبة جامعه بود. انديشمندان پستمدرن، نخبهگرايي را يكي از معضلات عصر مدرن ميدانند و به فروپاشي مرز ميان فرهنگ نخبه و فرهنگ عامه و درهمآميختگي اين دو فرهنگ معتقدند. بهعنوان نمونه، بودريار (1983)، انديشمند پستمدرن، بر اين باور است كه در عصر پستمدرن ميل پديدهها به فروپاشي از درون است و يكي از مصاديق آن را تلاشي مرز ميان نخبه و فرهنگ عامه ميداند. اصطلاحي كه بودريار براي بيان اين امر بهكار ميبرد، «تلاشي از درون»[32] است.
پستمدرنيستها با حمايت از فرهنگ عامه، اظهار ميدارند كه اين فرهنگ براي همگان دستيافتني است و همة انسانها با ويژگيهاي متفاوت، بهراحتي ميتوانند خود را با آن وفق دهند.
اهميت قايل شدن براي زبان، از ديگر مضامين پستمدرنيسم است. پستمدرنيستها بر اين باورند كه انديشه و ذهنيت انسان را بايد برحسب زبان توضيح داد. از ديدگاه آنان زبان از حد «ابزار» در ارتباط خارج ميشود.
در مورد معنا نيز آنان معتقدند كه معنا امري نيست كه قائم بر كلمات و واژهها باشد و دلالتهاي قطعي و مشخصي براي كلمات وجود داشته باشد.[33] در همين مورد، پستمدرنيستها به متون، بسيار اهميت ميدهند و معتقدند هيچ متني معناي واحد و كاملتري ندارد، بلكه به انحاي مختلف قابل قرائت است.[34]
پستمدرنيستها معتقدند قوانين علمي، اجتماعي، فرهنگي و كلية امور مسلط بر جامعه را نبايد قطعي و مسلم و تغييرناپذير پنداشت؛ زيرا رواج و سلطة اين امور هيچگاه دليل صحت و درستي آنها نيست؛ ازاينرو، آنها همواره با ديدي نقادانه به مسائل اطراف خود مينگرند و اين ويژگي در بسياري از عرصهها نظير معماري، سينما و تعليم و تربيت پستمدرن به وضوح ديده ميشود. پستمدرنيسم از اين لحاظ راه مدرنيسم را ادامه داده است و حتي در تأكيد بر نگرش نقاد به امور، از مدرنيسم نيز پيشي ميگيرد.
اهميت دادن به طبيعت در قبال انسان، يكي ديگر از تأكيدات پستمدرنيسم است. مدرنيستها به انسان بسيار اهميت داده، به او بهمثابة موجودي مينگرند كه در مركز عالم ايستاده است و طبيعت همچون ابزاري در دست اوست كه مجاز است هرگونه بخواهد در آن دخل و تصرف كند؛ اما پستمدرنيستها اينگونه نگرش به طبيعت را مردود ميشمرند و معتقدند گرچه فناوري و صنعت باعث ايجاد امكانات رفاهي بيشمار براي بشريت شده است، از سويي موجب انهدام منابع طبيعي نظير جنگلها و مراتع، تخريب محيط زيست، محدود شدن فضاي سبز، آلودگي هوا و آبهاي كرۀ زمين شده است. ازاينرو، پستمدرنيسم محور بودن انسان در قبال طبيعت را به چالش ميخواند.
پستمدرنيسم در بُعد رويارويي با خدا و امور معنوي، شعار سكولاريسم (دنياگرايي) عصر مدرن را تكرار ميكند، بلكه اندكي هم فراتر رفته و با اظهار ناباوري به فراروايتها كه دين نيز يكي از آنهاست، بيايماني به مسائل معنوي و الهي را تقويت ميكند.
پستمدرنيسم با مطرح كردن شعارهايي نظير بازگشت به سنت، و دستورهاي اخلاقي مانند تساهل و احترام به ديگري، در مواردي به اديان الهي نزديك ميشود؛ ولي اين قرابت، صوري و ظاهري است؛ زيرا توصيههاي مكرر پستمدرنيسم مبني بر پرداختن به بازي و لذات آني و دنيوي و ترغيب بسيار به زندگي مصرفي، با آموزههاي ديني منافات دارد.
نسبيتگرايي، پيامد قطعي و بلافصل ناباوري به فراروايتهاست. پستمدرنيستها بر اين باورند كه از هر كدام از فراروايتها نظير علم و عقل و جستوجوي قطعيت و يقين، تلاشي بيحاصل و پوچ است. نسبيتگرايي كه پستمدرنيسم ترويج ميكند، در جنبههاي اعتقادي، ارزشي و فرهنگي پيامدهايي دارد. در جنبة اعتقادي، پستمدرنيستها معتقدند اصولاً حقيقتي وجود ندارد، بلكه ما هستيم كه حقيقت را وضع ميكنيم. در جنبة فرهنگي، آنان با ترويج كثرتگرايي فرهنگي بر اين باورند كه چون هيچ حقيقتي وجود ندارد، هيچگونه امكان قضاوت در مورد گفتار و اعمال گروههاي مختلف نيز وجود ندارد، و همة اين گروهها با وجود آراي متفاوت، بايد از حق و حقوق يكسان برخوردار باشند. در جنبة ارزش، پستمدرنيسم با فاصله گرفتن از ارزشهاي مطلق و گرايشهاي معنوي، نسبيتگرايي در اخلاقيات را روا ميدارد.
چنين ويژگيهايي آثار گوناگون اجتماعي، سياسي، فرهنگي و نيز تربيتي داشته است، كه از منظر تربيت ديني به آن اشاره ميشود.
مطالعات اديان، يكي از گسترههاي رايج پستمدرنيسم است. در مورد نگرش پستمدرنيسم و تأثيرات آن بر انديشة ديني، سه نظريه وجود دارد:
1. در بعدي افراطي، نظرية پستمدرنيسم بهمنزلة مرگ خدايان، نابودي دين و ارزشها تلقي ميشود.
2. نظريهاي كه اين مكتب را بازگشت به ايمان و الزامات ديني ميداند.
3. در نظرية سوم، چنين فلسفهاي بيانگر امكان بازسازي ايدههاي مذهبي فراموششده دانسته ميشود.
به بيان دقيقتر، يكي از ويژگيهاي روشن مدرنيسم اين بود كه به نام تأمين استقلال انسان و كشف واقعيات و تواناييها، همچنين در جهت تحقق اميال و آرزوهاي انسان، زبان به نقد دين و اصول و مباني ديني ميگشود. در مدرنيسم مفاهيم و مضامين متعالي و مقدس معنايي ندارد؛ درحاليكه در پستمدرنيسم، آموزههاي ديني كمي مورد توجه است. بنابر نظرية غالبي كه وجود دارد، پستمدرنيسم در تقابل با مدرنيسم و منتقد آن بهشمار ميرود. پستمدرنيسم درواقع نوعي واكنش در برابر امانيسم مدرنيسم است. امانيسم، مذهب و ارزشها را از زندگي انسان طرد ميكند و به اين طريق است كه بازگشت تقدس و معنويت در انديشة پستمدرن نمود پيدا ميكند. بعضي از طرفداران نظرية پستمدرن در تبيين اين نظريه ميگويند: استقلال و ثبات انسان بر اين بينش مبتني است كه مفهوم «خود»، موضوعي است كه از مفهوم خدا نشئت گرفته است و بدون ارتباط با خدا ثباتي نخواهد داشت؛ همانگونه كه اگر بيارتباط با اهداف متعالي باشد، خود را از بين خواهد برد.[35]
در مجموع، پستمدرنيسم اصطلاحي است كه بهگونهاي فزاينده بر گرايشهاي فرهنگي ـ اجتماعي و فكري معين دلالت دارد.[36] اين موضوع كه از مسئلههاي بحثبرانگيز امروزي شمرده ميشود، در محافل علمي و غيرعلمي بسيار مطرح است.
صحبت از پستمدرنيسم چنان شايع شده است كه در هر حوزه، با چند موضوع يا عنوان روبهرو ميشويم كه هر يك بهگونهاي به آن پيوسته است؛ مانند معماري، هنر، موسيقي، فلسفه، علوم اجتماعي، تعليم و تربيت، سياست، تاريخ، صنعت، دين، اقتصاد، فرهنگ و حوزههاي ديگر دانش بشر. در كشور ما در اين زمينه كتابها و مقالات، اندك است و بيشترِ كارهاي انجام گرفته، ترجمة آثار مؤلفان غربي است؛ بهويژه به علت تازه بودن موضوع، پژوهشها و نوشتهها در زمينة پستمدرنيسم و ارتباط آن با تعليم و تربيت ناچيز است. اما در جامعة ما كه بخشهايي از آن، هنوز به عصر روشنگري يا مدرنيسم نرسيده و مدرنيته را درك و جذب نكرده است، سخن گفتن از پستمدرنيسم و ارتباط آن با تعليم و تربيت به چه كار ميآيد؟ پاسخ اين است كه: اگرچه جريان پستمدرنيسم بيشتر در كشورهاي بهاصطلاح پيشرفته و توسعهيافته تسري يافت، در شكلهاي گوناگون در سرتاسر جهان پراكنده شد و عموميت پيدا كرد؛ بنابراين براي همة ما، دستكم فكر كردن دربارة اين جريان تاريخي ضروري است.[37]
در برخي موارد مشاهده ميشود بسياري از برداشتها از پستمدرنيسم در جامعة ما، نه تنها باعث جهش به فراسوي مدرنيسم نميشود، بلكه به نفي دستاوردهاي آن و عقبماندگي و واپسگرايي ميانجامد. به نظر ميرسد پرداختن به اين موضوع و چالشهاي پيوسته به آن، بخشي مهم از نيازهاي فكري، اجتماعي و تربيتي كنوني جامعة ماست كه بهمنزلة عضوي از جامعة جهاني، با ملل ديگر در تعامل فكري، فرهنگي و سياسي است.
با توجه به ويژگيهاي بحثشده، در ديدگاه پستمدرنيسم واژههاي حقيقت كنار گذاشته ميشوند؛ درنتيجه براي پويش براي حقيقت، راه براي قرائتهاي گوناگون، تفاسير و تعابير متنوع باز ميشود؛ حقيقت، رنگ و گرايش نسبي به خود ميگيرد و اتفاق نظر و اجماع، محور توافق قرار ميگيرد. در جهان و جامعهاي كه ديدگاه پستمدرنيسم به تصوير ميكشد، فرهنگ و تنوع ميراث فرهنگي از اهميت زيادي برخوردار است؛ به همين دليل دين و آموزههاي ديني نه بهمثابة معرفتي وحياني و الهي، كه بخشي از ميراث فرهنگي و دستاوردهاي بشري تلقي ميشود كه در پاسخگويي نيازها و مشكلات جامعة بشري، بهصورت نسبي از كارايي و توانمندي برخوردار است.[38] بهعبارتي در ديدگاه پستمدرنيسم، تربيت ديني نه در طول معارف و دانشها و دستاوردهاي فرهنگي، كه در عرض آن تلقي ميشود.
نسبيتگرايي و كثرتگرايي، همانقدر كه بر حوزههاي گوناگون بشري حاكميت دارد، در حوزة دين نيز خود را نشان ميدهد. پستمدرنيسم در جهت خطمشي عام خود، يعني نفي هرگونه فراروايت، در نهايت به تضعيف ارزشها و تربيت ديني منجر ميشود.
اولين نكته اينكه تربيت ديني و اخلاقي از منظر كثرتگرايي پستمدرن، از هرگونه مباني متافيزيك، مباني ارزششناختي بينشيِ مقدم و از لحاظ نظري خالي است. بهعبارتديگر از منظر پستمدرنها، ملاكهاي از پيش تعيينشده براي داوري در مورد اينكه چه چيزي خوب و چه چيزي بد است، و در باب بايدها و نبايدها وجود ندارد. ملاك داوري ميان خوب و بد بودن امور و رفتارها، درواقع علايق و سلايق متنوع افراد، جوامع و انسانها و همچنين اوضاع زندگي آنهاست. همچنين موضوع ارزشهاي اخلاقي و بايدها و نبايدها از منظر كثرتگرايي پستمدرن اين است كه ارزشهاي اخلاقي امري نسبي، طبيعي، فردي، سليقهاي و حتي اتفاقي و موقتي است و اخلاق، امري خاص و محصول گفتمانهاي ماست؛ يعني ما هرچه بتوانيم گفتمان بين انسانها را گستردهتر كنيم، ميتوانيم به مضامين و معاني جديدتري از بايدها و نبايدها دست يابيم.
ويژگي بسيار مهم ديگر اخلاق از منظر كثرتگرايي، نفي الگو در امر تربيت اخلاقي است. از منظر كثرتگرايان، الگوها در بحث تربيت اخلاقي معنا ندارند و رابطة معلم و شاگرد مطمح نظر است.[39]
پستمدرنيسم از آنجا كه كوشش جهت بازشناسي معضلات مدرنيته و حركتي نقادانه و درنتيجه مطلوب بهويژه در زمينة اهميت كثرتگرايي و اهميت دادن به ديدگاهها و ارزشهاي فرهنگي ديگران است، ستودني است. بهعبارتي، در پستمدرنيسم به همة فرهنگها و طبقات توجه ميشود، و هر كس براي خودش ارزش دارد؛ انديشه و فرهنگ غالبي نيست و به حاشيهها توجه فراوان ميشود؛ افراد برابر و يكسان هستند؛ بر اعتقاد به آزادي افراد و احترام به فرديت انسان و آزاد كردن وي از هرگونه تقليد، تأكيد ميشود. همچنين كوشش رهاييبخشي از ستم و بيعدالتي اقتصادي، مخالفت با موضوعات درسي مجزا، تغييرپذيري برنامههاي درسي، و رعايت تفاوتها، از ديگر مزاياي اين ديدگاه است.[40]
گفتمان پستمدرنيسم امتيازات بسياري دارد. بهعنوان مثال مربياني كه خواستار تقويت قوة انتقادي دانشآموزان در مورد ديدگاههاي مسلط و فراگير هستند، يا ميخواهند ظرفيت شكيبايي و يا حتي توانايي استقبال آنها از ديدگاههاي ناسازگار با نظرات شخص خودشان را تقويت كنند، ميتوانند از اين نظريه چون ابزار مخصوص مفيد بهره ببرند. پستمدرنيسم تقسيم زندگي به حوزههاي گوناگون را نميپذيرد؛ لذا تصويري كه پستمدرن از مدرسه ارائه ميدهد، يك اجتماع در نظر ميگيرد. در چنين مدرسهاي فقط بر جنبههاي عقلاني تأكيد نميشود، بلكه جنبههاي زيباشناختي، عاطفي و فعاليتهاي دستهجمعي مبتني بر همكاري اجتماعي نيز مورد توجه است.
در مدارس پستمدرن معلم، آفرينندة دانش و تسهيلكنندة جريان يادگيري كلاس يا گروههاست. بهاينترتيب جريانهاي يادگيري جايگزين محتواي مواد درسي و برنامة درسي مدرن ميشود. در آموزش و پرورش پستمدرن كه يك متن به صورتهاي مختلف خوانده و يا تفسير ميشود، خوانندگان با نگرش انتقادي به متن، نكات تازهاي درمييابند كه به خود آنها تعلق دارد. چنين پيامدي موجب پيدا شدن جنبههاي مختلف معنا و نتيجهگيريهاي تازه است. مربيان پستمدرن بر اين نظرند كه در دوران مدرن، اطلاعات از همه جا از جمله مدرسه در كنترل دولت است؛ اما در وضعيت پستمدرن، دولتها كمتر شانس پالايش اطلاعات دارند؛ چراكه شبكة گسترده جهاني توسعه و تعميم يافته است.
مربيان پستمدرن از دو فضيلت مهم صداقت و درستكاري ياد ميكنند. آزادي انتخاب رابطة انساني، در انديشة پستمدرن ارزشي است. در پستمدرن به تفاوتهاي فردي توجه ميشود؛ و افراد با يكديگر تفاوت دارند. از نظر ليوتار، مدرسة آرماني مدرسهاي است كه در افراد آنها تفاوتهايي كه فرديت آنها را ميسازد شكوفا كند؛ يعني حضور در جمع ديگران به فرد بودن آنها لطمهاي نزند. پس اجتماعهاي كوچكتر، يا روايتهاي تفاوت را جايگزين جامعه و فراروايتهاي آن ميسازد.[41]
بهطوركلي با وجود محدوديتها و ضعفهايي كه در ديدگاههاي تعليم و تربيت پستمدرن وجود دارد، به نظر ميرسد برخي از مسائل مطرحشده توسط پستمدرنيستها چشماندازهاي مثبتي نيز براي تعليم و تربيت به ارمغان آورده است. درواقع پستمدرنيسم، از آنجا كه كوششي جهت بازشناسي معضلات و بنبستهاي تعليم و تربيت مدرن است، حركتي مورد توجه بهشمار ميآيد. تأكيد مربيان پستمدرن بر اهميت كثرتگرايي، اهميت دادن به ديدگاههاي ديگران، تقويت روحية انتقادي در دانشآموزان، تشويق نوعي آموزش و پرورش گفتوگومحور و مبتني بر گفتمان، ستودني است.
از نكات مثبت ديگر در تعليم و تربيت پستمدرن كه بسياري از مربيان پستمدرن مطرح كردهاند، ميتوان به تأكيد بر بردباري و تحمل يكديگر، تفكر انتقادي، خلاقيت و خودآفريني، تعهد اخلاقي، اهميت احساسات و همچنين تأكيد بر شهود اشاره كرد.
ـ از موانع جدي در پستمدرن اين است كه انباشته از ديدگاههايي است كه نهتنها منسجم و همسو نيستند، بلكه در مواردي يكديگر را نيز نفي ميكنند و همين امر پستمدرنيسم را نه قابل دفاع ميكند و نه قابل نقد.
ـ افزونبراين، مفهوم نقد مستلزم كاربرد درست عقل است و نقد بدون فرقگذاري ميان درست و غلط، عادلانه و ناعادلانه، قدرت و جنسيت، ممكن نيست؛ درحاليكه پستمدرنيستها چنين تمايزاتي را قبول ندارند. پرسش اين است كه: آيا بدون اين مفاهيم و بدون اين فرقگذاريها، چيزي از مفهوم نقد ميماند؟
ـ معلم آن چيزي كه در كلاس ميگويد، بهاندازة چيزي است كه دانشآموز ميگويد. در چنين مدرسهاي نقادي از همة عناصر درون و بيرون مدرسه ديده ميشود و مدرسه به سازماني بدل ميشود بدون ساخت، بدون مرز، بدون ردهبندي قدرت، بدون اصل قطعي، بدون برنامة درازمدت، كه كاملاً درهمپيچيده است.
ـ فروپاشي اخلاق سنتي، خشونت، دزدي و سوءاستفادة جنسي كه انسان هر روز شاهد آن است، شاخصهايي از تأثيرات اجتماعي چنين تغيير فلسفي هستند. جوانان پيشاپيش بدون آنكه آموزش و تعليم و تربيت پستمدرن به اجرا درآيد، پيامد سهمگين آن را دريافت كردهاند.
ـ با توجه به اصول معرفتشناختي پستمدرن كه حاكي از نبود جنسيت مطلق، نبود اصول و روشهاي قطعي براي شناخت و نسبيگرايي است، نظام تربيت آنها نميتواند الگويي از انسان ايدئال را ارئه دهد كه بر اساس آن افراد ديگر تربيت شوند.
ـ گشودن درهاي انتقادي به روي عناصر مدرسه، به تضادها و كشمكشهاي بينفردي و بينگروهي در سطوح مختلف منجر خواهد شد. زمان در نظر گرفته شده براي دورههاي تحصيلي و برنامة مدرسه، اجازة درگيري طولاني را نخواهد داد. اين شكل از تعليم و تربيت انتقادي، حداقل در مدارس كنوني اجراشدني نيست.
ـ از موارد قابل توجه پستمدرن، گفتمان است كه گاه آن را ابزار اصلي يادگيري ميدانند. براي حفظ شرايط گفتمان، مربيان بايد به توانايي دانشآموزان خود براي قدرداني از اهميت رابطة دوسوية برابري، مسئوليت و خودفرماني، معتقد و مطمئن باشند. به نظر ميرسد در وضعيت كنوني، فاصلة بسيار تا رسيدن به اين مرحله وجود دارد.
ـ پستمدرنيستها معتقدند معلم نبايد ارزشها و واقعيتها را به دانشآموزان تحميل كند. از ديدگاه آنان هيچ هنجار جهانشمول اخلاقي وجود ندارد و حقايق و ارزشها را بايد در درون گفتمان يافت.
ـ پستمدرنيسم در نقد مدرن، راه افراط را به سود خود ميپيمايد. براي مثال، همة روابط كلاسي در مدرسة مدرن بر پاية اجبار نيست.
ـ انتقاد ديگر به ديدگاه تربيتي پستمدرنيسم، تأكيد قاطع و صريح پستمدرنيستها بر تفاوتها و اختلافها در زمينة تعليم و تربيت و آموزش است كه كمي غيرتأملي و متعصبانه به نظر ميآيد؛ چراكه تشابهها نيز همچون تفاوتها، از برتري و فوايدي برخوردارند كه ميتوانند بيانكنندة نكات تازه و جديد باشند.
ـ از انتقادات ديگر، مربوط به بحث ساختشكني است. يكي از آثار اين موج، متزلزل كردن ساختارهاي عيني و مفهومي است كه در تربيت نقش اساسي دارند. تربيت جدي با حدود و مرزها سروكار دارد. اگر مرزي وجود نداشته باشد، آدمي ميتواند به هركاري مبادرت كند. دراينصورت سخن گفتن از تربيت ميسر نيست.[42]
امروزه با نگرش به وضع كنوني جهان، واقعيت اين است كه انسان ازيكسو به ماشين و از سوي ديگر به حيوان مبدل شده است. مطالعة وضعيت كنوني جهان نشان ميدهد كه در جوامع امروز، ويژگيهاي انساني روز به روز به تحليل ميگرايد و در برابر ويژگيهاي ماشيني و مكانيكي، بهگونهاي فزاينده در گسترش و خودنمايي است. براي نمونه ماشينزدگي، بيماريهاي مرگبار مانند ايدز، اعتياد و فشارهاي جنسي، همگي نشانههاي عصر پستمدرن امروزي است. بدينگونه، مركزيت يافتن عقلانيت فنمدارانه در انديشة غرب، به گسترش بحران ارزشها انجاميده است.[43] او علت اينگونه مسائل را، دور شدن انسان امروزي از ارزشها، اخلاقيات و فرهنگ اصيل، ريشه دواندن از باورها و فلسفة انسانمدارانة غرب ميداند.
يكي از محدوديتها در زمينة نقد پستمدرنيسم اين است كه اين مكتب انباشته از ديدگاههايي است كه يگانه و همسو و همجهت نيستند، بلكه در برخي موارد يكديگر را نفي ميكنند و اين امر اين مكتب را نه قابل دفاع و نه قابل نقد ميكند. مفهوم نقد مستلزم امكان كاربرد درست عقل است و نقد بدون فرقگذاري ميان درست و غلط، عادلانه و ناعادلانه، قدرت و حقيقت ممكن نيست، درحاليكه پستمدرن چنين تمايزاتي را قبول ندارد.[44]
از لحاظ ادبيات و هنر كلاسيك (گذشته) پستمدرنيستها اينچنين وانمود ميكنند كه هرچه مربوط به گذشته است، بايد منتفي شود و نوعي گسيختگي نسلها به وجود ميآيد. اينگونه، ادبيات مشترك بين نسلها از بين ميرود، ابهتها و احترامها خصوصاًً به بزرگترها كمرنگ ميشود و در خانوادهها رابطة صميمي كمتر ميشود و والدين و كودكان خصوصاً بيشتر با وسايل الكترونيكي مثل رايانهها و رسانهها سرگرم و مشغول ميشوند. گرفتاريهاي شغلي والدين، رابطة زن و شوهري را تا حد زيادي سرد و كوتاه كرده است و از لحاظ رواني و عاطفي، اين مشكل ميتواند بر كودكان تأثير منفي بگذارد. دير آمدن و مشغول بودن پدر و يا مادر در وظايف شغلي، امكان منزوي شدن و يا خشن بار آمدن و بيعاطفه بودن كودك را ايجاد كرده است و طغيان و سركشي فرزندان را ممكن ساخته است.
در تعليم و تربيت پستمدرن نميتوان اصول روشن و دقيقي براي تربيت انسان در نظر گرفت و فرايند تعليم و تربيت را بر پاية آن بنا كرد. نظام تربيتي آنها نميتواند الگويي از انسان ايدئال ارائه دهد تا ساير افراد بر اساس آن تربيت شوند. توجه پستمدرن به بحث و گفتمان است. تربيت جدي با حدود و مرزها سروكار دارد. اگر مرزي وجود نداشته باشد، آدمي ميتواند به هركاري مبادرت ورزد و در اين صورت سخن گفتن از تربيت (بهويژه تربيت ديني و اخلاقي) ميسر نيست.[45] وقتي در جامعه و بهخصوص مدرسه، احترام و منزلت و ابهتها شكسته شوند، قوانين ارزشي پيدا نميكنند و به قوانين به ديدة احترام نگريسته نميشود، حدها و مرزها رعايت نميشود. آزاديهاي بيحد و مرز در مدرسه كه كانون تعليم و تربيت است، موجب ميشود منزلت معلم و جايگاه مدرسه نزول كند. بر اثر بيتوجهي به تربيت مذهبي، بهخصوص در جامعة مذهبي، مذهب به تمسخر كشيده ميشود، و اخلاق و نكات تربيتي و اصول تربيتي رعايت نميشود. بهويژه در عصر حاضر و وجود وسايل ارتباطجمعي و بهخصوص ماهوارهها، حتي در خانوادهها شئون اخلاقي رعايت نميشود. حملة بيحد رسانههاي غربي به مذهب و ايمان مردم و خوب جلوه دادن تمدن غربي و فرهنگ مصرفگرايي، جامعه و كانون گرم خانواده را متلاشي ميكند و تمايل به نوعي مصرفگرايي به شيوة غربي را رواج ميدهد؛ ارزشها از بين ميروند، و روابط سرد بر خانواده كه بايد كانون مهر و محبت باشد سايه ميافكند.
پستمدرنيستها ابزار اصلي را يادگيري ميدانند؛ ولي توجه نميكنند كه براي گفتوگو، سطح تقريباً يكسان و برابري از اطلاعات و دانش پيشيني مورد نياز است. درحاليكه واقعيتهاي كنوني نشاندهندة نابرابريهاي شديد در سطوح گوناگون است و بهويژه نبود ساختار منظم يادگيري كه مورد توجه پستمدرنهاست، به اين مشكل دامن ميزند.
از نظر پستمدرنيستها، واژة «مديريت» و «رهبري آموزشي» به معناي اداره كردن امور ديگران، يكسره فرو ميريزد. مدير بر حسب اقتضاي ديگران برگزيده ميشود.
از انتقادات ديگري كه به پستمدرن وارد ميشود، تأكيد قاطع و صريح پستمدرنيستها از جمله دريدا، بر تفاوتها و اختلافات در زمينة تعليم و تربيت و آموزش است كه تأكيدي متعصبانه و غيرتأملي به نظر ميرسد؛ چون تشابهات نيز همچون تفاوتها از برتري و فوايدي برخوردارند و ميتوانند بيانكنندة نكات جديد باشند.
از انتقادات ديگر، مربوط به بحث ساختشكني است. يكي از آثار موج ساختشكني، متزلزل كردن ساختارهاي غيبي و انتزاعي است كه در تربيت نقش اساسي دارند.[46] لذا پستمدرنيسم به دليل توقف در اكنون و اينجا، تصويري از انسان دلخواه خود ارائه نميدهد. برخي از عبارات اصحاب پستمدرن، مانند «رهاييبخشي» بهشدت عاطفي و شعارگونه است.
انتقاد ديگر از تعليم و تربيت پستمدرن اين است كه پستمدرنيستها، عمدتاً فراروايتها[47] را بهمنزلة اموري غيرمعتبر و غيرجهاني (غيرعمومي) رد ميكنند. پرسش اين است كه دراينصورت، چطور ميتوان در فرايندي رهاييبخش كه مورد نظر پستمدرنيستهاست و نياز به استانداردهاي معين و اهداف ويژه دارد، درگير شد.
نفي فراروايتها، يكي ديگر از مضامين اصلي پستمدرنيسم است كه به نوبة خود پيامدهاي مثبت و منفي دارد. پيامد مثبت فراروايتها، كاستن از تأكيد افراطي انديشمندان بر كمال مطلق و قطعيت فراروايتهايي نظير علم و عقل بشري و درنتيجه، برخورد واقعبينانهتر و منطقيتر با پديدههاي علمي و اجتماعي است. پيامد منفي نفي فراروايتها، رد هرگونه نظريهپردازي در مسائل اجتماعي، اخلاقي، سياسي، يا روانشناختي و نيز رد هر ديدگاه متافيزيكي يا معرفتشناختي است. بهعبارتديگر، با نفي فراروايتها، ديگر قادر نخواهيم بود هيچ طرح كلاني از فراگيري دنياي اجتماعي و طبيعي ارائه دهيم؛[48] زيرا پستمدرنيستها طرح هرگونه نظريه و قانون كلي و عام در هر زمينه را وضع نوعي فراروايت ميدانند؛ حال آنكه اصولاً بدون طرح قواعد كلي و نظريههاي معين، امكان ورود به مباحث و مجادلات علمي، فلسفي، اجتماعي و اقتصادي نخواهد بود و عملاً امكان هرگونه ابراز عقيده از انديشمندان سلب خواهد شد؛ افزون بر اينكه پستمدرنها ميگويند هيچ فراروايت يا اصل مطلقي وجود ندارد. پرسش اين است كه آيا خود اين مدعا مطلق است يا خير؟ اگر هيچ اصل يقيني در كار نيست، پس اول بنايي كه متزلزل ميشود و از هم ميپاشد، بناي خود اصول انديشههاي پستمدرنيستي است كه اينان با جزم و يقين از آن دفاع ميكنند.[49] بهعبارتي، اينان دچار خودخنثاسازي و خودشكني و يا نقض خود ميشوند.
بررسي ويژگيهاي مدرنيسم و پستمدرنيسم دلالت بر آن دارد كه جنبش پستمدرنيسم، به نوعي تداوم مدرنيسم است و اساساً تفاوتي با آن ندارد؛ بهطوريكه هيچكدام از آنها موجب آزادي و نجات و سعادت واقعي انسان نخواهد شد. البته اگرچه مدرنيسم و پستمدرنيسم هريك به نوبة خود، سودمنديهاي فراواني براي انسان و جوامع انساني به همراه آورد، سعادت آدمي مغفول ماند. مدرنيسم، اگرچه در پي وحدت بود و تلاش ميكرد بهجاي اقتدار دين، از اقتدار علم دفاع كند و مقام انسان را با قدرت علم ارتقا دهد و پستمدرنيسم، هرچند در صدد آزادسازي انسان از قيد فراروايتهاي مدرنيسم، قطعيتها و نيز مطلقنگريهاي متعلق به آن است، به نوبة خود جايگزين مناسبي پيشنهاد نميكند و انسان را در اقيانوس بيكران نسبيت و كثرتگرايي رها ميكند؛ راهي كه گردابمانند، به دور خود ميچرخد و نميداند در كجا قرار دارد و به كجا ميرود. او براي انسان، خانهاي ميسازد كه اساس آن سست است و به آزادي، رهايي و استغناي آدمي كمكي نميكند و بشر را در رسيدن به معنويت به رنج و تعب ميافكند. درنتيجه، راه رهايي انسان همان بازگشت به معنويت است؛ معنويتي كه بايد در آموزههاي ديني و تربيت ديني مورد توجه قرار داد.
به بيان كيير كهگور،[50] نويسندة شهير دانماركي، هستي در سه سپهر امكان مييابد: نخست سپهر حسي؛ يعني دل سپردن به خوشاينديها و بههواي دل زيستن. دوم، سپهر اخلاقي؛ يعني همواره پايبند تكليف و ارزشهاي والا بودن و بدينسان در تكامل خود كوشيدن؛ و سوم سپهر ديني؛ يعني به ايمان روي آوردن.[51] در سپهر اخير (ديني) است كه انسان ميتواند بهسوي اهداف معنوي، خوشبختي، سعادت و كمال معنوي قدم بردارد. دو سپهر ديگر، محملي براي ورود انسان به سپهر ديني است و حتي دين ميتواند ورود آدمي را به ساحت و سپهر معنويت تسهيل كند. دين، محمل عمدهاي براي انتقال ارزشهاست. در بحث ارزشهاي مسلط و برتر، تأثيرات پستمدرنيسم، يعني فروپاشي داستان با شكوه دين يا دينگرايي و متلاشي شدن نظامهاي ارزشي است؛ درحاليكه دين و تربيت، با يكديگر ارتباط تنگاتنگي دارند. به اعتباري اهداف غايي آن دو يكسان است. «البته دين را نبايد تنگنظرانه تلقي كرد. تربيت ديني بهمعناي تربيت در دين خاصي نيست، بلكه مراد از تربيت ديني تأكيد بر جوهرة همة اديان است».[52] دين، نقطة محوري است كه از طريق آن تربيت ميتواند موجب پرورش فضيلتهاي مختلف شود و سير رشد و كمال آدمي را تسهيل نمايد.
از منظري ديگر، با توجه به دو ديدگاه مدرنيسم و پستمدرنيسم و رويكرد تربيت ديني، دو منظر قابل تعمق است. مدرنيسم ميكوشد با توجه به دستاوردهاي علمي و فناورانه و توجه خاص بر اومانيسم، جهاني سكولار را سازمان دهد كه در آن دين و تربيت ديني تنها جنبة فردي پيدا كند. از سوي ديگر پستمدرنيسم بر اساس كثرتگرايي شناختي گفتمان و توافق همگاني و نفي فراروايتها، عنصر وحدتبخش را جهت ميدهد. در نتيجة اين دو ديدگاه، دين و تربيت ديني دچار نوعي نسبيتگرايي شده، همعرض ميراث فرهنگي، سنت و علم تلقي ميشود؛ درحاليكه بر مبناي آموزههاي تربيت ديني بر اساس انديشة اسلامي، اصول وحدت وجود، باطنگرايي و اصالت فطرت، جهان بر مبناي امر قدسي، معياري جهانشمول و همگاني است. ضمن اينكه علم و كثرتگرايي شناختي و فرهنگي نيز منزلت دارد.[53] اصل وحدت وجود، مبين حقيقتي واحد است. حقيقت يكي است و هرچه در جهان هست، تنها جلوه و سيمايي از همان حقيقت واحد يعني ذات اقدس الهي است. اصل ظاهر و باطن، هستي را مركب از دو بخش ميداند: نخست، سپهر وحدت و ريشه و كنه جهان هستي، كه همان باريتعالي و صفات ذاتي اوست. دوم، سپهر كثرت است كه مبين تجليات و نمودهاي الهي است. درواقع ظاهر و باطن يا همان وحدت و كثرت، نشانگر ثنويت دو هويت مستقل نيست، بلكه كثرت، چيزي نيست جز همان مراتب نازلتر و ضعيفتر هستي يا همان وحدت وجود.[54] با عنايت به اصالت فطرت، «فطرت نوع خاصي از آفرينش انسان است كه انسان را به درك و شناخت حقايق و خداپرستي و خير و نيكي و ارزشهاي انساني سوق ميدهد و زمينة گرايشهاي اخلاقي و ايماني است. اين ويژگي را خداوند با لطف خاص خود در سرشت بشر به وديعه نهاده، تا زمينة كمالات و فضايل باشد و فعليت و ظهور كامل آن مستلزم هدايت و تعليم و تربيت است».[55] خداپرستي كه اصل اساسي و نخستين دين است، فطري است. عشق به حيات ابدي، كمالجويي و زيبادوستي فطري است. همچنين نوعدوستي، عدالتدوستي و ساير اصول اعتقادي، عملي، اخلاقي و اجتماعي، همه بهصورت خام ريشه در فطرت دارند. البته فطرت انسانها بر اثر گناهان و افعال و افكار مذموم و نكوهيده، رو به تيرگي و انجماد خواهد رفت كه هدايت و باروري آن در ساية تربيت و بالاخص تربيت ديني امكانپذير است. با درك صحيح از فطرت ميتوان به پرورش انسان پرداخت. به همين دليل اگر استعدادهاي فطري نباشد، يا شناخته نشود، تربيت مفهوم و مقصد مشخص نخواهد داشت.[56]
در تربيت ديني تلاش بر آن است كه انسان را از مرحلة دانستن به مرحلة بودن سوق دهد و خير اعلي را بهمنزلة ارزش فراسوي امور علمي و فني قرار دهد. نيكذاتي، مسئوليت و تعهد انسان در برابر مجموعة ارزشهاي نخستيني است كه خداوند به بشر عطا نموده است. همين ارزشهاست كه كيفيت تربيت آدمي را بيان ميكند. درحاليكه عقل در محدودة قيد و بندها و مقولههاي متنوع ذهني است، ايمان، پذيرش محتواي وحي الهي است. اگرچه عقل، استدلالهاي عميق هستيشناسانه ارائه ميدهد، ايمان و شهود انساني است كه مسير هدايت و جهشي وراي عقل بهسوي پيشرفت وجودي از خلال تجربة حقيقت واحد از ميان حقايق دارد. «ايمان در نگاه وحي، يعني اصلاح درون و عمل صالح، يعني اصلاح برون. نكتة مهم آن است كه به انسان وعده داده شده كه اگر به اصلاح خود بپردازد و درونش را اصلاح كند، خداوند اصلاح برونش را تضمين
خواهد كرد».[57] اگر همة مشكلات خود را از علم جويا شويم، يعني اميد به پيشرفتهاي دانش و فن ببنديم، درواقع نداي آنچه در خفاست به گوش
ما نخواهد رسيد و ما صداي ماشين را نداي الهي تلقي خواهيم كرد. اين بيان
تنها معنايش اين نيست كه بايد به هستيشناسي روي آورد و علوم تجربي
را فراموش كرد، بلكه بايد ارتباط پديدارها را با وجود مطلق فراموش نكرد و ظهور هستي را نيز بيوجود پديدارها ناميسر دانست... . نجات انسان از اين سرگرداني جز با توسل به وجودشناسي اصيل ميسر نيست.[58] اين نگرش با اميدواري به نجات انسان از طريق اهداف غايي تربيت ديني، كه همان تسهيل سير صعودي و استكمالي آدمي (دستيابي به قرب الهي) است، ميسور است. ويژگيهاي اهداف غايي چون: همسازي با فطرت، جامعيت و دربرگيرندگي تمام ارزشهاي انساني، برانگيزندگي و محدود نبودن است.[59] نكتة اخير مبين اين است كه چون انسان كمالطلب است، اهدافش با ويژگي كمالطلبي انسان همخواني دارد. بهعبارتي، نامتناهي بودن هدف غايي، با كمال مطلقجويي و حقيقت وجود انسان سازگار است.
در بينش اسلامي، محوريتِ خداوند و ارتباط با او و حضور او در متن زندگي، هدف است. در چنين ارتباطي است كه عبوديت، قرب و حيات طيبه بهمنزلة مصاديقي از حيات معنوي آدمي معنا مييابد. در اسلام، انسان، نه دشمن خدا و نه رقيب اوست. اسلام ميخواهد انسان، خليفة خدا باشد؛ ميخواهد آحاد بشريت، به چنان رشد عقلي و اخلاقي برسند كه هيچ خوني در زمين ريخته نشود؛ هيچ حقي پايمال نگردد، هيچ انسان گرسنه و بيپناه و تحقيرشدهاي نباشد و نفسانيت، چنان مقهور ارادة انسان باشد كه فرشتگان خدا در برابر او سجده كنند. اسلام، انسان را داراي كرامت، قدرت انتخاب، مسلط بر خويش و بر جهان، عاقل، مسئوليتپذير و ارزشگرا ميخواهد؛ به انسان خوشبين است و همة بشر را داراي فطرت پاك و اصالتاً خيرخواه ميداند و همة تكاليف ديني كه نازل كرده، براي حراست از فطرت، عقل و كرامت انسانهاست. در اسلام، حقوق را از تكليف، واقعيت را از ارزش، دنيا را از آخرت، معاد را از معاش، اخلاق را از اقتصاد، تقوي را از سياست و دين را از دولت، نميتوان تفكيك كرد. اين تفكيكها بهمنزلة مُثله كردن انسان و متلاشي كردن دين است. كرامت انسان، در عشقورزي به خدا و اطاعت از اوست. رشد حقيقي بدون شناخت خدا و راضي كردن او و حركت بهسوي او محال است. همة ارزشهاي ديگر، ارزشهاي واسطه، مقيد و مشروطاند. آزادي، عقلانيت، دنيا، آخرت، حق، تكليف، فرد، جامعه، جنگ، صلح، حكومت، شكست و پيروزي، ثروت و فقر، همگي اگر در مسير عدالت و معنويت باشند باارزش هستند. عدالت و معنويت نيز از آن جهت كه گامهايي در راه خدا، محبت به خدا و نزديك شدن به اويند، ارزش دارند؛ ولي ارزش ذاتي و حقيقي، همان معرفت به خدا و محبت او و اطاعت از اوست. حضور خداوند را بايد در ذرهذرة وجود احساس و دريافت كرد؛ حتي زماني كه نيچه از مرگ خدا سخن ميگويد، به معناي اضمحلالِ جاودانگي و علت و منشأ هستي يعني خداوند نيست، بلكه منظور وي از مرگ خدا، مرگ اعتقاد انسان به خداوند است.[60] بهراستي اين باور ما به خداست كه ميميرد. بحران جهان مدرن در اشكال گوناگون آن مبيّن اين است كه ما با از دست دادن باورمان به خدا، بنيان حقيقت و ارزشمان را از دست ميدهيم. در اين وضعيت، انسانها بايد دليري بيابند كه خودشان را در جهاني بدون خدا و گاه بهصورت خدايان درآورند! تجربة بشر بهخوبي نشان داد كه تكية انحصاري بر عقل و پيشرفتهاي علمي، راهگشا نيست. علم نياز به رهبر، هدف و مقصدي متعالي دارد. به همين جهت، حضور دين بهخوبي احساس ميشود. تعبير آندره مالرو: «قرن بيست و يكم يا وجود نخواهد داشت، يا معنوي و فرهنگي خواهد بود»، صحهگذاري بر حضور معنويت در سپهر زندگي انسان است. دين و تربيت ديني و كاركرد آن، مجموعة عواملي است كه ورود آدمي را به حوزة معنويت تسهيل ميكنند و برآيند مهم آن حضور خداوند در صحنة زندگي است كه آن نيز در گرو ايمان و عمل صالح است.
تربيت ديني فراتر از «ايسمها» و دين انساني (انسان ـ محور)، ميتواند روان خداخواه، خداجوي و خداپرست آدمي را بر اساس فطرت آدمي و وحدتگراي وي بهسوي معبود بيهمتا هدايت كند. در سير اين هدايت تربيت ديني، فرايند شكفتن و پرورش ماهيت فطري انسان در رابطه با خويشتن، طبيعت و جامعه است؛ ارتباطي كه سرانجام با مبدأ هستي پيوند ميخورد و بدينسان است كه انسان معنايي عميق و راستين مييابد و دين وحياني، خدامحور و خدابنياد، هادي و راهنماي انسان ميشود. در چنين نگاهي و در چنين جهاني، جهان، نه تنها مبدأ داشته، بلكه داراي غايت نيز هست و هر تغيير و حركتي، غايت را دنبال ميكند و انسان، چون تكهاي رهاشده در بينهايت تصور نميشود كه اطمينان عمل از وي سلب شود، بلكه وي در فرايند غايتمداري و غايتمندي تأثيرگذار است. او در پناه نيرويي بس برتر (خداوند) آرامش مييابد؛ خداوندي كه وي را نيز قادر به عمل ميكند و انسان ميتواند عامليت خويش را در عالم هستي به منصة ظهور رساند.
ـ احمدي، بابك، معماي مدرنيته، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1377.
ـ آقابخشي، علي و مينو افشاري راد، فرهنگ علوم سياسي، تهران، مركز اطلاعات مدارك علمي ايران، 1374.
ـ آهنچيان، محمدرضا، آموزش و پرورش در شرايط پستمدرن، تهران، نشر طهوري، 1382.
ـ آقازاده، محرم و عذرا دبير اصفهاني، انديشة نوين در آموزش و پروش، تهران، آييژ، 1380.
ـ باقري، خسرو، «تربيت ديني در برابر چالش قرن بيست و يكم»، مجموعه مقالات تربيت اسلامي، قم، مركز مطالعات تربيت اسلامي، 1375، ج3.
ـ بهشتي، سعيد، «تبيين و نقد پستمدرنيسم در فلسفة تعليم و تربيت معاصر»، مجموعه مقالات علوم تربيتي، تهران، سمت، 1385.
ـ حاجي ميرعرب، مهدي، مقدمهاي بر زيباشناسي و تعالي سازماني، تهران، نشر آموزش ساپكو، 1383.
ـ داوري اردكاني، رضا، سيري در انديشة پستمدرن، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1378.
ـ روث، ويليام، نگرش سيستمي به ريشهها و آيندة تئوري مديريت، ترجمة مهدي جمشيديان، اصفهان، جهاد دانشگاهي، 1383.
ـ رهبر، محمدتقي و محمدحسن رحيميان، اخلاق و تربيت اسلامي، تهران، سمت، 1385.
ـ سجادي، مهدي، فرهنگ عمومي و تربيت ديني، ش 29، ماه نشر، 1380.
ـ شمشيري، بابك، تعليم و تربيت از منظر عشق و عرفان، تهران، طهوري، 1385.
ـ شمشيري، بابك، «تبيين امكان جهاني شدن و رويكرد تربيت ديني متناسب با آن از منظر مدرنيسم، پستمدرنيسم و عرفان اسلامي»، مجموعه مقالات اولين همايش ملي جهاني شدن و تعليم و تربيت، تهران، وزارت امور خارجه، 1383.
ـ عرفي، عليرضا، درآمدي بر تعليم و تربيت اسلامي: اهداف تربيت از ديدگاه اسلام، تهران، سمت، 1376.
ـ فرمهيني فراهاني، محسن، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، تهران، آييژ، 1383.
ـ قائمي، علي، اسلام و مدرنيسم، قم، ارشاد، 1380.
ـ گوتك، جرالد ال، مكاتب فلسفي و آراء تربيتي، ترجمة محمدجعفر پاكسرشت، تهران، سمت، 1380.
ـ گنون، رنه، بحران دنياي متجدد، ترجمة ضياءالدين دهشيري، تهران، اميركبير، 1378.
ـ گنجي، اكبر، سنت، مدرنيته، پستمدرن، تهران، بينا، 1375
ـ ليوتار، ژان فرانسوا، وضعيت پستمدرن، ترجمة حسينعلي نوروزي، تهران، نشر غزال، 1384.
ـ لاوين، ت. ز، از سقراط تا سارتر، ترجمة پرويز بابايي، تهران، نگاه نو، 1384.
ـ مشايخي راد، شهابالدين، تعليم و تربيت ديني (مجموعه مقالات) (ترجمه)، قم، پژوهشكدة حوزه و دانشگاه، 1380.
ـ مددپور، محمد، تجدد و دينزدايي در فرهنگ و هنر منورالفكري ايران، تهران، دانشگاه شاهد، 1373.
ـ نوذري، حسينعلي، صورتبندي پستمدرنيته، تهران، نقش جهان، چ چهارم، 1379.
ـ هولاب،رابرت، يورگن هابرماس نقد در حوزة عمومي مجادلات فلسفي هابرماس با گادمرالومان، ليوتار، دريدا و ديگران، ترجمة حسين بشيريه، تهران، ني، چ دوم، 1375/1991.
ـ نوالي، محمود، نگرش اگزيستانسياليستي (مجموعه مقالات)، تبريز دانشگاه تبريز، 1383.
Marshall, Peters, M., »Postmodernism and Education«, In The Inte rnational Encyclopedia of Education, 1994.
Kerka, S., »Postmodernism and Adult Education«, Http: Ilorders. Comlmembers/sp. Cfm? An=ED 404549, 1997.
O’ Neill, J The poverty of postmodenism. London , Routledye, 1996.
Cahoone, L. From Modernism to postmodernism. Massachusetts, Cambridge, 1996.
* استاديار و عضو هيئت علمي دانشگاه بيرجند.
** کارشناس ارشد و دبير آموزش و پرورش بيرجند. دريافت: 88/3/3 ـ پذيرش: 88/6/15
[1] حسينعلي نوذري، صورتبندي مدرنيته و پستمدرنيته، ص6.
[2]. ويليام روث، نگرش سيستمي به ريشهها و آيندة تئوري مديريت، ترجمة مهدي جمشيديان، ص 72.
[3] محمدرضا آهنچيان، آموزش و پرورش در شرايط پستمدرن، ص 23.
[4] محمد مددپور، تجدد و دينزدايي در فرهنگ و هنر منورالفکري ايران، ص 39.
[5] ويليام روث، نگرش سيستمي به ريشهها و آيندة تئوري مديريت، ص 78.
[6] گنجي، اکبر، سنت، مدرنيته، پستمدرن، ص6ـ8.
[7] نوذري، حسينعلي، صورتبندي مدرنيته و پستمدرنيته، ص289
[8] علي قائمي، اسلام و مدرنيسم، ص 102.
[9] ر.ك: بابك شمشيري، تعليم و تربيت از منظر عشق و عرفان.
[10]. Classicall period.
[11]. Medieval period.
[12]. Retrospec tiveley.
[13]. جرالد ال گوتک، مکاتب فلسفي و آراء تربيتي، ترجمة محمدجعفر پاکسرشت، ص 476.
[14]. C.F. O’ Neill, J, The poverty of postmodenism, Routledye.
[15]. C.F.L, Cahoone, From Modernism to postmodernism. Massachusetts.
[16]. محرم آقازاده، عذرا دبير اصفهاني، انديشة نوين در آموزش و پروش، ص1ـ2.
[17] رابرت هولاب، يورگن هابرماس نقد در حوزة عمومي مجادلات فلسفي هابرماس با گادمرالومان، ليوتار، دريدا و ديگران، ترجمة حسين بشيريه، ص 54.
[18] محسن فرمهيني فراهاني، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، ص 18.
[19] خسرو باقري، «تربيت ديني در برابر چالش قرن بيست و يکم»، مجموعه مقالات تربيت اسلامي، ج 3، ص 597.
[20]. Griffin.
[21] محسن فرمهيني فراهاني، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، ص68.
[22] همان، ص67.
[23]. Rorty.
[24] محسن فرمهيني فراهاني، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، ص67.
[25] بابك احمدي، معماي مدرنيته، ص 28.
[26]. Lyotard.
[27] حسينعلي نوذري، صورتبندي پستمدرنيته، ص 45.
[28]. L.Wittgenstein.
[29] رضا داوري اردکاني، سيري در انديشة پستمدرن، ص 15.
[30]. علي قائمي، اسلام و مدرنيسم، ص 55.
[31] خسرو باقري، «تربيت ديني در برابر چالش قرن بيست و يکم»، مجموعه مقالات تربيت اسلامي، ج 3، ص 600ـ601.
[32]. Implosion.
[33]. خسرو باقري، «تربيت ديني در برابر چالش قرن بيست و يکم»، مجموعه مقالات تربيت اسلامي، ج 3، ص14.
[34]. رابرت هولاب، يورگن هابرماس نقد در حوزة عمومي مجادلات فلسفي هابرماس با گادمرالومان، ليوتار، دريدا و ديگران، ترجمة حسين بشيريه، ص32
[35]. علي آقابخشي، و مينو افشاري راد، فرهنگ علوم سياسي، ص 36.
[36]. Marshall, Peters, M, "Postmodernism and Education", In The Inte rnational Encyclopedia of Education, P.58.
[37]. خسرو باقري، «تربيت ديني در برابر چالش قرن بيست و يکم»، مجموعه مقالات تربيت اسلامي، ج 3، ص78.
[38]. بابك شمشيري، تعليم و تربيت از منظر عشق و عرفان، ص 480.
[39]. مهدي سجادي، فرهنگ عمومي و تربيت ديني، ص 136.
[40]. سعيد بهشتي، «تبيين و نقد پستمدرنيسم در فلسفة تعليم و تربيت معاصر»، مجموعه مقالات علوم تربيتي، ص 94.
[41]. محمدرضا آهنچيان، آموزش و پرورش در شرايط پستمدرن، ص 53.
[42]. محسن فرميهني فراهاني، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، ص 248.
[43]. رنه گنون، بحران دنياي متجدد، ترجمة ضياءالدين دهشيري، ص 75.
[44]. محسن فرميهني فراهاني، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، ص 254ـ255.
[45] همان، ص 257.
[46] همان، ص 254ـ255.
[47]. Meta - narrative.
[48]. S, Kerka, Postmodenism and Adult Education. Http: Ilorders. Comlmembers/sp. Cfm? An=ED 404549.
[49] سعيد بهشتي، «تبيين و نقد پستمدرنيسم در فلسفة تعليم و تربيت معاصر»، مجموعه مقالات علوم تربيتي، ص 99.
[50]. Kierkegaard.
[51] بابك شمشيري، تعليم و تربيت از منظر عشق و عرفان، ص 66.
[52] شهابالدين مشايخيراد، تعليم و تربيت ديني، (مجموعه مقالات) (ترجمه)، ص 36.
[53]. بابک، شمشيري، «تبيين امکان جهاني شدن و رويکرد تربيت ديني متناسب با آن از منظر مدرنيسم، پستمدرنيسم و عرفان اسلامي»، مجموعه مقالات اولين همايش ملي جهاني شدن و تعليم و تربيت، ص 484.
[54] بابك شمشيري، تعليم و تربيت از منظر عشق و عرفان، ص286
[55] محمدتقي رهبر، و محمدحسن رحيميان، اخلاق و تربيت اسلامي، ص 4.
[56] محمدتقي رهبر و محمدحسن رحيميان، اخلاق و تربيت اسلامي، ص 36.
[57] مهدي حاجي ميرعرب، مقدمهاي بر زيباشناسي و تعالي سازماني، ص 24.
[58] محمود نوالي، نگرش اگزيستانسياليستي (مجموعه مقالات)، ص 220.
[59] عليرضا عرفي، درآمدي بر تعليم و تربيت اسلامي: اهداف تربيت از ديدگاه اسلام، ص 30.
[60] ت.ز. لاوين، از سقراط تا سارتر، ترجمة پرويز بابايي، ص 412.