، سال دوم، شماره دوم، پاييز و زمستان 1389، صفحه 45 ـ 62
Islām va Pazhūheshhāye Tarbīyatī, Vol.2. No.2, Fall & Winter 2010-11
غلامرضا متقيفر*
چكيده
هدف پژوهش حاضر بررسي اين موضوع است كه با وجود ميل فطري بشر به دانستن، و نيز توجه و بيداري، رويگرداني، نفرت، بيرغبتي يا حتي بياعتنايي برخي انسانها چگونه قابل توجيه است. اين مبحث، از منظرهاي گوناگون از حيطه روانشناسي، جامعهشناسي و فلسفي درخور بررسي است، اما در اين پژوهش، بيش از هر چيز، دريافت پاسخ از آموزههاي ديني دركانون توجه بوده است. تكيه بر منطق تفكر، استفاده از آيات و روايات و راهبردهاي توصيفي و تحليلي، شاكلة اصلي روش پژوهش يا دستيابي به دادههاست. يافتههاي تحقيق نشان ميدهد كه اموري از قبيل: روش تربيتي افراد، برداشت ناصواب از سود و زيان علوم، اكتفا به گمان، محبت يا نفرت افراطي نسبت به موضوع علمي خاص، خودفريبي، تعصب كور، ظاهربيني و تكبر بهعنوان علل احتمالي فرار از دانايي و ترجيح غفلتزدگي بهحساب ميآيد.
كليدواژگان: دانايي، ميل فطري، فرار از دانايي، فرار از واقعيت، جهالت، غفلت، بيتوجهي و خودفريبي.
نعمتهاي خداي متعال بر بشر قابل احصا نيست (ابراهيم:34؛ نحل: 18). اين نعمتها در عين آنكه همه ارزشمندند، هريك در مرتبهاي از ارج و ارزش قرار دارد (رعد: 4). در اين ميان، علم و معرفت از جايگاه رفيعي برخوردار است؛ زيرا مبناي هر كمال و سعادت است. صاحبان علم، برترينهاي روي زمين و سالكان طريق بهشتاند؛ محل قدوم و نشيمنگاه آنان بال فرشتگان است؛ ساكنان زمين، آسمان و ماهيان دريا براي آنان استغفار ميكنند؛ مزيت آنان بر عابدان مانند مزيت ماه برساير ستارگان است وهمانان وارثان انبيااند و از حظي وافر برخوردارند.1 خالق هستي نيز انسان را به صورت فطري جستوجوگر و هشيار آفريده و او را به كسب معرفت و دانايي توصيه كرده است. تعجب آن است كه گاهي كسب علم و معرفت با آن همه ارزش، ناچيز دانسته شده، بلكه گروهي از آن گريزان ميشوند، چرا؟
از جانب ديگر، انسان را به توجه و بيداري توصيه كرده است و دربارة غفلت و بيخبري، همچنين عوامل غفلتزا و بيخبري بهصورت جدي اخطار كرده است و غافلان را اهل جهنم و مانند چهار پا، بلكه گمراهتر محسوب داشته است. «و همانا بسياري از جنّ و انس را براي دوزخ آفريديم، [سرانجامشان به آنجا ميكشد؛ چراكه] آنان دلهايي دارند كه با آن حقّ را درك نميكنند و چشماني دارند كه با آن نميبينند و گوشهايي دارند كه با آن نميشنوند، آنان همچون چهارپايان، بلكه گمراهترند، آنان همان غافلاناند.» (اعراف: 179). غفلت از خويشتن، شأن و مقام، ارزش و مرتبت انساني، غفلت از وظيفه امانتداري وخلافت الهي، غفلت از مبدأ، غفلت از معاد و پاسخگويي اعمال، هريك بهتنهايي كافي است كه مرتبت انساني را در حد حيوانات، بلكه پستتر از آن تنزل دهد. با اين همه، تعجب آن است كه گروهي از انسانها غفلت و بيخبري را بر بيداري و هشياري ترجيح ميدهند. بهراستي چرا؟
موضوع اصلي مقال، كاوشي در باب چرايي اين موضوع و بررسي علل احتمالي است. البته به دليل پيوستگي و همپوشي دو مبحث ترجيح جهالت و ناداني و غفلت و بيخبري، تلاش نشده است هريك جداگانه بررسي شود.
مفاهيم بهكار رفته در اين نوشتار به اندازهاي بديهي است كه از تعريف بينياز است. علم، معرفت و دانايي، مفاهيم متعددي است كه تمامي از يك حقيقت حكايت دارد، حقيقتي كه واحد است، اما مراتبي بينهايت دارد و بيانگر مراحل كمال آدمي است. در برابر، مفاهيمي مانند جهل، حماقت و سفاهت به جنبههاي عدمي اشاره دارد؛ همچنين مفاهيم سهو، غفلت و نسيان كه در برابر مفهوم توجه قرار دارند، به غايت، بديهي و روشناند.
گفتني است مفهوم مقابل جهل، هميشه علم نيست، بلكه در بسياري از گزارههاي ديني، مفهوم مقابل جهل، عقل دانسته شده است. يعني زمانيكه در آموزههاي ديني از انسانهاي جاهل سخن ميگويند، مقصود كسانياند كه اهل انديشه نيستند، نه آنكه عالم نيستند. براين اساس، گاهي مفهوم جاهل بركساني اطلاق ميشود كه عالماند، اما چون نميانديشند و اهل عبوديت رحمان نيستند در زمرة جاهلاناند؛ زيرا «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان؛ عقل آن است كه به مدد آن خداي رحمان عبوديت شده و بهشت به دست آيد».2 براين اساس، فراواناند كسانيكه در رشتههاي گوناگون علمي داراي تخصصاند، اما از منظر دين، جاهلاند؛ در برابر، بسيارند كسانيكه از تحصيلات بيبهرهاند و در عينحال، جاهل محسوب نميشوند. در يك جمله: از منظر ديني علم آن است كه (اعجاز) خداي متعال در آن قابل شهود باشد و موجبات خشيت خداي متعال را فراهم آورد؛ زيرا «انما يخشي الله من عباده العلماء؛ فقط علما از خداي متعال بيم دارند» (فاطر: 28). براين اساس، اطلاق علم بر آنچه از معنويت و ارتباط با خداي متعال بيبهره است، مسامحي است. به فرمودة رسول معظم، علم در سه چيز خلاصه ميشود: «آية محكمه، فريضة عادله او سنة قائمه» و آنچه غير از اينهاست، در واقع علم نيست، بلكه فضل است: «و ما خلاهن فضل».3
سؤال مهم آن است كه فرار از كدامين دانايي يا بيرغبتي به كدامين دانايي موجب توبيخ است؟ بيترديد وسعت علوم از يك سو و كوتاهي فرصت عمر از سوي ديگر، يادگيري همه علوم را ناممكن ميسازد؛ به همين دليل، تعيين اولويت يا طبقهبندي دانايي ضروري مينمايد. به راستي آموزش كدامين علوم در اولويت است؟ اينجاست كه ضرورت تعيين ملاك رخ مينمايد. بر اساس كدامين ملاك، بايد اولويت را به علم خاصي داد؟ علمي كه بيشترين درآمد را درپي داشته باشد؟ علمي كه بر اساس آن، اشتغال تضمين شود؟ علمي كه كسب آن لذت بيشتري را حاصل ميكند؟
ترديد نداريم كه مهمترين ملاك در تعيين اولويتهاي آموزشي، سعادت، لذت و كمال انساني است. علمي كه سرنوشت نهايي آدمي را رقم ميزند، با علمي كه ابزار كسب ثروت است تفاوت بنيادي دارد. در بيانات معصومان(ع) علوم مرتبط با خودشناسي در اولويت قرار گرفته است: «معرفة النفس انفع المعارف؛ خودشناسي سودمندترين شناختهاست».4 معرفت نفس، خود، ارزش ذاتي دارد؛ اما مخصوصاٌ از آن جهت نيز ارزشمند است كه آدمي را به معارف بنيادين ديگر مانند معرفت مبدأ، جهان هستي، همچنين امكان بقاي جاودانه و عالم معاد رهنمون ميشود. اين معرفت، زيستن را براي آدمي معنادار ميكند و به سؤالات فراوان هستيشناسانه پاسخ ميدهد، لزوم ارسال انبيا، انزال كتب و وضع قوانين تكويني و تشريعي را مدلل ميسازد، خلاصه اينكه كمتر معرفت بنيادي ميتوان سراغ داشت كه مبدأ آن علمالنفس و خودشناسي فلسفي نباشد. به بيان امام معصوم: «من عرف نفسه فقد انتهي الي غايه كل علم و معرفته؛ كسي كه خود را بشناسد، به نهايت هر علم و معرفتي دست يافته است».5
اولويت ثاني از آن علومي است كه چرايي خلقت آدمي، همچنين چگونه بايد زيستن انساني او را مدلل نمايد. البته اين همه، يعني معرفت نفس، توجيه چرايي خلقت و چگونه بايد زيستن، جز از طريق انبياي الهي حاصل نميشود، هرچند به يك معنا، تمام اين علوم را ميتوان در معرفت نفس خلاصه كرد. نتيجه آنكه علومي در اولويت است كه آدمي را در خودشناسي كمك كند، چرايي خلقت و چگونه بايد زيستن او را توجيه نمايد و اين امر جز از طريق علوم وحياني، همچنين كشف، شهود و الهام به افراد خاص، محقق نخواهد شد. ميزان ارزشمندي ساير علوم نيز به ميزان كمك آنها به كسب معرفت نفس، چرايي خلقت، چگونه بايد زيستن و در نهايت، وصول به كمال واقعي وابسته است.
نكتة آخر در اين باب آن است كه مفهوم «فرار از واقعيت» يا «فرار از درك واقعيت» كه در اين مقال بهكار رفته، به اين معناست كه آدمي، در مواردي خاص، خود را به ناداني ميزند يا اصطلاحاٌ تجاهل ميكند. كسي كه مرگ عزيز خود را نميپذيرد، نادان ماندن و بيخبري در اين وادي را ترجيح ميدهد. به بياني از دانا شدن به آن فراري است و دانستن را بر خويشتن تحميل ميداند؛ به بياني، حتي در صورتي كه دانستن را بهصورتي تحميلي بپذيرد باشد، از باوركردن آن امتناع ميورزد. بيترديد فرار از واقعيت، هرچند گاهي حاكي از نوعي اختلال رواني است، عمدتاٌ به جهالت آدمي برميگردد؛ يعني قبول اين واقعيت بهنوعي دانايي نياز دارد. بدين ترتيب، نادرست نيست اگر فرار از واقعيت را در حوزة فرار از دانايي دركانون بررسي قرار دهيم؛ زيرا آدمي از دانستن امري كه مورد انتظارش نيست ميگريزد. چنين كساني مصاديق روشن آية مباركهاندكه: «و با آنكه در دل به آن يقين داشتند، از روي ستم و برتريجويي انكارش كردند؛ پس بنگر كه فرجام تبهكاران چگونه است» (نمل: 14).
اشاره شد كه جستوجو در طريق كسب معرفت، همچنين تلاش براي برونرفت از غفلت و بيخبري، از ويژگيهاي فطري انسان است. او مايل است همه چيز را بداند، به همهجا سربكشد و به حقايق امور هرچه بيشتر پيببرد. جالب توجه اين است كه دانستههاي او هرچند فراوان باشد، كام تشنهاش را سيراب نميكند. اين سخن امام علي† با ويژگي ذاتي تمام انسانها سازگار است كه: «دو گرسنهاند كه سيري ندارند: طالبان علم و طالبان دنيا».6 بهدليل همين جستوجوگري فطري است كه خداي متعال از طرفي ابزار فراگيري از قبيل حافظه، استعداد، قدرت ذخيرهسازي، گوش و چشم براي دريافت، همچنين قلب را براي تحليل اطلاعات در اختيار او گذاشته: «و خداوند شما را از شكم مادران خارج ساخت در حالي كه هيچ نميدانستيد، و براي شما گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر نعمت او را بهجا آوريد» (نحل:78). از جانب ديگر دريايي از معارف الهي و بشري بر او عرضه داشته است؛ شايد درماني بر فرونشاندن عطش او باشد. به بيان ديگر از جانبي خداوند ظرفيت علمي او را تا بينهايت بالا برده، بهگونهاي كه امكان پرشدن آن وجود ندارد. «هر چيزي در ظرفي نهند تنگ ميگردد جز ظرف علم كه هرچه بيشتر در آن ريزند وسعتش بيشتر ميشود».7 از جانبي نيز مظروف را توسعه داده است؛ به اندازهاي كه اگر آدمي تمام عمر خويش را در طريق كسب علم و ذخيرهسازي آن تلاش كند، نميتواند بيش از قطرهاي فراهم آورد، حتي سرآمدترين شخصيت انساني و خزانهدار علم اولين و آخرين را توصيه ميكند كه از خدا درخواست كند علم بيشتري به او بدهد: «و بگو پروردگارا علم مرا افزون كن» (طه:114). اگر نگوييم همه، بيترديد بخش اعظم يافتههاي انسان در ويژگي جستوجوگري و كنجكاوي او ريشه دارد. اكنون سؤال اين است كه چرا برخي انسانها به اندازهاي دگرگون ميشوند كه از درك واقعيت تنفر پيدا كرده، از آن ميگريزند، به آن رغبت نشان نميدهند يا آنكه در عين دارابودن، حاضر نيستند داشتههاي علمي يا عقلاني خود را مورد توجه قرار دهند. در اين بررسي، تلاش شده است پاسخ مسئله از آموزههاي ديني استخراج و با روش تحقيق تحليلي- توصيفي به آن پاسخ داده شود.
روشن است كه اين معضل، به عصر حاضر منحصر نيست؛ بلكه پيشينهاي به درازاي عمر آدمي دارد. بيترديد آن روز كه سقراط خود را ماماي تفكر يونانيان ميخواند يا نخبگان يوناني، واژه فيلسوف بهمعناي عاشق دانايي را وضع ميكردند، به كساني تعرض داشتند كه از دانايي و توجه، گريزان بوده يا بدان رغبت نشان نميدادهاند.كسانيكه انگشت يا پنبه در گوش فرو ميبردند كه فرياد عدالت و فضيلت را نشنوند؛ نمونههاي بارز ديگري از اين دسته انسان نماياناند.
قرآن كريم در عين آنكه انسان را موجودي والا و اكرم و اشرف مخلوقات ميداند: «و همانا فرزندان آدم را گرامي داشتيم و آنان را در خشكي و دريا [بر مركبها] حمل كرديم و از چيزهاي پاكيزه روزيشان داديم و آنان را بر بسياري از آفريدههاي خود برتري كامل داديم» ( اسراء: 70) گويا اين دسته را از انسان بودن مستثني دانسته و در حد چهار پايان يا بدتر از آنها تنزل داده است: «آيا گمان ميكني كه اكثر كفار [حق را] ميشنوند و [در آن] ميانديشند؟ آنان جز مانند چهارپايان نيستند، بلكه گمراهترند. [زيرا ارزش انسان به تعقل و بينش اوست]» (فرقان:44). گاهي نيز بهصورت روشن، آنها را به حمار تشبيه كرده و فرموده است: « چرا آنها اين همه از تذكر گريزانند؟ گويي آنها گورخراني هستند رميده. كه از شير فرار كردهاند» (مدثر:49-51). اين امر، به خوديخود، نشان ميدهد كه انسانها با اختيار، خود را در بيخبري فرو ميبرند؛ به بياني، انسانها با انتخاب خود؛ عشق و انگيزه به درك حقيقت، همچنين علاقه به توجه به حقيقت را از دست ميدهند؛ زيرا در صورتي كه اين امر با اكراه و اجبار باشد توبيخ آنها حكيمانه نخواهد بود.
البته بيتوجهي انسانها به معرفت و تغافل آنها از واقعيات، در اين حد محصور نيست، بلكه اموري متعالي مانند هدايتنيز با بيمهري مواجه ميشود. كم نيستند انسانهايي كه در معرض هدايت قرار ميگيرند، در عينحال بقا بر گمراهي را برميگزينند. قرآن كريم براي نمونه، قوم ثمود را ذكر ميكند: «اما ثمود را هدايت كرديم، ولي آنها نابينايي را بر هدايت ترجيح دادند، لذا صاعقه، آن عذاب خوار كننده، به كيف اعمالي كه انجام ميدادند آنها را فرو گرفت» (فصلت: 17). در عينحال، نمونههاي فراوان آن در انسانهاي امروزين آشكارا قابل مشاهده است، همانگونهكه در تاريخ اقوام پيشين مكرر ذكر شده است. نوح پيامبر، از اين ويژگي قوم خود به خداي متعال شكايت ميكرد:«خداوندا من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا تو آنها را مشمول آمرزش خود قرار دهي، آنها انگشتان خويش را درگوشهاي خود قرار دادند و لباسهايشان را برخود پيچيدند و در مخالفت و عدم ايمان اصرار ورزيدند و بهشدت استكباركردند» (نوح:7). در اين آية مباركه، شديدترين نوع لجاجت و استكبار به نمايش گذاشته شده و روشهاي بديع! آنان در جهت فرار از حق يادآور شده است.
اهميت اين بررسي بدان برميگردد كه ممكن است احياناّ خفتگاني را بيدار، غافلاني را متوجه و مبتلاياني را به بيماري خود متوجه نمايد كه اين خود مهمترين گام در طريق درمان است. پيشينة مباحثي از اين قبيل را بايد در رفتار و آثار فلاسفة يوناني قبل از ميلاد مشاهده كرد كه خود را به خرمگس يا ماماي فكري تشبيه ميكردند كه با گزش يا متولد كردن فرزندان فكري، آنان را به انديشيدن واداشته و نسبت به غفلت و جهالتيكه آن را عين علم ميپنداشتهاند هشدار ميدادهاند. علاوه، تمام مصلحان تاريخ از جمله انبيا و اوصياي آنان اين نكتة مهم را مورد توجه قرار دادهاند. آيات روشنگر قرآن كريم و روايات معصومين(ع) سرشار از اين دسته هشدارها و اخطارهاست. در عينحال، تلاش در جهت نظريهپردازي در اين حوزه و جمعآوري دستهاي از عوامل احتمالي بهصورت يكجا، رهآوردي جديد در اين عرصه است كه منشأ آن آموزههاي ديني است.
به هرحال، در فرار از فضايلي مانند دانايي و بيداري، علل مختلف نقش دارند. بنا براين، سؤال اساسي اين است كه چرا برخي، از دانايي ـ يعني ارزشمندترين پديدة عالم بعد از ايمان ـ همچنين از بيداري گريزاناند؟ عوامل احتمالي دخيل در شكلگيري صفات مذكور را به شرح ذيل ميتوان برشمرد:
الف. روش تربيتي: گاهي روش تربيتي موجب ميشود كه آدمي به جهل مركب يا دانايي پنداري مبتلا گردد يا غفلت و بيخبري را بر بيداري ترجيح دهد. سوء تربيت، موجب ميشود گروهي دنياي تاريك خود را روشن و عين دانايي بپندارند و درك حقيقت را براي خويشتن خسارت تلقي كنند، به بياني، پندارهاي ناصواب خويش را عين علم و دانايي بهحساب ميآورند و از اين پندار خويش گامي به عقب نمينهند. تصور اين موضوع نيز برايشان ميسر نيست كه برتر از دنياي جهالت آنها دنيايي برتر وجود داشته باشد.
فلاسفة قرون سابق، به ويژه آنها كه در دنياي رواني انسانها سيري داشته و با علمالنفس فلسفي سر و كاري داشتهاند نيز به اين موضوع توجه كامل كردهاند. مثلاٌ افلاطون، از فلاسفه و دانشمندان يونان كه چهارصد سال قبل از ميلاد ميزيسته است، به اين نكته درگفتوگوهاي خويش توجه ميكرده است. او ايجاد چنين حالاتي را ناشي از تربيت انسانها ميداند و براي نشان دادن تأثير تربيت بر طبيعت آدمي، با شخصي به نام گلاوكن گفتوگويي را با عنوان تمثيل غار ترتيب ميدهد كه عين آن در جمهوريت نقل شده است. بهدليل اهميت اين گفتوگو، بخشهايي از آن را كه شاهدي برگفتار ماست، عيناٌ نقل ميكنيم:
سقراط خطاب به گلاوكن: ميخواهم از راه تمثيلي بر تو نمايان سازم كه تأثير تربيت در طبيعت آدمي چگونه است. غاري زير زميني را در نظر بياور كه در آن مردماني را به بند كشيده، روي به ديوار و پشت به مدخل غار نشاندهاند. اين زندانيان از آغاز كودكي در آنجا بودهاند و گردن و رانهايشان چنان با زنجير بسته شده كه نه ميتوانند از جاي بجنبند و نه سر به راست و چپ بگردانند، بلكه ناچارند پيوسته روبهروي خود را بنگرند. در بيرون به فاصلهاي دور آتشي روشن است كه پرتوي آن به درون غار ميتابد. ميان آتش و زندانيان راهي است بر بلندي و در طول راه ديوار كوتاهي است چون پردهاي كه شعبده بازان ميان خود و تماشاگران ميكشند تا از بالاي آن هنرهاي خود را به معرض نمايش بگذارند.
گلاوكن: منظرهاي را كه توصيف كردي در نظر آوردم.
سقراط: در آن سوي ديوار كسان بسياري اشياي گوناگون از هر دست را از جمله پيكرههاي انسان و حيوان كه از سنگ و چوب ساخته شده است به اين سو و آن سو ميبرند و همة آن اشيا از بالاي ديوار پيداست. بعضي از آن كسان در حال رفتوآمد با يكديگر سخن ميگويند و بعضي خاموشاند.
گلاوكن: چه تمثيل عجيبي! چه زندانيان غريبي!
سقراط: آن زندانيان تصويرهاي خود ما هستند. آيا آنها از خود و از يكديگر جز سايهاي ديدهاند كه آتش بيرون به ديوار غار ميافكند؟
گلاوكن: چگونه جز سايه چيزي ببينند در حاليكه هرگز نتوانستهاند سر به چپ و راست بگردانند؟
سرانجام بعد از گفتوگوهاي ادامهدار، سقراط رو به گلاوكن ميگويد: اگر اين زندانيان از بند رها شوند و از درد ناداني رهايي يابند چه حالي پيدا خواهند كرد؟ فرض كن زنجير از پاي يكي از آنها بردارند و مجبورش كنند كه يكباره بر پاي خيزد و روي به عقب برگرداند و بهسمت مدخل غار برود و در روشنايي بنگرد. طبيعي است كه از اين حركات رنج خواهد برد و چون روشنايي چشمهايش را خيره خواهد ساخت نخواهد توانست عين اشيايي را كه تا آن هنگام تنها سايهاي از آنها ديده بود درست ببيند. اگر در اينحال به او بگويند: تا اين دم جز سايهاي نديدهاي ولي اكنون به هستي راستين نزديكتر شدهاي و به خود اشيا مينگري و از اينرو بهتر از پيش ميتواني ديد، گمان ميكني چه جوابي خواهد داد؟ و اگر كسي يكايك آن اشيا را به او نشان دهد و با سؤال و جواب مجبورش كند تا بگويد كه آنچه از برابر چشمش ميگذرد چيست، گمان نميكني كه به كلي متحير و سرگردان خواهد شد و معتقد خواهد گرديد كه سايههايي كه پيش از آن ميديد حقيقيتر از اشيايي بودهاند كه اكنون ميبيند؟
گلاوكن: بيگمان چنين خواهد انديشيد.
سقراط: و اگر مجبورش كنند در خود روشنايي بنگرد طبيعي است كه چشمهايش به دردي طاقت فرسا مبتلا خواهد شد، از روشنايي خواهد گريخت و باز به سايهها پناه خواهد برد؛ زيرا آنها را بهتر خواهد توانست ببيند و عقيدهاش استوارتر خواهد گرديد در اينكه آنها به مراتب روشنتر و آشكارتر از چيزهايي هستند كه در آنسوي غار به او نشان داده شدهاند.گلاوكن: راست است.[8]
همانگونه كه افلاطون در تمثيل غار بهخوبي نشان داده است؛ انسانهايي كه بهدنياي جهالت و تاريكي عادت كرده اند با هيچ قيمتي حاضر نيستند آن دنيا را رها كنند و به دنياي نور و روشنايي روي آورند.
انساني كه به تعبير افلاطون از همان ابتدا در غار تاريك رشد و نمو كرده، دنياي او، شخصيت او و بينش و معرفت او در چنان محيطي شكل گرفته است، فرض دنيايي ديگر براي او امكانپذير نيست، و براي برونرفت از آن هيچ رغبتي نشان نميدهد، اين در حالي است كه همزمان با دنياي تاريك آنها نمايي از دنياي روشن و سرشار از واقعيات بيرون غار، در دسترس آنهاست.
همانگونه كه از عنوان گفتوگوي مذكور دانسته ميشود، سخن از تمثيل غار است نه غار واقعي. اين سخن بدان معناست كه برخي آدميان در دنياي درون خويش غارمانندي محدود، ساخته و خويشتن را در آن محبوس كردهاند. براي حصول تصوري روشنتر از اين افراد، در نظر بگيريد كساني را كه در محيطي رشد ميكنند كه از گوشهگوشة آن فرياد توحيد بلند است، اما بهدليل محصور ماندن در غار دروني خويش، با دين و توحيد چنان بيگانهاند كه گويي نامي از دين به گوش آنان نرسيده است و حتي با سادهترين مباحث ديني بيگانهاند و اگر احيانا با محيط و شرايطي ديني برخورد كنند فرار را برقرار ترجيح ميدهند.
امير مؤمنان(ع) در توضيح آية شريفة سورة مدثر كه پيشتر بيان شد، خطاب به مردم پيرامون خود ميفرمودند: «اي مردم! شما را به جهاد با اين قوم فراخواندم نپذيرفتيد، دعوتتان كردم اجابت نكرديد، نصيحتتان كردم، قبول نكرديد. جسم شما حاضر است، اما در واقع غايبيد. حكمت را بر شما تلاوت ميكنم، از آن اعراض ميكنيد و با مواعظ رسا شما را موعظه ميكنم، اما فرار ميكنيد. شما الاغي را ميمانيد كه از دست شير فرار ميكند».9
در آيات مباركة سورة ياسين، جمود فكري و لجاجت انسانها در برابر حق به گونهاي زيبا به تصوير كشيده شده است. انساني كه غل آهنين دور گردنش بسته شده، قلاب آهنين، حتي زيرچانهاش را فرا گرفته، بهگونهاي كه سر او فقط به جانب بالا نگاه داشته شده است، از جانب ديگر موانعي از تمام جوانب راه ديدن را بر او بسته است، چگونه ميتواند اطراف خود را نظاره كند؟ يا چگونه راه هدايت را مييابد؟ «ما درگردنهاي آنها غلهايي قرار داديم كه تا چانهها ادامه دارد و سرهاي آنها را به بالا نگاهداشته است. و در پيشروي آنها سدي قرار داديم، و در پشت سرشان سدي و چشمان آنها را پوشاندهايم، لذا چيزي را نميبينند. براي آنها يكسان است، چه انذارشان كني يا نكني، ايمان نميآورند» (يس:9،10). در سخنان معصومين‰، به خصوص در نهجالبلاغه، انديشة بسته و محدود انسانهايي به تصوير كشيده ميشود كه مانند عنكبوت دور تا دور خود را حصار كشيدهاند و به مخيلة آنها هم نميآيد كه لحظهاي به خارج ازحصار قالبي و ساختة خويشتن بينديشند و البته طبيعي است كه چنين انديشهاي رفتارهاي قالبي خاص خود را در پي خواهد داشت. امام(ع) در خطبة هفدهم نهجالبلاغه دربارة كسي سخن ميگويد كه شبهات فكري چندان او را احاطه كرده كه درست را از خطا باز نميشناسد، پيوسته در درست يا خطا بودن كارهاي خود مردد است و در نهايت در باب او چنين داوري ميكند: «ناداني است گمگشته در جهالتهاي خود و همانند شبكوري است كه در تاريكي مسائل مشكل و ابهامآميز فروميرود و هيچ مسئلهاي را با مبناي علمي قاطعانه حل و فصل نميكند».10
آري، خفاشان فراري از نور و طليعة خورشيد، نه فقط قدرت باز كردن چشم خويش به روي نور را ندارند، بلكه دلشان به حال كساني كه در نور و روشنايي زندگي ميكنند ميسوزد. مرحوم علامه جعفري ذيل خطبة مذكور مينويسد: «اين خفاشان آفتاب اصول عالي انسانيت، فضايي را روشنتر از آستانة تاريك خود طبيعي شأن نميشناسند و حتي گاهي به ديدگان بيناي انسانها دلسوزي ميكنند چونان خفاش كه دلشان به چهار ميليارد و نيم نفوس كرة خاكي و ميلياردها جاندار و نباتات ميسوزد، با اين آفتابي كه دارند».11
ب. برداشت ناصواب از سود و زيان علوم: انكار پذير نيست كه برخي علوم براي انسان مضر است: «آنها علومي را فرا ميگرفتند كه براي آنان زيان داشت و نفعي نداشت» (بقره: 102) و برخي علوم مضر نيست، اما سودي درپي ندارد. اينكه فلان برج چند كيلو وزن دارد يا فلان درياچه در كدام منطقه قرار دارد يا در جنگل آمازون چه نوع گياهاني موجود است، اطلاعاتي نيست كه ندانستن آن نقصان باشد؛ اما مشكل اينجاستكه گاهي علوم حقيقي كه با سرنوشت دنيا و آخرت انسانها مرتبط است مورد بيتوجهي قرار ميگيرد؛ به بيان ديگر، برخي آدميان از فراگرفتن پاسخ سؤالات اساسي زندگي، مانند مبدأ، چرايي زندگي و معاد طفره ميروند؛ سؤالاتي كه بدون پاسخ به آنها زندگي انساني معنا پيدا نميكند. چه بسا اگر انسانها به اهميت و ارج اين دسته علوم پيميبردند، به كسب آنها راغب ميشدند. براي برداشتهاي سطحي و ناصواب انسانهاي امّي از معارف بلند قرآن كريم موجب رويگرداني آنان از قرآن ميشود، درست مانند برداشتي كه برخي يهوديان امّي و بيبهره از معرفت، از قرآن كريم داشتند؛ امري كه امروزه نيز آثار آن در ميان كشيشان متعصب و بيانصاف مسيحي آشكار است: «گروهي از آنها افرادي هستند كه از دانش بهرهاي ندارند و از كتاب خدا جز يك مشت خيالات و آرزوها نميدانند و تنها به پندارهايشان دل بستهاند» ( بقره: 78).
در پرتو سخن مذكور، اين نكته روشن ميشود كه تعيين سودآوري مادي يا ابزار معاش بودن يك علم بهعنوان ملاك برتري آن، نيز از آفاتي است كه مانع رغبت به جانب علومي ميشود كه هرچند اساسي است، منفعت مادي به دنبال ندارد. روشن است كه شكل گرفتن اين ديدگاه غيرعالمانه و ظني، عمدتاٌ يا مبتني بر محصور دانستن زندگي در عالم دنياست، آنگونه كه كفار ميگفتند: «چيزي جز همين زندگي دنيا در كار نيست، گروهي از ما ميميرند و گروهي جاي آنها را ميگيرند و جز طبيعت و روزگار ما را هلاك نميكند. آنها به اين سخن كه ميگويند يقين ندارند، بلكه تنها گمان بيپايهاي دارند» (جاثيه: 24) يا مبتني بر توجه افراطي به عالم دنيا و غفلت از عالم آخرت است: «آنها تنها ظاهري از زندگي دنيا را ميدانند و از آخرت [و پايان كار] بيخبرند» (روم:7). شكلگيري ديدگاه افراطي تجربهگرايي در علوم و علم به حساب نياوردن يا بيبها دانستن علوم غيرتجربي ـ از جمله علوم مرتبط با دادههاي وحياني ـ ممكن است در يكي از دو منظر پيشگفته ريشه داشته باشد.
به هرحال، پاسخ به برخي سؤالات به اندازهاي اساسي است كه اگر انساني نتواند يا نخواهد به درستي به آنها پاسخ گويد، حيات او در حد يك موجود زيستي و حيواني تنزل ميكند. به بياني، معيار كمال انساني، كيفيت پاسخگويي به سؤالات بنيادي زندگي است. انساني كه پاسخ به آن سؤالات را جدي نميگيرد، همان است كه قرآن كريم او را كر و لال دانسته است كه نميانديشند «مثال [تو اي پيامبر] در دعوت كافران، مثال كسي است كه [گوسفندان و حيوانات را براي نجات از چنگال خطر] صدا ميزند، ولي آنها چيزي جز سر و صدا نميشنوند [و حقيقت و مفهوم گفتار او را درك نميكنند] اين كافران [در حقيقت] كر و لال و نابينا هستند و لذا چيزي نميفهمند» (بقره: 171). پيبردن به سودمندي علوم و اينكه فلان علم در معنا بخشي زندگي مؤثر است، آدميان را به فراگيري آن راغب ميكند.
ج. اكتفا به گمان:همانگونهكه از بخش انتهايي آية هفتاد و هشت سورة بقره برميآيد، گاهي طفره رفتن انسانها از درك و دانايي، بهدليل اكتفا كردن به ظن، و دلبستگي آنان به گمان و پندار است؛ امري كه در آياتي بدان اشاره و حتي تصريح شده است: «و اگر از اكثر كساني كه در روي زمين هستند اطاعت كني تو را از راه خدا گمراه ميكنند. آنها تنها از گمان، تخمين و حدس پيروي ميكنند» (انعام: 166). آية مباركه، به صورت روشن، اكثر مردم را تابع ظن و گمان و همين امر را موجب گمراه شدن آنان دانسته است. گذشته از آنكه سوء ظن به افراد در مواردي گناه محسوب ميشود. از منظر قرآن، در مقام معرفت و استدلال نيز نميتوان بر اساس دلايل ظني احتجاج كرد؛ به تعبيري، اتكا به ظن آدمي را از حق بينياز نميكند: «و بيشتر آنها جز از گمان [و پندارهاي بياساس] پيروي نميكنند [در حاليكه] گمان هرگز انسان را از حق بينياز نميسازد [و به حق نميرساند] خداوند به آنچه انجام ميدهند آگاه است» (يونس:36). معناي ديگر اين سخن آن است كه فقط از طريق علم و يقين ميتوان به حق رسيد يا براي رسيدن به حق بايد پردههاي جهل، وهم، حدس، گمان و احتمال را كنار زد.
د. محبت يا نفرت افراطي: زماني كه عاطفه، مرز عقل را در نوردد و عشق افراطي يا نفرت بيحد و مرز نسبت به فرد يا چيزي حاصل شود، چشم و گوش آدمي از درك حقايق نسبت به آن بسته ميشود. فردي كه بهعللي، از كسي يا چيزي رميده است، همة خوبيهاي او را بدي ميبيند. در برابر، كسي كه راغب و عاشق فرد يا چيزي است، هرچند تمام آن بدي باشد، از او جز خوبي نميبيند. اين سخن معصوم كه: «حبك للشي يعمي و يصم، محبت چيزي، موجب كوري و كري ميشود»12 بيانگر همين حقيقت والاست. بههمين دليل براي رسيدن به درك درست، بايد خود را از پيشداوريها تخليه كرد. در غيراينصورت، وصول به درك صحيح، نامعقول خواهد بود.
به نظر ميرسد مسئوليت مهم آدمي مربوط به شرايط قبل از شكلگيري حب و بغضهاست و عمدتاً بر دوش كساني است كه هدايت متربي را بر عهده دارند. اگر براي دوستي يا دشمني، ملاكهاي منطقي، مستدل و قابل دفاعي تعريف شده باشد، سرانجام، داوريها در باب خوب يا بد بودن اشيا يا افراد، قابل دفاع است؛ در برابر، اگر دوستيها يا دشمنيها بر اساس منافع يا سلايق شخصي شكل گرفته باشد، قابل اعتماد نخواهد بود. حضرت علي(ع)، كه سلام خدا بر او باد ـ با اشاره به ملاكهاي دوگانة حب و بغض، خطاب به بيعتشكنان ميفرمايد: «بيعت شما با من پديدهاي ناگهاني و بدون محاسبه نبود. كار من و شما يكي نيست. من شما را براي خدا ميخواهم و شما مرا براي خودتان ميخواهيد». بر اين اساس،دوستي و دشمني انسانهاي خود محور، با اين ملاك شكل گرفته است كه فلان فرد يا فلان چيز تا چه اندازه در تأمين منافع ما سهيم است. فراموش نكنيم كه در اين ميان، نخستين برخوردها يا نخستين برداشتها در شكلگيري حب و بغضها نقش اساسي ايفا ميكند.
نتيجه آنكه حب و بغض افراطي، راه آدمي را به روي درك حقيقت سد ميكند، حتي اگر اين حب و بغض در مورد مكتبي وحياني مانند اسلام يا در مورد كسي مانند اميرالمومنين(ع) باشد. عشق افراطي، موجب شد گروهي او را در حد خدايي بالا ببرند و بغض كفار يا برخي مسلماننماها نسبت به امام، سدي محكم درطريق كسب علم و فضيلت از آن حضرت شد؛ امري كه اكنون نيز جاري است.
ه . خود فريبي: از عجايب روانشناختي اين است كه آدميان ناآگاهانه و گاه آگاهانه، به بلاي خود فريبي مبتلا ميشوند. قلب واقعيات، حق را باطل دانستن يا باطل را بهعنوان حق پذيرفتن، جهالت را علم يا علم را جهالت تلقي كردن، مرتكب خطا شدن و آن را توجيه كردن، عبرت نگرفتن از رخدادها و آنها را مخصوص به غيرخود دانستن، نمونههايي از خود فريبي است. مقصود از خود فريبي در سياق جاري آن است كه گاهي آدميان خود فريبانه، نادانستههاي خود را دانسته و جهل خود را علم ميپندارند و بدين ترتيب خويشتن را از كسب علم و معرفت بي نياز ميدانند و چنين است كه بقا بر جهالت را بر درك واقعيت ترجيح ميدهند.
گاهي منشأ خود فريبي آن استكه درك حقيقت به اضطراب منجر ميشود، لذا شخص از درك حقايق شانه خالي ميكند. براي مثال اگر كسي مرگ عزيزش را نميپذيرد در عين آنكه مرگ او را به چشم ديده، بداندليل است كه در صورت پذيرش، ناچار بايد به اضطراب ناشي از آن هم تن دهد يا كسي كه نميخواهد مسئوليتهاي ناشي از اعتقاد به قيامت و ادامة زندگي بعد از مرگ جسم را بپذيرد، يا در صورت پذيرش، بهدليل اعمال ناصواب و ناتواني در پاسخگويي دچار اضطراب ميشود، از پذيرش قيامت امتناع ميكند. اين تحليل خام نيز كه اگر بدانم، مسئوليت پيدا ميكنم يا مسئوليتم افزايش مييابد، نوعي خود فريبي است.
و. تعصبات كور:گاهي به دليل حاكميت تعصبات قومي، صنفي، سياسي يا ... برجان آدمي، به هيچروي حقيقت يا واقعيت را نميپذيرد. در تعصب كور، پردهاي از حب و بغضها يا دوستيها و دشمنيها آدمي را فرا ميگيرد و راه آدمي را براي درك حقيقت سد ميكند. انساني كه ملاك او در دوستي و دشمني و حب و بغض، گروه يا حزب سياسي اوست، همه چيز و همه كس را با همان ملاك داوري ميكند. كسي را دوست دارد كه با حزب اوست و با كسي دشمن است كه حزب او را دشمن دارد. كسي عالم است كه با حزب اوست، هرچند جاهل باشد و كسي جاهل است كه حزب او را قبول ندارد، هرچند عالم باشد. ملاك اساسي او همان حزب، طايفه و قبيلة اوست و حاضر نيست ذرهاي از اين تصور عقبنشيني و حتي سخنان طرف مقابل را گوش كند. آري، دوستيها و دشمنيها چشم و گوش آدمي را از درك حقيقت نابينا و ناشنوا ميكند. اين سخن را امام زينالعابدين† با تمثيلي زيبا بيان كردهاند. «از امام عليبنالحسين† دربارة عصبيت پرسيدند. حضرت فرمودند: تعصب [مذموم] آن است كه آدمي بدان قوم خود را از خوباني كه از اقوام او نيستند بهتر ببيند. تعصب آن نيست كه آدمي اقوام خود را دوست داشته باشد، بلكه آن است كه قوم خود را برستم كردن كمك كند».13 در تعصبات قومي و سياسي و حزبي و ... افراد وابسته، حامي يكديگرند، هرچند حمايتها ظالمانه باشد. در روايت پيشگفته به اين نكته ظريف نيز اشاره شده است.
ز.ظاهربيني: يكي از سؤالات مهم در باب معرفتشناسي پيوسته اين بوده است كه «آيا انسان ميتواند خود و محيط خود را آنگونهكه هست بشناسد؟» كساني كه منكر معرفت حقيقي بودند، خطاهاي شناختي آدميان را دليل ميدانستند بر اينكه معرفت حقيقي امكانناپذير است. البته تا زماني كه اطلاعات دريافتي، به قلب و عقل كه مركز پردازش اطلاعات است ارجاع داده نشده است، اين ادعا درست مينمايد؛ اما نظر به اينكه پس از ارجاع به مركز، صحت يا سقم اطلاعات دريافتي روشن خواهد شد، طبيعتاً بطلان اين ادعا ثابت ميشود.
تأسف آن است كه برخي انسانها فقط به اطلاعات دريافتي از گيرندههاي حسي اعتماد ميكنند و حاضر نيستند گامي جلوتر بردارند و در جهت تحليل اطلاعات به عقل خويش مراجعه كنند. قرآن كريم اين دسته از انسانها را ظاهر بيناني معرفي ميكند كه تمام علم آنان در امور ظاهري و مادي خلاصه شده و از دنياي آخرت غافلاند و در واقع در زمرة جاهلاناند: «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ». مرحوم علامه طباطبايي به نقل از كشاف مينويسند: «يعلمون» بدل است از جملة «لا يعلمون» و با در نظر گرفتن اينكه هرجا بدل در كلام آيد «مبدل منه» آن در حكم سقوط است، از اين به دست ميآيد كه فرقي نيست بين ندانستن يعني جهل و بين دانستني كه از امور مادي تجاوز نميكند؛ يعني كسي كه علمش تنها در امور مادي است، در حقيقت با جاهل هيچ فرقي ندارد.14 آري، اين جاهلان در علم خويش بههمين اندازه بسنده كرده و حاضر نيستند گامي فراتر بگذارند. به بياني، دنيا وظواهر آن بهسان پردهاي جلو چشمان حقيقتبين آنان را گرفته و مانع ميشود كه وراي آن مشاهده شود.
ح.كبر و نخوت: ابتلاي آدميان به رذيلت اخلاقي تكبر، مانعي بزرگ در جهت كسب علم، قبول واقعيات و بيداري از غفلت است. خودبرتربيني، همان زمين بلندي است كه مانع رسيدن آب و كسب علم و فضيلت در انسانهاست. گاهي ستودن نابجاي افراد، يعني عنوان عالم و دانشمند بر جاهلان باركردن از يك طرف و ميزان خودباوري و عزت نفس پايين مدح شونده از جانب ديگر، زمينة خودبرتربيني و عالمپنداري را فراهم ميآورد. پيامد چنين تصوري آن است كه آدمي در جهل مركب فرو ميرود و در طريق كسب علم و معرفت تلاش نميكند. بهعبارتي، غرور و تكبر، ركود و بقاي افراد در جهالت را موجب ميشود و عزت نفس كاذب ايجاد ميكند. اين امر به اندازهاي قابل باور ميشود كه آدمي خويشتن را در اوج علم ميبيند و خود را جاهل نميبيند كه قرار باشد آن را بپذيرد. قرآن كريم نيز دليل رد دعوت پيامبران را استكبار انسانها ميداند:
سپس بعد از آنان، موسي و هارون را همراه با معجزات خويش، به سوي فرعون و سران قومش فرستاديم، آنان كه گروهي تبهكار بودند، استكبار ورزيدند [و دعوت پيامبران را نپذيرفتند] (يونس: 75).
امير مؤمنان†، منشأ سر بر تافتن آدميان از قبول حقيقت را كبر و غرور ميداند و ميفرمايد: «... من همراه او [پيامبر(ص)] بودم هنگاميكه سران قريش نزد وي آمدند و گفتند: اي محمد، تو ادعاي بزرگي كردهاي؛ ادعاييكه هيچيك از پدران و خاندانت نكردهاند. ما از تو يك معجزه ميخواهيم اگر پاسخ مثبتدهي و آن را به انجام رساني ميدانيم كه تو پيامبر هستي و اگر انجام ندهي بر ما روشن ميشود كه ساحر و دروغگويي ماهر هستي. پيامبر پرسيد خواستة شما چيست. گفتند اين درخت را صدا بزني كه از ريشه بر آمده، جلو بيايد و پيش رؤيت بايستد. فرمود: خداوند بر همه چيز تواناست. اگر خداوند اين عمل را انجام دهد آيا ايمان ميآوريد و به حق گواهي ميدهيد؟ گفتند بلي». سرانجام بعد از آنكه آمد و رفت درخت را مشاهده كردند و معجزة او را با چشم خود ديدند «از روي كبر و غرور گفتند: ... او ساحري است دروغگو كه سحري شگفت دارد و در سحر خويش با مهارت است».15 امام صادق(ع) نيز در بياني عالمانه، منشأ فرار آدميان از تعلم را عجب ميداند و ميفرمايد: «عجب مانع كسب علم است و آدمي را به جانب حقارت و جهالت سوق ميدهد».16
در پايان ذكر اين نكته ضروري است كه راههاي كسب معرفت و شناختهاي متعالي، از طريق تجربي و صوري قابل تحليل نيست. اين امر به عوامل مهم ديگري از قبيل توفيقات ويژة الهي نيازمند است و هر كسي را توان بهرهبرداري از آن نيست. به بيان امام صادق(ع): «كسب علم به كثرت تعلم نيست، بلكه دانش نوري است كه خداي متعال آن را در قلب هركسي كه بخواهد قرار ميدهد».17 طبيعي است كه قلوب آلوده و دلهاي ناپاك ، ظرفي مناسب براي مظروف زلال علوم الهي نيست. به همين دليل، گاهي راه درك به سبب گناه مسدود ميشود؛ به بياني، يكي از مجازاتهاي الهي، مسدود شدن راه درك و فهم آدمي است؟: در آيات متعددي به اين حقيقت اشاره شده است.«چنين نيست كه آنها خيال ميكنند، بلكه اعمال سوء آنها همچون زنگاري بر دلشان نشسته و از درك حقيقت واماندهاند» (مطففين: 14) و «آنها كساني هستند كه خدا [بر اثر فزوني گناه] بر قلب و گوش و چشمانشان مهر نهاده [بههمين علت چيزي نميفهمند] و غافلان واقعي آنهايند»(نحل:108).
گرايش به جانب درك و فهم، همچنين بيداري و هشياري به صورت فطري در انسانها نهاده شده است. در عين حال، فراوان مشاهده ميشوند انسانهايي كه به اين موضوع فطري رغبت نشان نميدهند يا از آن گريزاناند. دو سؤال بنيادي مقال اين استكه بهرغم فطري بودن و توصيههاي مكرر وحي و عقل، چرا گروهي از انسانها عامدانه، جهالت را بر دانايي و غفلت را بر توجه ترجيح ميدهند؟ به بيان ديگر، تحقيق درپي پاسخ به دو سؤال بنيادي است كه يكي از آنها مرتبط با گريز از معرفت و ديگري مرتبط با ترجيح بيخبري و غفلت است. از اين جهت به بررسي دوجانبه نياز دارد، اما به دليل همبستگي و همپوشي دو موضوع در بسياري موارد، ضرورت چنين تفكيكي احساس نميشود و در صورت اصرار بر تعيين دو مرز جهالت و غفلت، بايد منتظر فعاليتهاي پژوهشي ديگري بمانيم. روشن است كه به دليل اختيار انسانها و عوامل متعدد اثرگذار بر انتخاب، دربارة همة انسانها به صورت يكسان نميتوان داوري كرد. به بياني، فرايند علمگريزي يا ترجيح غفلت در هر فردي، عوامل خاص خودش را دارد؛ عوامل پيچيدهاي كه گاه قابل شناسايي نيست. اين عوامل ممكن است فردي، خانوادگي، اجتماعي و گاهي نيز معجوني از مجموعه عناصر باشد. در عينحال، در اين بررسي، روش تربيتي، برداشت ناصواب از سود و زيان علوم، اكتفا به گمان، محبت يا نفرت افراطي، خودفريبي، تعصبات كور، ظاهربيني و كبر و نخوت علل احتمالي فرار از دانايي و ترجيح غفلتزدگي به حساب آمده است.
* عضو هیئت علمی دانشگاه پیام نور سيرجان، دريافت: 24/5/89 ـ پذيرش: 10/8/89.
1. محمد بن يعقوب كليني، اصول كافی، ج 1، ص 34.
2. همان، ج1، ص 10.
3 همان، ج1، ص 32.
4. عبدالرحمنبن محمد تميمي آمدي، غرر الحكم و درر الكلم، ص 232
5. همان.
6 نهج البلاغه صبحي صالح: 556
7. همان، حكمت 205
8. اوزمن، هوارد و ديگران، مباني فلسفي تعليم و تربيت، ص 71، 72و 73
9. عبد عليبن جمعه عروسي حويزي، تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 460.
10 نهجالبلاغه، صبحي صالح، خطبه 17
11 نهجالبلاغه، جعفري، ج 4، ص 203
12 شيخ صدوق، من لايحضره الفقيه، ج4، ص 381.
13. كليني، اصول كافي، ج 2، ص 270.
14. سيدمحمدحسين طباطبائيع الميزان، ج16، ص 157.
15. نهجالبلاغه، صبحی صالح، ص 300
16. حسين نوري، مستدرك الوسائل، ج 1، ص 40.
17. شهيد ثاني، منیة المرید، ص 168.
نهجالبلاغه، تصحيح صبحي صالح، مؤسسه دارالهجره، قم، 1395ق.
نهجالبلاغه، ترجمه و تفسير محمدتقي جعفري، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1376.
كليني، محمدبن يعقوب، اصول كافي، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1365.
تميمي آمدي، عبدالرحمنبن محمد، غررالحكم و دررالكلم، قم، دفتر تبليغات، 1366.
اوزمن، هوارد و ديگران، مباني فلسفي تعليم و تربيت، ترجمه غلامرضا متقيفر و ديگران، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)، 1379.
عروسي حويزي، عبد عليبن جمعه، تفسير نورالثقلين، قم، اسماعيليان، 1415ق.
طباطبائي، سيدمحمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، قم، دفتر انتشارات اسلامي جامعه مدرسين، 1417ق.
نوري حسين، مستدركالوسائل، مؤسسه آلالبيت، قم، 1408ق.
صدوق، محمدبن علي، من لا يحضره الفقيه، قم، جامعه مدرسين، 1408ق.
زينالدينبن علي(شهيد ثاني)، منيةالمريد، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1409ق.