ماهو
در آسمان بالا و پایین می رفت و بازی می کرد او از این که خودش را بالای دریا می دید خوشحال بود. دریا موج های بزرگ داشت یک دفعه طوفان آمد و نخی که به دم ماهو وصل، بود کنده شد. ماهو با سرعت زیاد به طرف ابرها رفت. ترسید هی جیغ زد کسی صدایش را نشنید. طوفان ماهو را برد حال ماهو بد شده چشم هایش سیاهی .رفت قلبش تندتند زد ولی طوفان حواسش به این چیزها نبود. او ماهو را به جنگل برد و روی شاخه ی درخت گذاشت و رفت.